|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
پشت چراغ قرمز همیشه شاهد رفت و آمد دخترکا و پسرکهای گل فروش بودم. شاهد حضور سی دی فروش هایی که به نوعی برای فروش بیشتر سی دی هاشون تبلیغ می کنن. شاهد حضور کودکان کار که حالا فروشنده ی کبریت و دستمال کاغذی و ... هستن. ولی امروز شاهد ترافیکی بودم که بخاطر دو تا جوون سرچهارراه ایجاد شده بود. خدای من اینا چرا حرکت نمی کنن!؟ چراغ که سبز شده برو دیگه... بعد چشمام چیزی رو که دیده بود باور نکرد! این یعنی چی؟ این دو تا پسر جوونی که حدودا 23 ساله به نظر می رسیدن سر چهار راه جلوی ماشین های دیگه در حال بوسیدن همدیگه بودن!!!!!!!!! و دلشون هم نمی خواست از هم دل بکنن!
ما داریم به کجا میریم!؟ حس مشمئز کننده ای بهم دست داده بود....
خب اونور آب هم آدمایی از این قبیل رو دست در دست هم تو خیابون دیده بودم ولی نه دیگه اینطوری.......
یه چهار روزی که توی سوریه اقامت داشتیم و از جاهای دیدنی و زیارتی دیدن کردیم. با مدیر تور صحبت کردیم که چطور میشه یه سفر دو روزه هم به لبنان داشته باشیم؟ ایشون هم گفت علاوه بر شما شش نفر، یه خانوم آقای دیگه هم دوست دارن به لبنان برن که می تونم با یه ون شمارو بفرستم. ما هم خوشحال شدیم و هزینه ش رو پرداختیم و قرار شد صبح زود این ون بهمراه یه تور گاید جلوی در هتل باشه. فرداش ساعت 5 صبح همگی یه ساک دستی کوچیک آماده کردیم و راهی شدیم. این خانوم و آقا حدود 50 ساله و 60 ساله بودن و البته سرحال بودن و خیلی هم متشخص برعکس بقیه ی اعضای تور!
بلافاصله با این زوج و همینطور تور گاید آشنا شدیم. همسری و حمید شوهر دوستم فرزانه از این آقای تور گاید خوششون نمی اومد! چون از همون اول با ما خانوما پسرخاله شده بود! یه عادت بدی که داشت سیگارکشیدن های مداومش بود. منم که گفته بودم آلرژی دارم داشتم از سرفه می مردم. همسری هم که کلا ازش دل خوشی نداشت با عصبانیت بهش تذکر داد که خانومم تلف شد مرد حسابی بسه دیگه این لعنتی رو خاموش کن! اولش یه کم جا خورد و هاج و واج منو نگاه می کرد! بعد که دید دارم واقعا خفه میشم خاموشش کرد.....
وقتی رسیدیم لبنان یاد خطه ی سرسبز شمال کشور خودمون افتادم. با این تفاوت که اینجارو بخاطر صنعت توریست که صنعت اول این کشور هست خیلی تمیز نگه داشتن. "جاسم " که تورگاید بود می گفت از 365 روز سال اینا 360 روز رو بارندگی دارن ولی خب مشکل آب دارن! گفتم شاید خنگولن بلد نیستن سد بزنن و اینا... گفت درسته!
وقتی رسیدیم هتل و اتاق گرفتیم، بعد یه استراحت کوتاه رفتیم جاهای دیدنی لبنان که بهم حق بدین اسامی اونارو یادم نیاد! خب سه سال گذشته... ولی یادمه درست مثل کلاردشت خودمون تله کابین سوار شدیم و مناطق سرسبز اون زیر پامون بود و از اون بالا این مناظر در کنار آب خیلی قشنگ بود... کابین ها دو نفره بود نمی دونم چرا این جاسم علاقمند شده بود بیاد تو کابین ما! همسری هم می گفت: اه مار از پونه بدش میاد دم لونه ش سبز میشه! منم خنده م می گرفت که تو چرا به این بیچاره گیر دادی حالا!؟ می گفت خب همش مزاحمه! گفتم خوبه که این همه اطلاعات داره میده و قدم به قدم برامون توضیح میده خب........
وقتی از تله کابین پیاده شدیم به یه غاری که خیلی شبیه غار علیصدر خودمون در همدان بود رفتیم و با دیدن مناظر داخل این غاز لذت بردیم. در این میون از یکی دو تا باغ هم دیدن کردیم. خیلی تمیز و زیبا بود....
بعدش اومدیم هتل .... بعد یه استراحت کوتاه که بعدازظهر داشتیم برای شام رفتیم رستوران هتل... فقط بگم غذاش افتضاح بود... یه عادت بسیار زشتی هم که این گارسون هاش داشتن این بود که شما هنوز مشغول غذا خوردن بودی می آمد میز رو جمع می کرد.. البته من گفتم مهم نیست بهتره ببره چون اصلا قابل خوردن نیست...
فرداش هم باز جاسم مارو برد یه جایی که مجسمه ی حضرت مریم بسیار زیبا در یک نقطه ی بسیار بالایی ساخته شده بود و باید کلی پله ها رو پیچ در پیچ بالا می رفتیم تا به اون مجسمه برسیم و از اون بالا منظره ی زیبایی به چشم می خورد...
وسطاش تو گروه ما یکی دو نفر بریده بودن و براشون سخت بود از این پله ها بالا بیان ولی من و همسری به راحتی این همه پله رو گز کردیم و پشت بندش هم سرازیر شدیم به طرف پایین .. یادم رفت بگم که اعضای گروهمون کلی عکس و فیلم گرفتن و من اینجور مواقع خیلی زود از عکس گرفتن خسته میشم چون همسری وقتی شروع می کنه دیگه ول کن نیست انگار می خواد تیزرتبلیغاتی درست کنه! آدم رو دیوونه می کنه از بس می گه اینوری شو اونور وایسا.... حالا اینجا بشین... وسط کار یه دفه متوجه شد باطری شارژی های دوربین تو هتل جا مونده! اونجا بود که من از خوشحالی بال درآورده بودم.... چون تا یه مدت کوتاهی می تونستم از لحظه ها لذت ببرم بدون اینکه یه نفر مثل عروسک کوکی اینور اونورم کنه!
بعدش رفتیم به یه خونه ی سنگی! خونه که چه عرض کنم یه قلعه بود . شرمنده باز اسمش یادم نیست هر وقت رفتین لبنان یکی مثل این جاسم بالاخره تورگایدتون میشه دیگه! بهتون می گه اسمشو...
این قلعه خودش داستانی داشت... و قصه از این قرار بود که یه آقایی که خاطرخواه یه خانومی بوده کلی سرراهش مانع می زارن و ازش می خوان که مثل فرهاد کوه کن ما یه کارایی اینچنینی انجام بده تا بتونه عشقش رو به اون خانوم ثابت کنه و این آقا با دست خالی انقدر قشنگ این قلعه رو ساخته بود که نگو... تازه کلی آدمک مثل آدمکهای موزه ی مردم شناسی خودمون که هر کدوم در حال انجام کارای مختلف نخ ریسی و آشپزی و آرایشگری و نانوایی و ساختن نیزه و از این قبیل کارا بودن رو با دستای خودش درست کرده بود....واقعا اونارو طبیعی درست کرده بود. تازه یه موزه هم از نیزه ها و شمشیرهای مختلف درست کرده بود داخل این قلعه... ولی می دونین با همه ی این کارها بازم این خانوم به ازدواج با ایشون تن نداده بود! ( از نظر من خیلی دیگه لوس بوده والله)
نکته ی جالب اینکه یه خانوم بلوند که البته سن و سالی ازش می گذشت اونجا نشسته بود و بلیطهای ورودی رو کنترل می کرد به همسری این آقا در اومده بود. علی رغم اینکه سنی ازش گذشته بود ولی خیلی زیبا بود. دو تا پسر هم داشت که به کمک اونا کلی از محل این قلعه درآمد کسب می کردن!
راستی تا یادم نرفته بگم از یه موزه ی دیگه دیدن کردیم که شخصیتهای معروف دنیا مثل ادیسون، اینشتین، چرچیل، هیتلر، صدام حسین و شخصیتهای اینچنینی و حتی خیلی از خواننده های معروف غربی و عربی در اون به چشم می خوردن و البته صدای ضبط شده ی اونها و سخنرانی های معروفشون پخش می شد و لب و دهانشون هم تکون می خورد و شما حس می کردی الان هیتلر اینجاس و داره سخنرانی می کنه و حتی فیدل کاسترو که بخاطر سخنرانی های طولانیش مشهور هست هم بین اونا بود.
بعدش هم چند تا مرکز خرید رفتیم که البته جنساشون درجه دو و سه بودن. فروشگاههای مارک دار سوریه خیلی بهتر بودن...
تو این فروشگاهها صندوق کمیته امداد امام خمینی خودنمایی می کرد! کلا می شه لبنان رو به دو قسمت شیعه نشین و مسیحی نشین تقسیم کرد. طبق معمول بخش شیعه نشین خیلی فقیر بودن و عاشق ایرانی ها ...کلی مارو تحویل می گرفتن و خیلی ابراز دوستی می کردن... بخش مسیحی نشین شیک تر و بهتر بود و البته همگی به زبان انگلیسی مسلط بودن... من و همسری خیلی راحت باهاشون ارتباط برقرار می کردیم و به یاد آمریکا یه پیتزا هات هم رفتیم که جاتون خالی سالاد و پیتزاش حرف نداشت...
چیزی که خیلی اذیتمون کرد معطلی لب مرز بود، زمان تردد از سوریه به لبنان و بالعکس بود که البته جاسم خیلی به دردمون خورد...
فرداش هم که دیگه بستن بارو بندیل و زیارتی دوباره ....
و اما در فرودگاه بسیار کوچکی که فکر کنم مختص پروازهای ایران به سوریه و بالعکس بود کلی اسیر شدیم و به کودنی این سوریها کلی خندیدیم... اصولا تو انجام کارای اداری افتضاح بودن و به طریقه ی عهد قاجار عمل می کردن که از بس برای رد شدن از گیت و پرداخت عوارض و ارائه ی گذرنامه معطل شده بودیم تقریبا اشکمون دراومده بود.... همونجا عهد کردم که دیگه به این کشور سفر نکنم....
خیلی سرتون رو درد آوردم ولی خب سفرنامه بود دیگه ......
حدود سه سال پیش به پیشنهاد پسردایی همسری تصمیم گرفتیم سفری زیارتی سیاحتی به سوریه داشته باشیم. حالا فکر کنین من تازه ارشد قبول شده بودم و تازه کلاسها شروع شده بود. منم که بچه مثبت همیشه فکر می کردم اگه کلاسا رو بپیچونم چه اتفاقی می افته و چه چیزا که از دست نمی دم... ولی دیگه هرچی بود انقدر تو گوشم خوندن که همش یه هفته س و چیزی نمیشه و اینا تا بالاخره راضی شدم البته تو این سفر قرار بود پسردایی همسری و خانومش، همینطور یک زوج دیگه از دوستان مارو همراهی کنن. همه مادام موسیو و بدون بچه هامون به این سفر رفتیم. البته خب بچه های من بزرگ بودن و مامان بزرگ اومدن کنارشون که خیلی هم تنها نمونن. و اما اون دو زوج دیگه بچه هاشون سن راهنمایی و دبستان بودن و خلاصه اونها هم طبق معمول بچه هاشون رو به مامان بزرگا سپرده بودن.
این رو هم بگم که پسردایی همسری (مجید) با یه تور هماهنگ کرده بود که به سوریه بریم که وقتی با همراهان خودمون توی هواپیما آشنا شدیم دیدیم اصلا تیپ و سن ما به اونا نمی خوره! همونجا با هم تصمیم گرفتیم در طول سفر همه رو بپیچونیم!
وقتی هواپیما توی دمشق بدون دردسر فرود اومد بعد از تحویل گرفتن چمدونهامون راهی هتل قصر الضیافت شدیم یعنی محلی که این تور برای استقرار ما در نظر گرفته بود. این هتل نزدیکی حرم حضرت زینب واقع شده بود طوریکه می تونستیم پیاده به حرم بریم و زیارت کنیم. ولی خب جای خوبی نبود کلا حرم حضرت زینت توی محله ی فقیرنشینی قرار داره و نسبت به بیست سال پیش که من برای اولین بار برای زیارت رفته بودم بازم محقر بود و خیلی بهش نرسیده بودن ولی خب حرم حضرت رقیه در محله ی بهتری واقع شده و همینطور حسابی به این حرم رسیدن و وسعتش دادن. هنوزم نقاشای ایرانی در حال تزیین و نقاشی سقف های این حرم بودن زمانی که برای زیارت به اونجا رفته بودیم.
شانسی که آوردیم این بود که یکی از دوستای همسری مقیم سوریه که البته از طرف شرکت ایران خودرو در اونجا مشغول کار بود ماشین سمندی در اختیارمون گذاشت و خودمون تصمیم گرفتیم جدا از آدمای تاریخی تور به گشت و گذار و همینطور زیارت بپردازیم. تو این یک هفته ای که اونجا بودیم، متوجه شدیم که توی شهر دمشق چیزی به اسم کد پستی وجود نداره! و هر بار که می خواستیم آدرس بپرسیم همه شون می گفتن دنبال من بیا! اوایل می گفتم عجب آدمای مهربونی داره اینجا تا مهمون رو به مقصد هدایت نکنن دست بردار نیستن! در صورتی که خودشون هم خیلی نمی تونستن آدرس دقیقی به آدم بدن!
حالا پرسیدن آدرس که خودش خاطره ای شده بود برامون. اولا به ندرت انگلیسی می دونستن و اونم فقط جووناشون تا حدی. مجید هم که خیلی دوست داشت همش خودش تور گاید ما باشه! خیلی بامزه آدرس می پرسید! تصور کنید ماشینی که شش نفره نشستیم توش( کنار راننده دو نفر می نشستیم) معمولا هم همسری رانندگی می کرد بخاطر اینکه گواهی نامه بین المللی داشت. مجید از طرف می پرسید که دیس طریق؟ نصفی انگلیسی و نصف عربی ! ما هم می زدیم زیر خنده ! هنوزم سر به سرش می زارم راستی مجید آقا دیس طریق؟ کلی می خندیم.
از اونجایی که یه روز غذایی که تور محترم آماده می کرد رو امتحان کردیم و بسیار مزخرف بود، تصمیم گرفتیم فقط صبحانه مهمونشون باشیم و ناهار و شام رو خودمون بیرون می خوردیم. دوست همسری آدرس چند تا رستوران خیلی خوب رو بهمون داده بود و هر بار یکی رو انتخاب می کردیم. یکیش که خیلی برامون خاطره انگیز شد تو یه محله ی خیلی قشنگ واقع شده بود که الان اسمش یادم نیست، فقط یادمه که مدیریت اون فرانسوی بود ولی غذاهای سوری و عربی سرو می کرد ولی سبک محله و رستوران به سبک فرانسوی بود. اولا توی فضای باز و باغ مانند بود که خیلی خیلی زیبا بود و تازه دو طبقه بود و بالکن طبقه ی بالا رو باید از قبل رزرو می کردی که ما نمی دونستیم بنابراین یه میز همون طبقه ی اول برامون آماده کردن. حالا تصور کنید ما از بعدازظهر توی شهر چرخیدیم و خرید کردیم و خسته و مونده فقط می خوایم یه غذای خوب بخوریم. ولی وقتی از در وارد شدیم دیدیم به به بقیه چقد تیپ زدن و خوشگل کردن و انگاری اومدن عروسی نه رستوران! موسیقی زنده ی عربی هم که برقرار بود. ما شش نفر هم با شوخی و خنده سر میزی که راهنماییمون کردن جاگیر شدیم. همسری از گارسون خواست لیست غذاها رو برامون بیاره و ازش راهنمایی خواست که کدوم غذاها بیشتر به مذاق ما ایرانی ها خوشایند تره و با مشورت با ما یه سری غذاهایی رو سفارش داد و الحق که همه شون خوشمزه بودن. نکته ی جالب اینکه سر میز میوه همیشه بود. حالا همگی هوس دسر هم کرده بودن. منم همش به همسری می گفتم پول کم نیاریم!؟ خب همگی مون کلی خرید کرده بودیم و پولامون ته کشیده بود و تخمین می زدیم که رستوران ارزونی نباشه! تو این هیرو ویر شوهر فرزانه دوستم هوس قلیان کشیدن هم کرده بود. منم به شوخی بهش گفتم حمید کوفت بکشی! بزار ببینیم پولمون می رسه یا نه! گفت مهم نیست خونه ی آخرش اینه که ظرفها رو می شوریم و جبران می کنیم!
وقتی همسری از گارسون خواست صورت حساب رو بیاره، اول همسری و بعد حمید یه نگاهی به برگه ی صورتحساب کردن و یه نگاهی به همدیگه، ما هم دل تو دلمون نبود که بدونیم بالاخره پول غذا چقد شده؟ همسری و حمید هم حالا شوخی شون گرفته بود طوریکه ادای آدمای مفلس رو در می آوردن و بهم تعارف که من خودم الان می رم می گم حاضرم امشب تمام ظرفهای رستوران رو بشورم! مجید هم می گفت: مگه من میزارم خودم الان می رم داوطلب می شم! منم گفتم اینطور که معلومه هر سه باید با هم برید امشب هم ظرف بشورین و هم زمین هارو تی بکشین! لطفا کرایه تاکسی بدین ما بریم هتل!؟ که دیدم هر سه زدن زیر خنده و گفتن نه بابا این همه غذا و دسر و ... همش انقد شده خیلی عالیه! همگی خوشحال شدیم. اون شب انقدر شوخی کردیم و خندیدم که دل درد گرفته بودیم و تازه میزمون هم انگشت نما شده بود و بقیه توجهشون به ما جلب شده بود!
از رستوران زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. حالا بین راه که می رفتیم تو اون تاریکی لاشه ی یه خرگوش سفید توجهمون رو به خودش جلب کرده بود یه دفه همسری سرشو برگردوند ببینه زنده س یا نه!؟ که نگو یه طرف جاده رو آسفالت ریخته بودن و طرف دیگه رو نه! همین باعث شد ماشین روی این ناهمواری بچرخه و ماشین از کنترل همسری خارج بشه. همه مون نفسمون تو سینه حبس شده بود. فقط ماشین رو لاستیکاش چرخید و به طرف مخالف جاده که سراشیبی تندی بود و نهال های درخت رو تازه تو این قسمت کاشته بودن منحرف شد و خودمون رو وسط این نهال ها دیدیم. خدا خیلی کمک کرد که بالاخره ماشین متوقف شد. حمید شوهر فرزانه که خیلی آدم شوخیه زودتر از بقیه خودش رو جمع و جور کرد و تونست زبون باز کنه، گفت: بچه ها نگران نباشین همه مون زنده ایم! اگرم مرده باشیم بازم با هم هستیم! یه دفه همگی زدیم زیر خنده! ولی من که پاهام بی رمق شده بود و همش زیر لب ذکر می گفتم که خدایا شکرت که طوری نشد.
فرزانه و خانوم مجید هر دو می گفتن بچه ها از بس تو رستوران خندیدیم چشممون زدن! واقعا اون شب خیلی بهمون خوش گذشته بود البته بغیر از این آخری.... که بخیر گذشت.
تو این سفر یک هفته ای دو روزی هم از راه زمینی از سوریه به لبنان رفتیم که البته خاطره ی اونو تو یه پست دیگه براتون می گم . این پست هم به اندازه ی کافی طولانی شد! پس بیشتر از این سرتون رو درد نمیارم.
در کل آخر هفته ی خوبی داشتم... پنج شنبه همسری اومد و گفت راستی نیلو خانوم که با معدل هیجده و نیم فارغ التحصیل شدی ... نمی خوای به ما سور بدی؟ گفتم چرا با کمال میل... اونوقت من که سور می دم کادو هم می گیرم یا نه؟ گفت بله قربان معلومه!
با پرس و جو از بچه ها که دوست دارن چی بخورن و کجا بریم بهتره ؟.... اونا طبق معمول فست فود رو انتخاب کردن. علی رغم اینکه هیچوقت با همسری هماهنگ نیستن.. بطوریکه همیشه همسری چلو کباب و غذاهای سنتی ایرونی رو ترجیح میده ولی خب بچه ها همیشه پیروز میشن دیگه! رفتیم طرف لمزی که پیتزاهاشو خیلی دوست دارن...
وقتی راه افتادیم باز به خیابونی رسیدیم که همسری اسمش رو گذاشته کوی عشاق! باور کنین اصلا اسم اون خیابون رو نمی دونیم با اینکه به خونه مون نزدیکه! آخه همیشه جوونا با ماشین های آخرین مدل میان و به قول همسری "دور دور" می کنن! شماره می دن، شماره می گیرن... قرار می زارن... خلاصه از این کارا... برای همین همسری اسم این محل رو گذاشته کوی عشاق! دیگه برای ما هم جا افتاده! همیشه هم این یه تیکه بخاطر این " دور دورا" خیلی ترافیک بدی میشه. پسرم می گه خب تو ایران کلاب نیست مال همونه! همسری به شوخی می گه چشم براتون کلاب هم درست می کنیم تا راحت باشین... کلا یه تصوراتی داره این پسر من می گه باید به همه جور تیپی آزادی داد... بچه اخه نکه تو آمریکا بوده همچین طرز فکری داره... براش هنوز جا نیفتاده بابا هر نظام و حکومتی متفاوته! یه جور آزادی میده به ملتش! ....
انقده سرد بود که من قندیل بسته بودم بخدا و فقط همون یه تیکه از جایی که ماشین رو پارک کردیم تا رستوران رو یخ زدم و همینجور می لرزیدم. وایییییییییییییی سردددددددددددددددددددددد بوددددددددددددددد.
اما رستوران کلی شلوغ بود مثل همیشه بخصوص که یه خونواده هم تولد دخترشون رو اونجا برگزار کرده بودن و چقدرم شلوغ پلوغش کرده بودن...
یه ده دقیقه ای معطل شدیم تا میز برامون خالی شد... تو این میون پسرم هم همش از خودش تعریف می کرد که مامی خیلی خوشحال باش که من افتخار دادم باهات اومدم بیرون! تازه خیلی خوشحالتر باش که شماره م رو هم داری!!!!!!!!!!!! منم می گفتم آره والله وگرنه باید می رفتم منم " دور دور " می کردم تا بلکه شماره ازت بگیرم! دخترم هم بهش تیکه می اومد که وای خودشیفته! یه وقت غش نکنی برای خودت! دسته گل سفارش دادی برای خودت!؟ یه اس ام اس هم برای خودت بفرست و ابراز عشق کن به خودت ... خلاصه همش سر به سر هم گذاشتن تا مشغول شدیم. جاتون خالی پیتزاش خوشمزه بود و کلی خندیدیم. منم همش باهاشون شوخی می کردم موقع انتخاب غذا و دستم رو می زاشتم رو لیست غذاها و می گفتم کمترین قیمت رو انتخاب کنین! خیلی گرون میشه من که مثل بابا پولدار نیستم! لطفا ملاحظه کنین! من پولم محدوده ها! اونام از لج من گرون تر هارو انتخاب می کردن!....
البته کادو هم گرفتم از پسرم یه عطر( کلینیک هپی) از دخترم یه گردن بند مارک دار( ماسمیما دیوتی) و همسری هم که اهل سورپرایز نیست گفت میریم بعدا با سلیقه ی خودت هر چی خواستی می خریم!
...............................
جمعه تصمیم گرفتیم بریم دنبال یه دست میزناهارخوری چهار نفره برای توی آشپزخونه که جایگزین اینی که داریم بشه! آخه مدتهاس که صدای جیرجیر صندلی هاش دراومده و هر آن امکان داره همینطوری که مشغول میل کردن غذا هستیم سرنگون بشیم! ولی خب فروشگاهی که اونی رو که قبلا دیده بودیم و پسندیده بودیم داشت بسته بود! این بود که خریدش رو به بعد موکول کردیم و در یک حرکت ناگهانی سر از بازار بزرگ در آوردیم و یه ست روتختی اسپرتی که دنبالش بودم خریدیم. همیشه پیش میاد من برای خرید یه چیزی میرم و بعدش یه چیز دیگه می خرم میام خونه... خریدمون کمی طول کشید و با باران تندی که باریدن گرفت تصمیم گرفتیم به یه کافی شاپ بریم و یه نوشیدنی گرم بخوریم .... من طبق معمول یه کاپوچینو سفارش دادم و همسری یه هات چاکلت که طفلکی از بس عجله کرد یه هورتی کشید و سوخت........ قیافه ش دیدنی شده بود و کلی خندیدم... چون خودش رو کنترل کرد که داد نزنه ولی انگار یه دفه گلوش آتیش گرفته بود با صدای پایین گفت: سسسسسسسسسسسسسسوختتم....
.....................................
شنبه هم خوب بود به دیدن مامانی ها رفتیم. مادر خودم و مادر همسری........ البته یه تجدید دیداری هم با خواهر برادرا شد...
در کل تعطیلات خوبی بود و خوش گذشت... امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه...
امروز صبح در حال آماده شدن بودم که پسرم گفت مامی تو مگه درست تموم نشد پس چرا هر روز داری میری دانشگاه!؟ گفتم خب باید برای کارای تسویه حساب برم. گفت اگه زود آماده شی من شمارو سرراه می رسونم. منم از خداخواسته سریع حاضر شدم چون تو این هوای برفی سخت بود خودم برم. خلاصه از اول صبح دانشگاه بودم و بدنبال این آقایی که مسئول بایگانی و خدمات ماشینی دانشکده بود می گشتم. پدیده ایه برای خودش! از اون آدمای قدبلندی هست که از زور بلندی قد پشتشون خمیده شده و قوز پیدا کرده. این از وضعیت ظاهریش و اما... ایشون هنوز بعد از این همه سال تایپ نمی دونه! بطوریکه یادمه ترم اول که هنوز ثبت نام اینترنتی نشده بود خیل عظیمی از دانشجویان برای ثبت نام پشت میز ایشون صف کشیده بودن و کفری شده بودن، دست آخرمن دیدم بابا فقط با دو انگشت سبابه تایپ می کنه. بهش پیشنهاد دادم من تایپم تنده می خواین کمکتون کنم!؟ عصبی شد و گفت نه خانوم مگه الکیه آخه برام مسئولیت داره! یادمه کل اونروز فقط برای یه ثبت نام عادی معطل شدم. از ترم بعدش اینترنتی شد ولی خب اونم مشکلات خاص خودش رو بهمراه داشت.
بگذریم به قول جوونای الان جلوی راه پله ها خفتش کردم! تازه دوست صمیمی من که کارمند هست و یه رییس خیلی بداخلاق بالاسرشه هم از من خواهش کرده بود که کار اون رو هم پیگیری کنم! منم برای اینکه این آقا سکته نزنه اول برگه ی تسویه حساب خودم که کلی امضا و مهر توی اون خودنمایی می کرد و فقط معطل مهر و امضای این آقا و یکی دیگه بود رو گذاشتم رو میزش و ازش خواهش کردم به کارم رسیدگی کنه. اول صبح بود و هنوز سرحال بود. یه کم که گذشت برگه ی دوستم رو هم روی میزش گذاشتم وخیلی مودبانه ازش خواستم به این یکی هم رسیدگی کنه! بهم قول مساعد نداد ولی وقتی براش توضیح دادم هم راهش دوره و هم کارمنده و مرخصی نداشته گفت ببینم چکار می تونم بکنم. وقتی ازش پرسیدم چقد حدودا طول می کشه؟ در جوابم گفت: هر کدوم یکساعت کار می بره..
با خودم گفتم پس به عبارتی تا ظهر اینجام البته این تخمین خودم بود. نشون به اون نشون که ساعت یازده و نیم تازه پرونده ها از اتاق این آقا به دست امور فارغ التحصیلان رسید! البته این یکی مسئول(آقای مرتضوی) می تونم بگم تنها فرد خوش اخلاق و با انصافی هست که توی کل دانشکده پیدا میشه و خیلی هم باهاش راحت بودم. ولی خب قطع شدن سیستم دیگه دست آقای مرتضوی نبود. بیچاره تمام مراتب و آیتم هارو تو سایت وارد می کرد یه دفه قطع می شد این یعنی از اول محتوا رو وارد کن!
بعدشم که ظهر شد برای ناهار و ... تا ساعت یک بعدازظهر اسیر بودم. تو این بین با دانشجوهای زیادی آشنا شدم که البته رشته هاشون از من متفاوت بود و اونها هم برای همین تسویه حساب اومده بودن. یکی که خیلی نظرم رو جلب کرده بود خانومی بود که مرتب با شوهرش تلفنی در تماس بود و گزارش لحظه به لحظه بهش میداد که کار تا کجا پیش رفته! بعد توضیح داد که یه نوزاد شش ماهه داره که همین الان با شوهرش داخل ماشین پایین ساختمون منتظرهستن! خیلی دلم سوخت. گفتم باید نوزاد رو می آوردی که حسابی اینجا رو رو سرش بزاره تا اینا زودتر کارات رو ردیف کنن. گفت بازم بی فایده بود چون یه امضا از رییس دانشکده می خوام که ایشون هنوز قدم رنجه نفرمودن. گفتن تا یازده میاد ولی الان ساعت یک بعدازظهر هست و هیچ خبری نیست!
دیگه کار من و دوستم ساعت دو و نیم انجام شد و گفتن بعدا سایت رو چک کنید تا 45 روز دیگه گواهی موقت شما آماده میشه. تو این مدتی که منتظر انجام کارام بودم کلی از تجربیاتم رو در مورد آماده کردن پایان نامه و دفاع و تهیه ی مقاله به دانشجوهای دیگه منتقل کردم و .... خلاصه بیکار نموندم.
راستی این خانومی که بچه ش نوزاد هست تو یه دانشگاه مشغول تدریس شده و با اینکه هنوز مدرکش آماده نیست بخاطر آشنایی که با رییس دانشکده داره تدریس می کنه. به خودم گفتم نیلو خیلی تنبلی .... واقعا که این خانوم با نوزاد با این سختی داره درس می ده اونوقت تو تازه می خوای فکر کنی بری یا نه....
خلاصه که بالاخره از این کارای اداری طاقت فرسسسسسسسسسسسسسسسا راحت شدم.
این روزا درگیر تسویه حساب دانشگاه هستم. درست مثل یه توپ فوتبال شدم! منم که از انجام اینجور پیگیری های اداری متنفرم. باید برم با آدمایی هم صحبت بشم که کلا اگه تو زندگیم ببینمشون حتی سرم رو بر نمی گردونم نگاهشون کنم اونوقت مجبورم ازشون خواهش و تمنا کنم که کارم رو پیگیری کنن! تازه کاری که بعنوان کارشناس آموزش و مالی و ... وظیفه شون هست انجام بدن.
چند روز پیش رفتم دانشگاه تو محوطه ی بیرون چشمم به جوونایی افتاد که سیگار پشت سیگار آتیش می زدن و همه کم سن و سال بودن. من به بوی دود سیگار آلرژی دارم بطوریکه مثل آدمایی که آسم دارن نفسم می گیره! حالا باید از خیل عظیم این دانشجوهای گرامی رد بشم تا بتونم برم تو ساختمون! جالبه که انقدر سیگار کشیده بودن که تازه تو فضای باز بوش پیچیده بود. نفسم رو تو سینه حبس کردم که از اون منطقه بتونم رد شم و به سرفه و تنگی نفس نیفتم!
وقتی برای پیگیری به اتاق آموزش رفتم خانوم کارشناسی که مسئول رشته ی ما می شد پرونده م رو آورد و همش می پرسید تمام مدارک تون رو آوردین!؟ در جواب گفتم بله با اجازه تون کل دیروز بعداز ظهرم رو به جمع آوری مدارکی مشغول بودم که تو لیست مخصوص تسویه ی شما بود. خلاصه هر مدرکی خواست گذاشتم جلوش. پرونده رو می گشت بلکه یه نقصی چیزی پیدا کنه که از شرم خلاص شه ولی خب از اونجایی که از روز اول با مدارک کامل ثبت نام کرده بودم و در طول ترم هم هر نقصی بود رو برطرف کرده بودم. با لبخند بهش گفتم خانوم ... اگه نقصی تو پرونده ی من پیدا کردین بهتون جایزه میدم!
گفت خیلی به خودت مطمئنی!؟ گفتم معلومه چون خودم منظم هستم و می دونم که پرونده م مشکلی نداره. خلاصه ناامید شد و محلی که روی برگه ی تسویه حساب مربوط به خودش بود رو مهر و امضا کرد. بعد از اون نوبت مهر و امضای یه 12 تا اتاق دیگه بود که همینطور مثل یه یو یو می رفتم و می اومدم و مهر و امضا می گرفتم. شاید باورتون نشه اکثر طبقات رو با پله بالا پایین می کردم چون حوصله ی اینکه منتظر آسانسور بشم و تازه فکر کنم ببینم فرد میره زوج نگه می داره یا نه رو نداشتم...
نسخه های چاپی پایان نامه و همینطور سی دی اونا رو به کتابخونه ها ی دانشگاه تحویل دادم و بارم سبک شده بود. بعضی از اساتید رو هم دیدم و سلام وعلیکی هم داشتم همشون برام آرزوی موفقیت داشتن. یکی شون بهم پیشنهاد تدریس و یکی شون هم پیشنهاد کارای ترجمه داد که فعلا در حد تعارف تشکر کردم و تصمیم گیری ام رو به بعد از انجام کارای تسویه حساب موکول کردم.
خلاصه که بازم یه سری کارای تسویه موند برای فردا. اون روز بعد از اینکه به خونه اومده بودم انگار از مسابقه ی نفسگیر دوی ماراتن برگشته بودم و مجبور شدم با خوردن یه مسکن بخوابم.
خدا به دادم برسه که فردا هم باز باید برم و کارا رو به یه جایی برسونم. هوا هم که انقدر سرد شده که نمیشه تکون خورد. از شانس من هم که اینروزا کار دارم و مرتب باید برم بیرون اینطوری سرد شده که توی برگشت به خونه مثل این دلقکای توی سیرک با دماغ قرمزم تابلو می شم که چقده سردم شده.
خب دیگه خیلی سرتون رو درد نمیارم امیدوارم شما سروکارتون به این کارای اداری نیفته که بد می پیچونن آدم رو.
یکی از دوستان پستی در مورد سرزدن دزدای محترم به خونه شون گذاشته بود که منو یاد یکی از خاطراتم در این خصوص انداخت. تصمیم گرفتم براتون تعریفش کنم.
وقتی پسرم حدود 4 سالش بود این اتفاق افتاد. راستش من برای اینکه متوجه زمان این خاطره بشین با سن پسرم تاریخ رو گوشزد می کنم که در جریان قرار بگیرین!
اون موقع همسری دانشجوی فوق لیسانس بود و ما به یه عروسی دعوت شده بودیم که از فامیلهای خیلی محترم پدرشوهرم به حساب می اومدن و از اون خونواده های خیلی اصیل هستن که کمی باهاشون رودربایستی داریم. همسری اون شب کلاس داشت و گفت شما کاراتون رو بکنین و من به محض اینکه کلاسم تموم بشه میام دنبالتون و به اتفاق مامان و خواهری با هم میریم تالار. از اونجایی که پسرم کوچیک بود مامانم پیشنهاد داد که ببرمش خونه ی اونا. عصرش پدرم اومد و ایشون رو برد مهدکودک مامانی! ما هم سر فرصت آماده شدیم تا اینکه همسری اومد دنبالمون. پدرشوهرم اون موقع فوت کرده بود و مامان و خواهر همسری هم با ما راهی شدن. اسم تالار یادم نیست ولی فقط یادمه که توی خیابون توانیر بود. ما با یه کم تاخیر رسیدیم چون همسری یه کم دیر اومد و خب ترافیک شب جمعه هم مزید بر علت شد. تا یادم نرفته بگم ما تازه یه ماهی می شد که ماشین نو خریده بودیم. نسل جدید رنو 21 تازه اومده بود و ما یه سفید یخچالیش رو خریده بودیم. همسری هم حسابی مجهزش کرده بود و اون موقع که قفل مرکزی تازه باب شده بود براش گرفته بود و حتی فقل فرمون و آژیر و اینا دیگه... در ضمن به پیشنهاد پسرعموش اون رو بیمه هم کرده بود.
وقتی وارد تالار شدیم بعد از سلام و روبوسی با دوستان و تبریک گفتن به این زوج جوان که البته متاسفانه در حال حاضر از هم جدا شدن و یه دختر ناز و خوشگل رو به یه بچه ی طلاق تبدیل کردن... دور میزی که میزبان پیشنهاد کرد جاگیر شدیم. در واقع ما فامیل عروس بودیم و از مدعوین ایشون به حساب می اومدیم. داماد یه پزشک بود ولی خب نمی دونم چرا از همون نگاه اول به دل من ننشست که وقتی به خواهر همسری گفتم با تعجب گفت خب علف باید به دهن بزی شیرین بیاد! وقتی بعد از یکسال مرتب از درگیری هاشون می شنیدم با خودم می گفتم بیخود نبود من از این مردک بدم می اومد. چون شنیده بودم ایشون دست بزن داره و دختر یکی یکدونه ی فامیل مارو حسابی کتک می زده و واقعا این رفتارها از یه پزشک بعید بود.....
بگذریم عروسی برگزار شد و اون شب توی تالار خیلی از فامیلها رو دیدیم و خیلی بهمون خوش گذشت ولی خب این خوشی و خوشحالی خیلی دووم نیاورد!
همسری بعد از پایان مراسم احضارمون کرد و به اتفاق مامان و خواهر همسری سرازیر شدیم دنبال ماشین. حالا هرچی میریم نمی رسیم. منم که عادت ندارم کفش پاشنه دار بپوشم و معمولا اسپرت می پوشم و یا فوقش 3 سانتی... پاهام درد گرفته بود و به همسری غر می زدم که پس این ماشین کجاس!؟ حالا کلا خیابون توانیر رو رفته بودیم به سمت بالا! یه دفه همسری گفت نیلو ماشین نیست! راستش اولش فکر کردم جای پارک رو گم کردم ولی حالا که خوب فکر می کنم می بینم ماشین مون رو بردن!
حالا منو می گی همونجا یه پله گیر آوردم نشستم. گفتم همسری خوب فکر کن ببین ماشین رو کجا پارک کردی!؟ می دونم که فراموشکاری ولی باز فکر کن! گفت بخدا نیلو راست می گم شمارو که جلوی تالار پیاده کردم این جا نزدیک تالار جای پارک پیدا نکردم برای همین جایی که اون ساختمون نیمه کاره س و بنایی می کردن رو دیدم و فقط همین جای پارک رو مناسب دیدم و ماشین رو پارک کردم و قشنگ یادمه هم قفل مرکزی و آژیر و ... فعال بود! حالا با خودش هی می گه یعنی خدایا چطور ممکنه!؟
خدای من قیافه ی ما دیدنی بود اون موقع ... مامان همسری که شوکه بود و فقط نگاه می کرد که مگه ممکنه!؟ شاید باورتون نشه من و خواهر همسری مثل این دیوونه ها فقط قاه قاه می خندیدیم! مامان همسری حرص می خورد که ماشین رو بردن اونوقت شما می خندین!؟ ولی دست خودمون نبود خنده مون قطع نمی شد!
تا اینکه پی به وخامت اوضاع بردیم و برگشتیم سمت تالار بلکه همسری یکی از آشناها رو پیدا کنه که مارو برسونه خونه و خودش هم بره کلانتری و این دسته گلی رو که آقایون دزدا به آب داده بودن رو گزارش بده.
خلاصه با دیدن پسرعموش مارو با ایشون راهی خونه کرد و خودش رفت دنبال شکایت و تهیه ی گزارش و ...
بیچاره خستگی کلاس رو داشت این کارا و حرص و جوش ها هم بهش اضافه شد. وقتی رفته بود کلانتری آقای پلیس گفته بود که خب ماشین سفید تو این مملکت بخصوص پیکان و همین رنو 21 یعنی پول نقد می برن رنگ می کنن و می فروشن و یا اینکه قطعه قطعه می فروشن و ....
وقتی پلیس فهمیده بود که ماشین با وجود داشتن قفل مرکزی و آژیر و قفل فرمون و ... دزدیده شده شاخ در آورده بود. می گفت حتما با چرثقیل بلندش کردن و بردن تو یه پارکینگ جا دادن که وقتی آبا از آسیاب افتاد آبش کنن!
خلاصه این ماشین پیدا نشد که نشد و تنها شانسی که آوردیم این بود که بیمه بود و البته نه تمام پول اون بلکه نصفش به ما پرداخت شد. ولی کاچی بعض هیچی.
هنوزم که هنوزه اسم دزدی میاد یاد این اتفاق می افتم و کلی حرص می خورم. امیدوارم هیچ وقت از این دزدا به تورتون نخورن...
دو سه روزیه بازم سرما خوردم! حالا فهمیدین چرا انقده از زمستون بدم میاد؟
اولش با سردرد و گریپ بودن شروع شد. محلش نزاشتم ولی شب موقع خواب احساس خفگی بهم دست داده بود. فرداش با اصرار همسری رفتیم دکتر. درمانگاه جای سوزن انداختن نبود. تا نوبتم بشه حضور یه دختربچه ی شیرین زبون توجهم رو جلب کرده بود. همینطور که مشغول دیدن کارتون از کانال نمایش تی وی اونجا بود به تفسیر و تحلیل کارتون هم مشغول بود! صورت بانمکی داشت. موهاش بخاطر استفاده از کلاه بافتنی حسابی بهم ریخته بود. مامانش که مثل من مریض بود حتی حس اینکه موهای دخترش رو مرتب کنه نداشت! انقدر بی حال بود که سرش رو شونه ی شوهرش بود و داشت خوابش می برد! دخترک همینطور پشت سر هم حرف می زد پیش خودم گفتم بیخود نیست مادره کمبود خواب داره!
همسری می گفت برو خداروشکر کن بچه هامون بزرگ شدن! منم گفتم آره خب ولی ما هم سختی های خودمون رو کشیدیم و این دوران رو گذروندیم.
نوبتم شد و دکتر بعد از معاینه یه چند تا آمپول تجویز کرد که دوتاش رو همونجا نوش جان کردم. البته بهمراه کلی قرص!
دیشب که حس نداشتم از جام بلند شم و فقط کتاب رمانم دستم بود و خودم رو باهاش مشغول کرده بودم. همسری هم نطقش گرفته بود! می گفت نیلو کتاب رو با هدف بخون. حالا که وقت میزاری ازش چیز یاد بگیر! منو می گی اصلا حوصله نداشتم باهاش وارد بحث بشم و فقط سرم رو تکون میدادم که باشه! ولی باز بحث رو جدی ادامه میداد که تو اصلا مگه چه چیزت از این رمان نویس ها کمتره خب شروع کن تو هم بنویس. فکت هارو از این کتابا یاد بگیر و یه سوژه ی خوب پیدا کن و شروع کن بنویس!
گفتم باشه! البته با تکون دادن سر! حتی حسش نبود حرف بزنم. حالا تو دل خودم می گفتم وای من که اصلا حال و حوصله ندارم این همسری هم وقت گیر آورده! تازه خبر نداره تو همین وب یه چرت وپرت هایی می نویسم! وگرنه حتما برای توسعه ش یه پیشنهادهایی هم میداد لابد!
دوباره فکرم رو متمرکز کردم روی خوندن ادامه ی رمانی که دستم بود. وسطاش به نویسنده ی کتاب بدوبیراه هم می گفتم که وای چقد قلم فرسایی کرده! خب بنال ببینم بقیه ش چی شد! با خودم می گفتم همسری چه انتظاراتی از من داره می گه این فکتها رو یادداشت هم بکنم!
خدایی این ویروس سرماخوردگی عجب کوفتی هست تمام رمق و نیروی آدم رو می گیره. برای مقابله با اون این آنتی بیوتیکها هم که بیشتر انرژی آدم رو می گیرن. احساس می کنم از بیمارستان مرخص شدم. لاجون ، بی حوصله، بی انگیزه، واه واه بهتره ادامه ندم وگرنه هرچی انرژی منفی هست رو به شما هم منتقل می کنم با این اوصاف.....
حدود سه سال پیش بود. دقیقا اوایل بهمن ماه. یادمه برف شدیدی اومده بود. یکی از دوستای همسری که تو وزارت ارشاد کار می کنه بلیط های جشنواره ی دهه ی فجر رو برامون داده بود. خب معمولا چون این فیلما گلچین هستن من خیلی دوست دارم حتما برم و ببینمشون. از اونجایی که همسری گرفتار بود از دوستش خواسته بود بلیطهای دیروقت یعنی ده شب رو برامون بفرسته. برف شدیدی می بارید. من و بچه ها هم اصرار داشتیم حتما امشب بریم سینما. یادم نیست اسمش چی بود ولی یادمه که یه چند روزی از اکران اون می گذشت و منتخب تماشاگران شده بود و من داشتم از فضولی می مردم که ببینم این فیلم چی بوده!
خلاصه با اصرار ما همسری ماشین رو آماده کرد و رفتیم سینما فلسطین چون بلیط ما مربوط به اون سینما می شد.اصلا از اصراری که کرده بودیم پشیمان نبودم چون فیلمش خیلی قشنگ بود. همه مون لذت بردیم. حالا بگذریم چطور هول هولی شام خورده بودیم و کلی با همسری کلنجار رفته بودیم که حتما بریم این فیلم رو ببینیم. تو راه برگشت به خونه بودیم که دیدیم از شدت بارش برف ماشین های برف روب تو اتوبان مشغول هستن.
به قدری جاده لغزنده بود که همسری همش می گفت کاش زنجیر چرخ بسته بودم ... همش می گفت وای خدای من چی شد عجب جاده ای شد... یه جورایی می گفت فرمون دست من نیست خودش داره میره ... من و بچه ها هم همش می گفتیم اذیت نکن انقدر مارو نترسون! در همین حین یه موتوری گیر داده بود به متلک پرونی به یه پراید که سه تا دختر سوارش بودن... مرتب می رفت کنار این پراید و سرش رو می چسبوند به شیشه ی راننده که یه دختر جوون بود و چیزایی می گفت و می خندید... پراید هم که قصد تلافی کرده بود یه جوری می روند که پرتش کنه سمت چپ خیابون تا از شرش خلاص شه ولی تو اون شرایط بد جاده که حسابی پوشیده از برف بود کنترل ماشین و فرمون واقعا دست خود آدم نبود، کار خیلی خطرناکی بود...
حالا ماشین ما هم تو لاین سرعت بود و ما شاهد این کشمکش های پراید و موتوری تو لاین وسط بودیم. داشتیم برای خودمون می روندیم که یه یک باره دیدیم پراید یه جوری موتوری رو هول داد سمت لاین سرعت و انگار این موتوری یه جوری پرت شد جلوی ماشین ما و همسری هم خیلی سعی کرد بزنه رو ترمز ولی بازم بخاطر لغزندگی نشد خودش رو کنترل کنه چنان زد به موتوری که من فقط چسبیدم به صندلی جلو و چشمام رو بستم... پسرم کنار راننده نشسته بود و من و دخترم هم عقب ماشین بودیم... ولی شاهد پرتاب موتوری به هوا بودم و اینکه سه تا ملق زد و بعد روی دو پا اومد روی زمین! از ترس زبونم بند اومده بود...
حالت تهوع شدیدی بهم دست داده بود... هر آن منتظر بودم وقتی چشمم رو باز می کنم شاهد دیدن خدای نکرده یه جنازه باشم! من از همه حالم بدتر بود... باورتون نمیشه ولی نفسم بند اومده بود هر کاری می کردم یه چیزی بگم زبانم یاری نمی کرد....
حالا که خوب چشمام رو باز می کردم شاهد بودم راننده ی موتوری اومده بود جلوی من که خانوم نگران نباش من حالم خوبه!!! ببین حتی یه خراش هم برنداشتم!! تازه متوجه شدم همه حالشون خوبه و انگاری فقط من حالم خرابه.... همه شون داشتن می خندیدن! هم همسری و هم بچه ها و هم راننده ی موتور...
خدای من عجب معجزه ای... تازه موبایلش رو درآورده بود و به دوستاش با خنده توضیح میداد که " حاجی من الان تو ابرا بودم! همین الان فرود اومدم... این آقا خیلی مشتی بهم زد و روبه همسری آقا دستت درد نکنه خیلی تمیز به من زدی!"
من هنوز گیج بودم و باورم نمی شد که سالم باشه...
فقط موتورش خسارت دیده بود. حالا تو اون برف شدید باید منتظر پلیس می شدیم تا بیاد برای خلافی و اینا.... بعدش معلوم شد این راننده ی محترم نه گواهینامه ی موتور داره و نه مدارک موتور همراهش هست و تازه موتور امانت دوستش هست! فقط تو اون سرما دندونامون می خورد بهم تا پلیس تکلیف رو معلوم کنه و دست آخر هم کارت بیمه و اینا .... قرار شد موتورش رو سالم تحویلش بدیم...
خیلی خداروشکر کردیم که صدمه ای ندید وگرنه....
همسری می گفت وقتی دلم راضی نیست بریم جایی بخاطراینه دیگه . وقتی دلشوره دارم دوست ندارم برم جایی!
باور کنین بعد از اون ماجرا دیگه به همسری اصرار نمی کنم جایی بریم مگر اینکه خودش هم رضایت داشته باشه.
چند روز پیش با دوستام قرار گذاشته بودیم به یه شوی مانتو بریم که البته برگزار کننده ی این شو از بستگان دوست صمیمیم بود. خلاصه قرارمون شد برای جمعه بعدازظهر. دیروز به همراه سه تا از دوستام به این شو که تو خیابون شریعتی برگزار می شد رفتیم. شاید باورتون نشه اصلا قصد خرید نداشتم! ولی وقتی رفتم و این مانتوها رو دیدم خیلی وسوسه شدم که حتما برای عید به این خانوم سفارش بدم. آخه این خانوم خودش طراح لباس و بخصوص مانتو هست. چیزی که کارهاش رو از مانتوهای موجود در فروشگاهها متمایز می کرد این بود که به روش کاملا ماهرانه ای از دانتل استفاده کرده بود و اونم روی پارچه های خیلی شیک و از جنس مرغوب مثل ابریشم و کرپ و ... .
نکته ی جالب این بود که این خانوم طراح (مونا جون) تمام مانتوهای سایز خودش که 36 و 38 بود رو برای شو انتخاب کرده بود. حالا دوستای من هر سه سایزهای 42 به بالا! هم دلشون می خواست اینارو پروو کنن و توی تن خودشون ببینن تا بتونن برای سفارش برای خودشون تصمیم بگیرن و هم.... ولی دریغ...
برای همین دست به دامن من شده بودن که نیلو اینو بپوش ما ببینیم نیلو اونو بپوش ما ببینیم. منم که تو این کار تنبل... چون خیلی حوصله ندارم مدام لباس های مختلف رو بپوشم و عوض کنم. ولی چون دلم براشون سوخت... قبول کردم. حالا دیگه بنده اونجا مدل شده بودم و بقیه که از راه می رسیدن صاف می اومدن سراغ من که میشه خانوم این رو هم بپوشی ما تو تن شما ببینیم!؟ منو می گی دیگه مثل این مانکن های حرفه ای سریع می پوشیدم جلوشون قدم می زدم و اونا تصمیم می گرفتن!
کم کم دیگه خسته شده بودم و البته یه دست مانتو شلوار سفید رو برای خودم پسندیدم که روش دانتل طوسی کار شده بود والبته خیلی کم و از همینش خوشم اومد که ساده و شیک به نظر می اومد. این بود که به موناجون سفارش دادم که برام بدوزه و تازه کلی هم ازش تخفیف گرفتم و بهش گفتم چون اینجا شغل شریف مانکن رو عهده دار شده بودم باید حتما بهم یه پورسانتی تخفیفی چیزی بده! که البته ایشون هم بزرگواری کرد و قبول کرد...
بعدش دوستام هم انتخاب کردن و اندازه هامون رو که گرفت به اتفاق زدیم بیرون... در یک حرکت ناگهانی تصمیم گرفتیم به کافی شاپ ویونا بریم. حالا از شانس ما همه زوج های عاشق دو به دو روی صندلی ها جا خوش کرده بودن. البته بگم ها این زوج های عاشق همه شون هم جوون نبودن بلکه بین اونا قناری های عاشق میانسال هم دیده می شد!
یه میز چهار نفره خالی بود ولی تابلوی رزرو روی اون خودنمایی می کرد. آقای مسئول گفت اینجا برای 45 دقیقه ی دیگه رزرو شده! منم گفتم اشکالی نداره ما تا قبل از اون اینجارو ترک می کنیم. خلاصه با کلی شوخی و خنده هر کدوم جاگیر شدیم. منم همش می گفتم این آقاهه خالی بسته بچه ها برای بازار گرمی این تابلوی رزرو رو اینجا گذاشته... بعدش هر کدوم کاپوچینو و کیک شکلاتی سفارش دادیم که جاتون خالی چسبید. کلی هم نخودچی خوران بود و غیبت کردیم در حد تیم ملی...
منم یکی درمیون به بقیه نگاه می کردم وبه دوستام می گفتم بچه ها اینجا کافی شاپ نیست که پایگاه عشاق هست! یه نگاه به دور و برتون بندازین ... اونام که مدام می خندیدن...
خلاصه بعدش رفتیم خونه ی فرزانه همون دوستی که ترتیب این برنامه ی شو رو داده بود. با یه تماس با همسرامون جمعمون جمع شد و جاتون خالی کلی خوش گذشت و شام رو کنار هم بودیم بعد مدتها .... چون بالاخره امتحانای بچه ها تموم شده بود و ...
در کل جمعه ی خوبی بود... و دیدار سیری داشتیم.
همین که به ماههای آخر سال نزدیک می شیم یه جورایی انگار دوی ماراتن آغاز میشه! یکی یکی برنامه هایی که برای شروع سال نو تو ذهنمه جلوم رژه میره! گاهی فکر کردن به اونا بیشتر خسته م می کنه تا انجامش! چون وقتی براش یه زمان خاص رو در نظر می گیری انجام میشه میره ولی وقتی همش بهش فکر می کنی عین خوره مغزت رو می خوره!
واییییییییییییییییییی ماه اسفند رو بگو همیشه خیلی کوتاهه برام چون کلی کار دارم و ..... تمیزکاری خونه و خرید و ....
گاهی باورتون میشه یواشکی کارای تمیزکاری خونه رو انجام میدم!!؟؟ چون با اعتراض دست جمعی خونواده روبرو میشم که وا اینا که تمیز بود چه حساسی تو نیلو! خودت رو مریض می کنی! خونه تکونی مال کسایی هست که در طول سال تمیز نمی کنن خونه شون رو!! و از این حرفا و الی آخر..........
حالا اینا به کنار خرید کردن با دختر سختگیرم رو بگو... یه روز میریم فروشگاه خواستگاری... یه روز می ریم بله برون... و یه روز اگه ایشون دیگه دلشون جای دیگه نباشه به سلامتی و میمنت و خوشی لباس و کفش مورد نظر رو خریداری می کنیم. ایشون برعکس من که اصلا حال و حوصله ی گشت زنی و از این فروشگاه به اون فروشگاه رفتن رو ندارم دوست داره اول همه رو ببینه و بعد انتخاب کنه. من خودم وقتی یه چیزی رو دیدم و پسندیدم و قیمتش هم به نظرم مناسب بود همونجا می خرم و معطلش نمی کنم.ولی دخترم...
تازه این قضایا مال وقتی بود که قیمتها ساعتی و لحظه ای نوسان نداشت! دیشب رفته بودم از سوپری خرید کنم یه خانوم دیگه رب انار می خواست بخره. فروشنده یه قیمت پرتی بهش گفت و وقتی اعتراض خانومه رو شنید گفت وا خانوم الان دلار چند شده!؟ منو می گی بجای خانومه گفتم وا ببخشید رب انار رو از اروپا وارد می کردیم یا آمریکا که ارزش دلار روی اون تاثیر داشته!؟ ایشون فقط در جواب یه لبخند زد...
پیش خودم گفتم این کاسبها همش معطل یه نوسان قیمت هستن تا اجناس خودشون رو به هر قیمتی که می خوان بفروشن... فقط خدا به داد مردم بیچاره برسه...
با همسری رفته بودیم قیمت ال ای دی هارو بپرسیم فروشنده می گه البته این قیمتی که می گم مال همین ساعتی هست که در خدمتتون هستم ها! ممکن شما برید یه چرخی بزنید و برگردید قیمتها تفاوت کنه!
یعنی بالاخره اونور سال چی میشه!؟ چه شرایطی خواهیم داشت؟ خدا به داد برسه...
درسته که اون موقع فقط یه دختر بچه ی کوچولو بودم ولی هنوز خاطراتی نه چندان گنگ رو به یاد میارم! آشفتگی شهر، بوی باروت، صدای تیراندازی های گاه و بی گاه، بانگ الله اکبرهای شبانه، دیدن جوون هایی که گوشه به گوشه ی محل یه میز گذاشته بودن و صابون رنده می کردن و با مواد دیگه ای که یادم نیست چی بود مخلوط می کردن تا به قول خودشون کوکتل مونوتوف درست کنن. یادمه مادربزرگ خدابیامرزم که اون زمان پرستار بیمارستان زنان بود هر روز با چشمای گریون بر می گشت خونه و وقتی بهش می گفتم مامان جون چرا ناراحتی؟ می گفت: آخه می گن اگه آقای خمینی بیاد دیگه نمیزاره خانوما بیرون از خونه کار کنن! و اینکه با فعالیت خانوما مخالفه!( خب بازار شایعات اون موقع خیلی داغ بود). به علت فوت بابا بزرگ، مامان جون باید خودش مخارج زندگی ش رو تامین می کرد و این شایعات آزارش میداد.
یادمه یه بار که نوشین خواهر بزرگم بعد از کلاس دیر کرده بود، مامانم داشت از دلشوره تلف می شد و دست منو گرفت و گفت بیا بریم ببینم این دختر کجا مونده! اون زمان ما ساکن نارمک بودیم و کلاس نوشین اطراف هفت حوض بود. با مامان قدم زنان رفتیم دنبالش که یه دفه با صدای تیراندازی داشتم از ترس قبضه روح می شدم! همراه مامان چپیدیم داخل یه قنادی و صاحب مغازه کرکره رو از داخل کشید پایین! البته غیر از ما یه ده دوازده نفر دیگه ای هم بودن... آقا قناده وقتی رنگ و روی پریده ی منو دید از شیرینی های داغ داخل سینی فر بهم تعارف کرد و من فقط چسبیده بودم به مامانم و می گفتم بریم خونه من شیرینی نمی خوام.
یادمه مامان موهام رو دم گوشی بسته بود و هرکس توی قنادی بود یه دستی به روبان موهام می زد که آرومم کنه....
در همین حین که صدای تیراندازی قطع شد صاحب قنادی گفت اوضاع آرومه می تونین برین بیرون. وقتی اومدیم بیرون جمعیت وسط میدون موج میزد و دیدم یه همافر رو روی دستشون می برن و ازش بعنوان قهرمان یاد می کن... کم کم توضیح دادن که این همافر از دستور فرمانده ش که کشتن مردم بوده سرپیچی کرده و در مقابل با قمه فرمانده ش رو کشته! کم کم که نزدیک شد و من دیگه اون خنجر خونی رو توی دستاش می دیدم از ترس رنگم به کبودی می زد ... اینارو مامانم برای بابا تعریف می کرد وگرنه من که رنگ خودم رو نمی دیدم! ولی از ترس داشتم قالب تهی می کردم ... خب دیدن اینجور صحنه ها برای یه دختر بچه ی کوچولو خیلی ثقیل بود.
یادمه همسایه ی دیوار به دیوار ما یکی از اعضای گارد جاویدان بود و همه ی همسایه ها یه جوری نگاش می کردن طوریکه مجبور شد به زودی از اون محل کوچ کنه و جای دیگه ای ساکن بشه!
درسته کوچیک بودم ولی همه ی این خاطرات رو خیلی خوب به یاد میارم... یه روز نوشین با چشمایی که از شدت قرمزی متورم شده بود به خونه برگشت و گفت که توی شرکتشون گاز اشک آور زدن و از ترس همشون پا به فرار گذاشته بودن چون کلی اعلامیه داشتن...
باز یادم میاد که مامانم از ترس اینکه هر آن امکان داشت مامورا بریزن تو خونه کلی از کتابای بابا و نوشین رو که اکثرا مولف اونا دکتر شریعتی بود، توی حیاط خونه آتیش زد ... نوشین که اومد خونه دهانش باز مونده بود و همش به مامانم اعتراض می کرد که مامان تو چکار کردی؟
هنوزم صدای بلندگوی مسجد که اعلام می کرد اگه کسی پنبه و باند و گاز استریل و مرک و کروم ( اون زمان بجای بتادین کاربرد داشت) داره بیاره مسجد محل و یا به وانتی که برای جمع آوری میاد تحویل بدن....
تا اینکه یه روز اومدن آقای خمینی رو از تی وی دیدم و بزرگترا می گفتن دیگه انقلاب پیروز شد!
حالا که نواها و سرودهای انقلابی هر ساله توی بهمن ماه پخش میشه تمام این خاطرات برام زنده می شه. با خودم می گم نسل ما شاهد چه اتفاقاتی بوده و هست...