خاطرات و مسایل اجتماعی روز

سلام بر دوستان عزیز وبلاگی...

خب بعد از اینکه از این امیکرون و جراحی همسر خلاص شدیم. بچه ها به مناسبت تولد همسر و همچنین سالگرد ازدواجمون که دقیقا در همان روز هست، سورپرایزمون کردن و از اونجایی که چند سالی بود زیارت امام رضا(ع) و سفر مشهد قسمتمون نشده بود، برامون بلیت سفر هوایی به مشهد گرفتن و کلی خوشحالمون کردن...

البته همسر از اونجایی که دلش نمیاد دخترک رو تنها بذاره، گفت پرس و جو کن اگر بلیت برای پرواز ما هست با آژانس مربوطه تماس بگیر و همراه ما بیا... دخترم هی تعارف کرد که نه دیگه بابا شما مادام موسیو برین و من دیگه مزاحمتون نمیشم... همسر گفت اصلا دلمون طاقت نمیاره اونم سفر مشهد که خیلی وقته نرفتیم...

از اونجایی که قسمت دخترم هم بود برای زیارت بیاد همراهمون، بلیت جور شد و البته اتاق رو به سه تخته تغییر دادیم...

با کمال تعجب پرواز راس ساعتی که در بلیت نوشته بود انجام شد! و تو هتل مستقر شدیم و به زیارت رفتیم و خلاصه از همه جای ایران و البته کشورهای عربی اطراف همه اومده بودن زیارت و واقعا راه سوزن انداز نبود...

از اقشار ضعیف جامعه و شهرستان های دوردست گرفته تا شهرهای بزرگ مسافران زیادی برای زیارت اومده بودن... یه بار که در صحن طبقه پایین که من خیلی اونجا رو دوست دارم رفته بودیم همسر گفت یه عکس بگیریم و برای پسرمون بفرستیم که دیدم یه آقای عراقی اشاره می کنه اجازه بدین پسر من ازتون عکس بگیره... ما هم خوشحال که سه تایی کنار هم باشیم استقبال کردیم. پسرک حدودا 9 ساله که پدرش تاکید می کرد نامش علی استJ چه چشمان زیبایی داشت و بسیار هم مودب بود، چند تایی عکس ازمون گرفت اما خب نه فارسی بلد بودن و نه انگلیسی... با همون ارتباط زبان بدن و چند کلمه ای که عربی می دونستیم متوجه شدیم برای یک هفته اومدن زیارت به شهر مشهد...

با خودم خندیدم که ایرانی ها برای زیارت کربلا عازم عراق شدن و عراقی ها اومدن ایران...

سفر در مجموع عالی بود و غیر از زیارت یه بعدازظهر به سفارش پسرعموی دخترم ایشون رو بردیم تونل باد صبا، که روبروی الماس شرق بود... یه لباس مخصوص باید می پوشید که با فشار باد که البته به کمک کامپیوتر و با توجه به وزن ایشون تنظیم می شد مثل خلبان های چترباز یه مسیر استوانه ای شکل را تا بالا طی می کرد و البته همراه مربی چند بار مثل چتربازها معلق در هوا بود تجربه خوبی پیدا کرد...

البته خیلی اسیر شدیم اون روز چون یه تعداد از پسرای جوان رو برای آموزش چتربازی آورده بودن و باید صبر می کردیم که ابتدا آموزش ایشان تمام بشه وبعد افرادی مثل دختر من که بیشتر می خواستن تجربه تفریحی داشته باشن استفاده کنن.. من که کلا فوبیای ارتفاع دارم و با ترس حتی نگاهشون می کردم... ولی هرچی بود به دخترم خوش گذشت..

نکته ی دیگه ای که برام خیلی جالب بود اینکه مشهدی ها از کاسب و راننده تاکسی و فروشنده همگی علاقه زیادی داشتن که سر صحبت رو با ما باز کنن و از هر دری سخنی بگن...

هتل در مقایسه با هتل هایی که در ترکیه تجربه کردم بسیار عالی بود. هم از نظر رفتار پرسنل و هم نوع پذیرایی.. در ترکیه روزانه فقط دو تا شیشه کوچک آب معدنی داخل اتاق می ذاشتن! خب خیلی کم بود! اونم برای سه نفر در اتاق سه تخته! بقیه رو خودمون از بیرون تهیه می کردیم... تازه موقع صبحانه که خب برای همه هتل ها رایگان هست، دخترایی که در هتل ترکیه بودن رفتار جالبی نداشتن و انگار که داریم از گوشت تنشون میکنیم وقتی از میز صبحانه مواد غذایی برمی داشتیم! اما در هتل مشهد روزانه دو تا شیشه بزرگ خانواده آب می ذاشتم داخل اتاق و بسیار احترام می ذاشتن و تلاش داشتن که خوب پذیرایی بشیم...

همه چیز در سفر عالی بود تا اینکه راهی فرودگاه شدیم البته با سرویس هتل ... سوار ون شدیم و نزدیکای فرودگاه رسیده بودیم که یه دفه یه ماشین 405 به صورت کجکی اومد طرف ون ما دقیقا همونجایی که دخترم کنار پنجره نشسته بود! چیز نمونده بود بکوبه به بدنه ون که راننده ون علی رغم اینکه جوان بود ولی خیلی باتجربه بود و جاخالی داد و از مسیر اون ماشین دور شد! همه یه نفس راحت کشیدیم... فکر نکنم راننده اون ماشین حالت عادی داشت اصن!

خلاصه رسیدیم فرودگاه و از ایست های متعدد بازرسی رد شدیم که یه دفه یکی از مسافرا تو صف به مادرش گفت مامان لپ تاپ رو گذاشتی داخل کیفش!؟ که رنگ از رخسار دخترم پرید که ای وای! مامی لپ تاپم رو تو هتل جا گذاشتم! منم که عادت دارم تو بحران خیلی خودم رو کنترل می کنم و بعدش از پا درمیام ... گفتم نگران نباش زنگ می زنیم هتل و می گیم برامون بفرستن...

همون موقع تماس گرفت و وقتی پذیرش هتل گفت بذارین اول استعلام بگیرم که تو اتاقتون هست یا نه! دخترم داشت قالب تهی می کرد... تا اینکه بازم تماس گرفت و گفتن بله پیداش کردیم و براتون می فرستیم فرودگاه.. من گفتم نمی رسیم به پرواز! گفتن نه می فرستیم. همسر می گفت خب می گفتی پست کنن.. دخترم گفت با اون فیلمی که از گذاشتن بسته های پستی داخل ماشین دیدم عمرا بگم پست کنن می زنن لپ تاپم رو داغون می کنن! خلاصه من و همسر رفتیم سمت گیت و دخترم رفت در ورودی که درجا لپ تاپش رو تحویل بگیره. پیش خودم گفتم حتما با موتور می فرستن که سریع برسه چون مشهد هم کم ترافیک نداره...

خلاصه ما جلوی گیت خروجی قبل از سوار شدن به اتوبوسی که میره سمت هواپیما، به آقای مسئول گیت گفتیم قصه چیه و ایشون گفت فقط به من تایم بدین که راننده کی می رسه .. با دخترم تماس گرفتیم و گفت تا 10 دقیقه دیگه می رسه... مسئول گیت گفت نگران نباشین کمکتون می کنم و به بچه های ایست بازرسی اطلاع می دم معطلش نکننJ

ولی خب من داشتم از دلشوره می مردم که از پرواز جا نمونه و به موقع برسه و از بس صلوات فرستاده بودم کف کرده بودم! تا اینکه دیدم دخترم کیف به دست داره از پله برقی میاد پایین و سوار اتوبوس شد. فکر کن تازه بعد از اینکه دخترم اومد بازم اتوبوس معطل بود! دیدم یه آقای شمالی میانسال اومد و پشت تلفن می گه بله بله رسیدم حالا با خنده! می گفت : دیدم تمام بلندگوهای فرودگاه داره منو صدا می کنه و خودم رو رسوندم! تو دلم گفتم ما چقدر حرص خوردیم و ایشون چه بیخیاله!

دیگه وقتی رسیدیم خونه از شدت استرس و حرص و جوشی که خورده بودم رگ سیاتیکم گرفته چند روزی! حالا دخترم می گفت مامی چه راننده خوبی بود که کیف لپ تاپم رو آورد، اولا گفت برو حالا به پروازت برسی بعدا شماره کارت می دم واریز کن، بعدش دخترم متوجه شده بود که پیامک سرعت غیرمجاز هم برای راننده بیچاره اومده ولی خب با سرعت جت خودش رو به دخترم رسونده بود...

رسیدیم تهران دخترم علاوه برکرایه، هزینه جریمه سرعت رو هم براش واریز کرده بود ولی هی بنده خدا تعارف که من اینو برمی گردونم چون من خطا کردم نه شما... ولی دیگه دخترم قبول نکرده بود که بخاطر من جریمه شده بودین...

خلاصه اینم از سفر مشهد پرماجرای ما... امیدوارم قسمت تون بشه اونایی که نرفتین برای زیارت تشریف ببرین.


برچسب‌ها:
مشهد, لپ تاپ, تونل باد, هتل
+ چهارشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۱3 PM نیلو گلکار |

سلام دوستای خوبم...

راستش وقتی نگران گم شدن پاسپورت ها شده بودم و یکی دوبار هم به شرکتی که قرار بود برامون پیکاپ کنه واسه مهر شدن ویزا، تماس گرفتیم و گفتن اقدام کردن ولی خبری نشده... همش می گفتم دیدی پاسپورتی که با این همه مصیبت تمدید کردیم گم شد! درست فرداش تماس گرفتن که پاس هاتون رسیده و خداروشکر مهر ویزا هم خورده...

اما خب دیگه امسال نمی تونم برم. چون پسرم خونه ش رو فروخت و یه زمین خرید که با وام بانکی بتونه یه خونه دوبلکس و بزرگتر بسازه... خونه ای که موقت اجاره کرده کوچولو هست و منم نخواستم مزاحمت ایجاد کنم و قرار شد عید به اتفاق خانمش بیان ایران که تجدید دیدار کنیم انشاالله...

چشمتون روز بد نبینه... دخترک دو روزی با دخترعمه ش رفتن کاشان خانه عامری ها... وقتی برگشت اوکی بود، اما فرداش بعد کلاسش اومد و گفت زیاد خوب نیستم و معده م یه جوریه... سرم هم درد می کنه و اینا... دلداریش دادم که چیزی نیست لابد خسته شدی... ولی فرداش افتاد و تب کرد و دکتر مراجعه کرد و دکتر گفته بود فعلا هر سرماخوردگی رو امیکرون فرض کنیم. رفت تو اتاقش قرنطینه شد و حتی واسه سرویس بهداشتی جداگانه هم خارج می شد ماسک داشت اما فرداش دیدم من دارم از کمردرد می میرم! به خیال اینکه مربوط به دیسک کمر ایجادشده بعد تصادف هست هی به راننده بد و بیراه گفتم و اینکه کمرم رو ناقص کرد مردک! کمربند طبی بستم و تا فرداش بهتر شدم خداروشکر. اما شبش دیدم ته گلوم یه جوریه! گرفته... صبحش بعد نماز دیدم صدام خروسی شده و دورگه! گفتم بععععللله منم انگار امیکرون گرفتم! خلاصه اتاقم از همسر جدا کردم. از همون داروهای دخترک خوردم و شبش تبم شروع شد. شب اول اصلا تنفس برام غیرممکن بود! انگار این مجاری تنفسی من رو با نخ بخیه دوخته بودن و اصلا نمی شد نفس بکشم! تب هم امانم رو بریده بود. هی رفتم تو حمام دست و پام و صورتم شستم. تب بر خوردم و خوابیدم و کابوس دیدم. کلا 4 صبح می خوابیدم و از شدت خشکی گلو از خواب بیدار می شدم! 4 شب اینطوری تب می کردم. دخترم اما فقط یه شب تب کرد خداروشکر. بعدش اشتها نداشتم. سرفه امانم بریده بود..همسر شده بود پرستار ما دو تا... خودش هنوز اوکی بود.. پسرم می گفت بابا داره مثل بندبازای سیرک رو بند راه میره وسط دو تا کرونایی تو یه خونه سJ) خلاصه با آبمیوه و مایعات گرم زنده موندم. انقدر لاجون بودم که هیچ رمقی نداشتم جز اینکه افقی بخوابم...

دخترک بهتر شد و بعدش همسر هم تب کرد. اما خداروشکر ایشون هم فقط یکی دو بار همون روز اول تب کرد و با تب بر و پاشویه بهتر شد. فقط کمی صداش حالت سرماخوردگی داشت و مشکلاتش سه روزه جمع شد... اما خب این ویروس لعنتی حنجره منو نابود کرده بود. سرفه ها اذیتم می کرد! اشتها نداشتم. بویایی و چشایی هم اصلا... سه هفته اسیر بودم. سرفه ها یک ماه ادامه داشت. اما دخترک و همسرخیلی زودتر از من خوب شدن...

بعدش که کمی بهتر شدیم. همسر یه عمل سرپایی داشت که از قبل وقت گرفته بود. طبق آزمایشات آنزیم های کبدی ش بالا بود. بعدش نمونه برداری کردن و تشخیص دادن که واریس مری داره. طی یک آندوسکوپی و کلونوسکوپی با هم با حلقه انداختن دو جا که مری مشکل داشت رو درمان کردن و خلاصه عمل به خیر گذشت خداروشکر. بعد عمل به بخش بستری چند ساعته منتقل شد که خیالشون راحت بشه و موقع ترخیص پرستار بخش توصیه های لازم رو کرد و خطاب به من گفت این داروها رو هم به پدرتون بدین! J) منم با خنده گفتم ایشون همسرم هستن. با تعجب گفت اصلا بهتون نمیاد. گفتم خب با ماسک نشون نمیده... بازم متعجب بود. اومدم به شوخی به همسر گفتم پدر لباسات رو پوشیدی؟ بزن بریم خونهJ گفت پرستاره گفت؟ گفتم آره بابا بهم امید به زندگی دادJ)

هی می خواستم بیام اینجا از احوالاتم بنویسم ولی درگیری های اینطوری داشتم. هفته قبل هم رفتیم ویلا سرکشی واسه سمپاشی و اینا... ترافیک خفنی بود جوری که سه بعدازظهر راه افتادیم و 11 شب رسیدیم! ولی خب هوا خوب بود و فرداش خستگی مون دررفت. پیام دوستان رو خوندم که بیا بنویس. ولی خب لپتاپ نداشتم اونجا و نشد بنویسم.

یه روز که خواستم نماز ظهر رو بخونم گفتم برم تو تراس که هوا بهتره... چشمتون روز بد نبینه! یه زنبور انگشت دستم رو نیش زد و تا عمق وجودم آتیش گرفت. تا حالا پشه ها زیاد نیشم زده بودن ولی زنبور رو تجربه نکرده بودم. حالا به همسر می گم وااااای آتیش گرفتم زنبوره منو گزید. رفته گوگل می کنه هی می خونه اگه زنبوره نیش بزنه چه بلاهایی سر زنبوره میاد! بعدش می خونه اگه آلرژی داشته باشه فلان... گفتم مرد زودتر برو بخش درمان رو بخون. من جیلیز و ویلیز ایشون خونسرد! مقاله می خوند ! هیچی بالاخره گفت باید عسل طبیعی بزنی روش اول. خوبه داشتیم . بعدش ادویل بخور و بعدش کیف یخ بذارکه ورمش بخوابه. خلاصه این کارا رو کردم ولی همچنان انگشتم انگار فلج شده بود! گزگز و سوزش... بعدش رفتیم داروخانه و پماد کالامین وتریا مسینولون داد که به نسبت مخلوط کنم و بزنم روش. تا فرداش خوب شد خلاصه...

شهر تهران میری بیرون که ترافیک بیداد می کنه. جاده ها جمعیت لول می زنه و مرزها هم واسه اربعین قیامته! من نمی دونم اصرارشون واسه جمعیت بیشتر چیه. داداش شما همین جمعیت رو نمی تونین تامین کنین !

خلاصه که بازم ممنون از دوستانی که جویای احوالاتم بودن. دوستتون دارم سلامت باشین عزیزان من ...


برچسب‌ها:
امیکرون, بیمارستان, صدای خروسکی, ترافیک
+ چهارشنبه نهم شهریور ۱۴۰۱5 PM نیلو گلکار |