|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
سلام بر دوستان وبلاگی، تو پست قبلی از سفر به ویکتوریا نوشتم. تو این پست از سفر بعدی که بچه ها برامون برنامه ریزی کرده بودن می گم.
وقتی برگشتیم خونه فقط دو روزی استراحت داشتیم و البته خرید ملزومات... و دوباره فقط چند روز قبل از برگشت به ایران بازم چمدون بستیم و راهی شهر " توفینو " شدیم. البته یه شهر ساحلی و بسیار آروم و زیبا که بچه ها خیلی تعریفش رو کردن برامون؛ شهری که ایشان هم در تعطیلات به این شهر پناه می بردن و ریکاوری می کردن...
مسیر و جاده بسیار زیبا و جنگلی و قشنگ بود. اما خب بخاطر آتش سوزی که تو اون تایم در جنگل اتفاق افتاده بود یه مسیری بین راه رو پلیس بسته بود و یک ساعتی تو نوبت تردد بودیم ولی خب انقدر هوا عالی و پاک بود که اصلا خم به ابرومون نیاوردیم و منتظر موندیم.
مسیر باز شد و نزدیک ظهر به هتل محل اقامت که پسرم از قبل رزرو کرده بود رسیدیم و کمی منتظر شدم تا واحد رو تحویل بگیریم. در این بین ملتی که از سراسر کانادا به اینجا اومده بودن رو نظاره گر بودیم که به قول خودشون برای موج سواری لباس مخصوص می پوشیدن و آماده می شدن که بزنن به دریا و با تخته موج سواری عشق دنیا رو بکنن...
ما هم مستقر شدیم و رفتیم به ساحل و قدم زدیم و موج سواری بقیه رو تماشا کردیم... وسایل موج سواری بسیار گران بود و پسرم اصلا طرفش هم نرفتJ
ولی هوا عالی. آرامش عجیبی بر ساحل اونجا حکمفرما بود و می شد تا دنیا دنیاس قدم زد و بازی کرد و لذت برد. کسی هم به کسی کاری نداشت... بعضی موج سواری می کردن بعضی با این بشقاب ها بازی می کردن و بعضی با چوب خونه درست می کردن بعضی گیتار می زدن و ما هم از تماشای ایشان لذت می بردیم.
فرداش بچه ها گفتن یه جزیره هست که مخصوص سرخپوست هاست و دیدنی هست و می شه قایق کرایه کرد و خودمون باید پارو بزنیم و بریم جزیره و مردمش رو ببینیم... من و همسر زیربار نرفتیم چون کرایه قایق بسیار گران بود و منم که بخاطر دست دردم توان پارو زدن به مدت یک ساعت رو نداشتم... خلاصه منصرفشون کردیم.
به پیشنهاد بچه ها رفتیم دوچرخه کرایه کردیم تا تو پیست دوچرخه سواری که کل ساحل اون شهر رو هم شامل می شد برونیم و تماشا کنیم. کلاه ایمنی هم بهمون دادن و مجهز نشستیم به دوچرخه سواری. نکته ای که ماریا تاکید داشت این بود که اگه کسی پشت سرتون زنگ زد حتما به سمت راست بکشین و اجازه بدین طرف رد بشه شاید می خواد با سرعت بیشتری برونه...
حالا داشتیم دوچرخه سواری می کردیم پشت سر هم که صدای زنگ رو از پشت سرم شنیدم کشیدم منتهی علیه سمت راست ولی بازم زنگ دوچرخه پشتی قطع نمی شد حدس زدم پسرم داره شوخی می کنه و هی صداش کردم و جواب نمی داد یه دفه هول شدم اومدم استاپ کنم و ترمز دوچرخه اینطوری بود که باید رکاب چپی رو می دادم عقب و بعدش ایست می کرد که دیر شد و کوبیدم به همسر که منتظر ما جلوتر توقف کرده بود! خودم هم خوردم زمین و زانوی راستم زخم شد! حالا پسرم که شرمنده شده بود هی می گفت می خواستم دقتت رو بسنجم و ببخشید و اینا ...ولی خب دیگه پام زخم شده بود و نمی شد کاری کرد.
این بچه های من فکر می کنن من هنوز آدم بیست سال پیشم و قبول ندارن بابا سنم بالا رفته خب... اصن باور نمی کنن گاهی بلحاظ جسمی نمی کشم و هی باید یادآوری کنم ... اخرشم می گن نه مامان تو همچنان پر جنب و جوش و جوانی!
خلاصه دوچرخه سواری رو ادامه دادیم و عجب مسیری بود یا سربالایی تند و یا سرازیری تند! هرچی بود تا پایان رفتیم و یه پیتزایی پیدا کردیم و ناهار رو اونجا صرف کردیم و برگشتیم و دوچرخه هارو تحویل دادیم و راهی هتل شدیم. نکته قابل توجه این بود که تو ساحل و مسیر هتل تا اونجا کانادایی ها پا برهنه بودن! و من چندشم می شد می دیدم اونطوری راحت تردد می کردن...
یه شب دیگه هم موندیم و بعدش سفر سه روزه رو برگشتیم مجدد به کوآلیکام محل زندگی پسرم و دیگه یه دو روزی چمدون می بستیم که بسیار کار سختی بود... و راهی ونکوورشدیم یه شب هم اونجا خوابیدیم که روز پرواز و برگشت به ایران رسید و حالا اون یک روز گشت و گذار داخل ونکوور رو هم در پست بعدی انشالا براتون می نویسم...