|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
سلام بر دوستان وبلاگی، تو پست قبلی از سفر به ویکتوریا نوشتم. تو این پست از سفر بعدی که بچه ها برامون برنامه ریزی کرده بودن می گم.
وقتی برگشتیم خونه فقط دو روزی استراحت داشتیم و البته خرید ملزومات... و دوباره فقط چند روز قبل از برگشت به ایران بازم چمدون بستیم و راهی شهر " توفینو " شدیم. البته یه شهر ساحلی و بسیار آروم و زیبا که بچه ها خیلی تعریفش رو کردن برامون؛ شهری که ایشان هم در تعطیلات به این شهر پناه می بردن و ریکاوری می کردن...
مسیر و جاده بسیار زیبا و جنگلی و قشنگ بود. اما خب بخاطر آتش سوزی که تو اون تایم در جنگل اتفاق افتاده بود یه مسیری بین راه رو پلیس بسته بود و یک ساعتی تو نوبت تردد بودیم ولی خب انقدر هوا عالی و پاک بود که اصلا خم به ابرومون نیاوردیم و منتظر موندیم.
مسیر باز شد و نزدیک ظهر به هتل محل اقامت که پسرم از قبل رزرو کرده بود رسیدیم و کمی منتظر شدم تا واحد رو تحویل بگیریم. در این بین ملتی که از سراسر کانادا به اینجا اومده بودن رو نظاره گر بودیم که به قول خودشون برای موج سواری لباس مخصوص می پوشیدن و آماده می شدن که بزنن به دریا و با تخته موج سواری عشق دنیا رو بکنن...
ما هم مستقر شدیم و رفتیم به ساحل و قدم زدیم و موج سواری بقیه رو تماشا کردیم... وسایل موج سواری بسیار گران بود و پسرم اصلا طرفش هم نرفتJ
ولی هوا عالی. آرامش عجیبی بر ساحل اونجا حکمفرما بود و می شد تا دنیا دنیاس قدم زد و بازی کرد و لذت برد. کسی هم به کسی کاری نداشت... بعضی موج سواری می کردن بعضی با این بشقاب ها بازی می کردن و بعضی با چوب خونه درست می کردن بعضی گیتار می زدن و ما هم از تماشای ایشان لذت می بردیم.
فرداش بچه ها گفتن یه جزیره هست که مخصوص سرخپوست هاست و دیدنی هست و می شه قایق کرایه کرد و خودمون باید پارو بزنیم و بریم جزیره و مردمش رو ببینیم... من و همسر زیربار نرفتیم چون کرایه قایق بسیار گران بود و منم که بخاطر دست دردم توان پارو زدن به مدت یک ساعت رو نداشتم... خلاصه منصرفشون کردیم.
به پیشنهاد بچه ها رفتیم دوچرخه کرایه کردیم تا تو پیست دوچرخه سواری که کل ساحل اون شهر رو هم شامل می شد برونیم و تماشا کنیم. کلاه ایمنی هم بهمون دادن و مجهز نشستیم به دوچرخه سواری. نکته ای که ماریا تاکید داشت این بود که اگه کسی پشت سرتون زنگ زد حتما به سمت راست بکشین و اجازه بدین طرف رد بشه شاید می خواد با سرعت بیشتری برونه...
حالا داشتیم دوچرخه سواری می کردیم پشت سر هم که صدای زنگ رو از پشت سرم شنیدم کشیدم منتهی علیه سمت راست ولی بازم زنگ دوچرخه پشتی قطع نمی شد حدس زدم پسرم داره شوخی می کنه و هی صداش کردم و جواب نمی داد یه دفه هول شدم اومدم استاپ کنم و ترمز دوچرخه اینطوری بود که باید رکاب چپی رو می دادم عقب و بعدش ایست می کرد که دیر شد و کوبیدم به همسر که منتظر ما جلوتر توقف کرده بود! خودم هم خوردم زمین و زانوی راستم زخم شد! حالا پسرم که شرمنده شده بود هی می گفت می خواستم دقتت رو بسنجم و ببخشید و اینا ...ولی خب دیگه پام زخم شده بود و نمی شد کاری کرد.
این بچه های من فکر می کنن من هنوز آدم بیست سال پیشم و قبول ندارن بابا سنم بالا رفته خب... اصن باور نمی کنن گاهی بلحاظ جسمی نمی کشم و هی باید یادآوری کنم ... اخرشم می گن نه مامان تو همچنان پر جنب و جوش و جوانی!
خلاصه دوچرخه سواری رو ادامه دادیم و عجب مسیری بود یا سربالایی تند و یا سرازیری تند! هرچی بود تا پایان رفتیم و یه پیتزایی پیدا کردیم و ناهار رو اونجا صرف کردیم و برگشتیم و دوچرخه هارو تحویل دادیم و راهی هتل شدیم. نکته قابل توجه این بود که تو ساحل و مسیر هتل تا اونجا کانادایی ها پا برهنه بودن! و من چندشم می شد می دیدم اونطوری راحت تردد می کردن...
یه شب دیگه هم موندیم و بعدش سفر سه روزه رو برگشتیم مجدد به کوآلیکام محل زندگی پسرم و دیگه یه دو روزی چمدون می بستیم که بسیار کار سختی بود... و راهی ونکوورشدیم یه شب هم اونجا خوابیدیم که روز پرواز و برگشت به ایران رسید و حالا اون یک روز گشت و گذار داخل ونکوور رو هم در پست بعدی انشالا براتون می نویسم...
خب بچه ها برامون برنامه سفر به دو تا شهر دیگه رو تدارک دیده بودن. اولین شهر که با ماشین دو ساعتی از محل زندگی پسرم فاصله داشت شهر ویکتوریا بود. وقتی به هتلی که از قبل پسرم رزرو کرده بود رسیدیم مشغول بررسی اتاق و امکانات بودیم که دیدیم یه جمعیت شیک و پیک توی حیاط هتل جمع شدن و مراسم دارن. بله مراسم عروسی یه زوج جوان در حال برگزاری بود... عروس زیبا و ساده بود و ساقدوش ها همه لباس های سبزیشمی قشنگ و یه دستی به تن داشتن. پدر عروس همراهیش می کرد که ما هم از بالا کنار پنجره شاهد بودیم . عروس احساساتی شد و گریه می کرد موقع اتمام خطبه عقدشون دستی هم برای ما تکون داد و ماهم با علامت قلب همراهیش کردیم J
پارلمان در این شهرقرار داره و شهری بسیار زنده و پر رونق و توریستی محسوب میشه... به پیشنهاد پسرم با کالسکه ای که یه خانم هدایت می کرد و اسم اسبش مَگی بود دور تا دور شهر رو دیدیم. خانمه می گفت این خونه هایی که پلاک فلزی جلوش نصبه از خونه های بسیار قدیمی بشمار می ره و جزو میراث فرهنگی بشمار می ره و کسی حق نداره این خونه رو تخریب وبازسازی بکنه. حتی برای تعویض مثلا دستگیره در باید از شهرداری مجوز بگیره.
نکته دیگه ای که جلب توجه می کرد یه سری صلیب با سرتیز بود که روی پشت بوم شون نصب بود! دلیلش رو پرسیدیم خانمه گفت ساکنان این شهر خیلی خرافاتی هستن و از زمان خیلی قدیم ها سروصداهایی که می شنیدن رو به ارواج و اجنه نسبت می دادن و اینارو نصب کردن که اجنه و ارواح نتونن روی پشت بوم بشینن و سرو صدا و مزاحمت ایجاد کننJ
خیلی جالب بود بین راه مگی برای اسب دیگه ای که از کوچه کناری می رفت شیهه کشید! خانمه گفت دوست پسرش رو دیده و می خواد بره کنار اونJ آخرش پسرم از خانمه تشکر کرد که گفت از مگی تشکر کنین!منم از مگی تشکر کردم!
فضای شهر در کل بسیار شاد و شنگول بود مثلا کنار آب یه آقایی لباسی شاین و نقره ای تنش کرده بود با یه واکمن موزیک پخش می کرد و می رقصید و با اسکیت از جلوی رهگذران رد می شد...
با اینکه شب دور اسکله قدم می زدیم، خیلی شلوغ بنظر می اومد و فهمیدیم یه کشتی بزرگ دوهزار توریست رو از سیاتل آمریکا برای تفریح به این شهر آورده. وقتی رفتیم شام بخوریم کلی تو نوبت موندیم! چرا که جمعیت زیادی بعنوان توریست به اون شهر اومده بودن...
آخر شب هم قدم زنان به هتل برگشتیم و خیلی خسته بودیم... آقا اینترنت پرسرعت بود ولی خب ما خسته تر از اونی بودیم که بتونیم از نت استفاده کنیم... بخش بعدی باشه واسه پست بعد. فعلا دوستان خدافظ
سلام سلام! اووو انقدر اینجا گرد و خاک گرفته بود که اول باید گردگیری می کردم تا بتونم بشینمJ)
خب بالاخره موفق شدم بخاطر گل روی دوستای خوبم بازم بیام بنویسم براتون. از سفر کانادا شروع می کنم...
اول قرار بود پسرم با عروسم بیان ایران ولی خب بخاطر قصه های پرغصه اینترنت داغون ایران ریسک نکردن. چون پسرم بیشتر از یه هفته نمی تونه مرخصی بگیره و باید بقیه یک ماه رو دورکاری کنه و این بین جلسات آنلاین هم داره و نشد.. به ما اصرار که شما باید بیاین. از اونجایی که پروسه درخواست ویزای دخترم همچنان در جریانه و ویزا نداره هنوز، همسرم همش می گفت دخترک تنها می مونه و اینا... پسرم هم می گفت ببخشیدها منم مثلا بچه تونم! خلاصه دخترم کلی پدرش رو متقاعد کرد که بابا منو بهانه نکن لطفا من از پس خودم برمیام و خاله و عمه و دوستام هستن و انقدر نگو من تنها می مونم تازه یه ماه هم بیشتر نیست، پس خیالت از بابت من راحت باشه و بلیت اوکی کنین و برید.
خلاصه مقدمات رو فراهم کردیم. اول یه قالیچه کوچولو تهیه کردیم که سبک باشه و اولین بار بعنوان کادو براشون ببریم. خوراکی های خاص ایران رو هم تهیه کردیم و یه سری هم صنایع دستی براشون گرفتیم.
روز موعود فرارسید و اوایل مرداد راهی شدیم. باید می رفتیم فرانکفورت و بعدش ونکوور. تا فرانکفورت خوب بود. اونجا 7 ساعت و نیم علاف بودیم تو فرودگاه بین دو تا پرواز، بعدش گیت رو یافتیم و دیدیم اوووو ماشالا انگار کل پرواز ایرونی هستن! دیدیم بلندگو اعلام کرد که متاسفانه 50 دقیقه هم تاخیر داریم! حالا اگه کسی می خواد بمونه فردا با پرواز بعدی بره و هتل و غذاش هم پای ما! همسرم رفت به متصدی گفت من بهیچ عنوان نمی خوام بمونم. چون پسرم میاد ونکوور دنبالمون اونم با فری، علاف ماست! گفت نه اجباری نیست! داوطلبانه هست... دیدم ایرونی ها صداشون دراومده که چطور حالت عادی از خط ترانزیت اونورتر نمی تونیم بریم حالا که تاخیردارین بعد این همه علافی مهمونواز شدین! بیخود فلان فلان شده هاJ
خلاصه سوار شدیم و یه 10 ساعتی هم طول کشید تا رسیدیم ونکوور... برخوردشون در بدو ورود عالی بود خیلی مهربون و با احترام ویزامون چک کردن و از گیت رد شدیم. پسرم و عروسم رو در آغوش گرفتیم و کلی بوسیدیم...
بعدش با عجله از ترافیک ونکوور که به ترافیک تهران شبیه بود گذشتیم و با فری که کشتی مسافربری بزرگی هست رفتیم سمت بریتیش کلمبیا و کوآلیکام یعنی جایی که پسرم ساکن بود... مناظر سبز و دوست داشتنی رو نظاره کردیم و البته هوای پاکی رو به داخل ریه هامون فرستادیم...
وقتی رسیدیم انقدر خسته و منگ بودیم که نفهمیدیم چطور بیهوش شدیم.
تا سه چار روزی جت لگ داشتیم و بدخواب بودیم. همسر ولی بخاطر تفاوت دمای داخل هواپیما یه سرمایی خورد و بیشتر از من درگیر بود. ولی بخیر گذشت. حالا چون زمان اقامت مون فقط یه ماه بود، پسرم و ماریا برنامه فشرده ای برامون تدارک دیده بودن جوری که هر روز برنامه مون برای دیدن جاهای مختلف پر بود. من واقعا از محیط و نحوه برخورد مردم اون منطقه خوشم اومده بود. مردم آروم و محترمی داشت. حتما تو کوچه اکثرا لبخند می زدن و صبح بخیر می گفتن! اوایل برام عجیب بود! چون با مردم خودمون مقایسه می کردم که اگه یه غریبه می دیدن اگه اینکارو می کردن برامون عجیب می نمودJ
ساحل بسیار زیبا و تمیز و پاکی داشت. پیاده روی می کردیم تا ساحل و اینو دوست داشتم. به ترتیب هم غذاهای ایرانی رو تو لیست گذاشته بودم و برای بچه ها درست می کردم. پسرم تو پوست خودش نمی گنجید...
بعد از یک هفته رفتیم شهر ویکتوریا که تا خونه پسرم دو ساعت و نیم با ماشین فاصله داشت... شهر بسیار قشنگی بود. تو پست بعدی در مورد این شهر براتون خواهم نوشت...
چون امروز پیلاتس بودم و دستمام درد می کنه بیشتر نمی تونم تایپ کنم. پست بعد می گم براتونJ
سلام به همه دوستان وبلاگی بخصوص اونایی که انقدر با محبت هستن که با اینکه هرگز دیدار حضوری نداشتیم ولی همیشه جویای احوالات بنده حقیر هستن و پیام میدن که چرا نمی نویسی و از خودت خبر بده و خلاصه نگرانم شدن...
جونم براتون بگه که چند ماهی خیلی گرفتار بودم. راستش ویلای کوچیکی توی شمال در یک روستا داریم که همسایه ها خبر دادن دیوار یه طرف حیاط شکم داده و نیازمند بازسازی است وگرنه هرآن امکان ریزش هست! همسر هم به تازگی بازنشسته شده و خیلی وقت بود که مترصد فرصت بود که برای بازسازی حیاط و باغچه اقدام کنه و وقت نمی کرد... این بار تصمیم گرفتیم که بریم مدتی مستقر بشیم و این کار را نهایی کنیم.
دیگه نگم براتون که چقدر هماهنگ شدن با بنا و کارگر و برق کار و لوله کش و اینا اونم شهری که غریب هستی سخته و البته وقتی می بینن محلی نیستی چه قیمت های نجومی که نمی دادن بابت انجام کار!
بهر ترتیب با یکی دوتایی که آشنایی داشتیم مشورت کردیم و گروهی رو بکار گرفتیم. البته که بنده هم شدم مسئول تدارکات تهیه غذا و چای برای کارگران... والله کار طاقت فرسایی بود! بخصوص که از صبح که مشغول می شدن به توصیه همسر کل پرده های خونه کشیده بود که مبادا داخل خونه دید داشته باشه. اونم برای منی که دیدن حیاط و باغچه اونم تو شمال مثل نفس کشیدن بود برام. خلاصه خونه حکم سلول انفرادی برام داشت. فقط بپز و بساز و سرویس بده و همسر هم میرفت بالاسرشون که کار رو درست انجام بدن. دو ماه طاقت فرسا رو گذروندم و البته چون دخترم درگیر کلاسای تدریسش بود مدام تو رفت و آمد بود و چند روز پیش ما می موند و برمی گشت تهران...
تا اینکه یکی از روزایی که همسر بالاسر کارگرا بود اقای برق کار یه وسیله حین کارش خواست و همسر که میاد با عجله وسیله رو از داخل ویلا ببره، سکندری رفت و پاش گیر کرد به یه موزاییک سنگ فرش و با فک خورد زمین روی پله اول جلوی در ورودی!
منم داشتم ناهار رو می کشیدم برای کارگرا و می چیدم توی سینی که ببره براشون. دیدم سراسیمه اومد داخل گفت باید برم از فکم عکس بگیرم! منم متوجه نشدم خورده زمین ! گفتم وا تو این هیر و ویر عکس چی بگیری!؟ گفت خوردم زمین ! دقت کردم دیدم از زیر چونه ش هم داره خون میاد! اومدم براش با بتادین تمیز کنم و پانسمان کنم که دیدم ای وای بدجوری پاره شده و بخیه لازم هست...
گفتم این اصلا با پانسمان جواب نمیده باید حتما بریم بیمارستان بخیه بزنی وگرنه خونریزی بند نمیاد.
دیگه ناهار رو دادم به کارگرا و سپردیم به خودشون اونجا رو و راهی بیمارستان شدیم اونم کی؟ بله دو بعدازظهر روز جمعه! که به قول بعضی سگ صاحابش رو نمی شناسه!
دکتر شیفت یه پزشک طرحی خانم بود گفت باید بخیه بشه و برای فکش عکس نوشت ولی او پی جی نه که عکس مثل سایر اعضای بدن! خلاصه رفتم وسایل بخیه رو از داروخانه تهیه کردم! بیمارستان دولتی بود دیگه! حالا رفتم به سوپروایزر می گم این چونه ش خونریزی داره زودتر بخیه بزنین می گفت ما صورت بخیه نمی زنیم! گفتم چرا ؟ گفت چون بخاطر زیبایی اگه گوشت اضافه بیاره میاین اعتراض که چرا اینجوری شد و فلان! حالا کجا جر خورده؟ زیر چونه گفتم آقا جمعش کن! زیبایی چی! من تو روز تعطیل کلینیک خصوصی از کجا بیارم که جراح زیبایی داشته باشه! گفت پانسمان می کنم فردا ببر برای بخیه! اصرار کردم نه اقا بخیه بزن بره حوصله داری!
خلاصه یه آقای دکتری که شیفت بود مکالمه مارو شنید و اومد گفت بده من خودم براشون بخیه می زنم و سوپروایزر تنبل ساکت شد! خدا خیرش بده انقدر هم قشنگ بخیه زد که اصلا جاش نموند.
بعدش رفتیم عکسبرداری و دو تا انترن طرحی خانم گفتن مشکلی نمی بینیم توی عکس! حالا همسر داشت از درد اذیت می شد! رفتیم ویلا و تصمیم گرفتیم فرداش بریم دکتر دندانپزشک متخصص که تشخیص بده مشکل چیه... فرداش هم جراح فک در اون شهر نیافتیم! تصمیم گرفتیم بنایی رو همونجوری متوقف کنیم و یک سره برگردیم تهران...
همسر یک راست رفت پیش دندانپزشک خونوادگی مون و ایشون جراح فک معرفی کرد و همون روز با عکس او پی جی خاص تشخیص شکستگی فک دادن...
البته گفتن یک هفته زمان بدیم که ببینیم فک تا چه حد جوش می خوره و جراحی بشه یا خیر. در این بین من همش دست به دعا که جراحی نخواد چون شنیده بودم خیلی سخته. بعدش دکتر به روش قدیم با این بریس هایی که واسه ارتودنسی هست فک بالا و پایین رو اصطلاحا بهم دوخت. فقط یک روزنه کوچولو برای خوردن مایعات با استفاده از نی داشت! نزدیک به یک ماه و نیم فقط با نی می تونست مایعات رو بخوره! انقدر شرایط سختی بود که از پرستاری و وضعیت جسمی همسر به ستوه اومده بودم...
همش فکر می کردم غذاها رو چطوری درست کنم و تو غذاساز به صورت کاملا آبکی دربیارم و بهش بدم که ضعف نکنه و کمتر صدمه ببینه. چیزی حدود 7 کیلو تو این مدت لاغر شد... بعدش که بریس ها رو دکتر برداشت و فک ترمیم شده بود انقدر خیالم راحت شده بود که نگو.. بجای اون خوشحال بودم که باز می تونه همه چی بخوره. اصلا من و دخترم موقع غذا خوردن کوفتمون می شد که همسر نمی تونست اون غذا رو مثل همیشه بخوره... ولی بهرحال گذشت... اما به معنای واقعی پدرم دراومد.
ببخشید که سرتون رو درد آوردم. اینکه نشد بیام اینجا هم چون واقعا گرفتار بودم. امیدوارم بتونم بازم زود زود بیام و از روزمره هام براتون بنویسم...
مراقب خودتون باشین...
سلام بر دوستان عزیز وبلاگی...
خب بعد از اینکه از این امیکرون و جراحی همسر خلاص شدیم. بچه ها به مناسبت تولد همسر و همچنین سالگرد ازدواجمون که دقیقا در همان روز هست، سورپرایزمون کردن و از اونجایی که چند سالی بود زیارت امام رضا(ع) و سفر مشهد قسمتمون نشده بود، برامون بلیت سفر هوایی به مشهد گرفتن و کلی خوشحالمون کردن...
البته همسر از اونجایی که دلش نمیاد دخترک رو تنها بذاره، گفت پرس و جو کن اگر بلیت برای پرواز ما هست با آژانس مربوطه تماس بگیر و همراه ما بیا... دخترم هی تعارف کرد که نه دیگه بابا شما مادام موسیو برین و من دیگه مزاحمتون نمیشم... همسر گفت اصلا دلمون طاقت نمیاره اونم سفر مشهد که خیلی وقته نرفتیم...
از اونجایی که قسمت دخترم هم بود برای زیارت بیاد همراهمون، بلیت جور شد و البته اتاق رو به سه تخته تغییر دادیم...
با کمال تعجب پرواز راس ساعتی که در بلیت نوشته بود انجام شد! و تو هتل مستقر شدیم و به زیارت رفتیم و خلاصه از همه جای ایران و البته کشورهای عربی اطراف همه اومده بودن زیارت و واقعا راه سوزن انداز نبود...
از اقشار ضعیف جامعه و شهرستان های دوردست گرفته تا شهرهای بزرگ مسافران زیادی برای زیارت اومده بودن... یه بار که در صحن طبقه پایین که من خیلی اونجا رو دوست دارم رفته بودیم همسر گفت یه عکس بگیریم و برای پسرمون بفرستیم که دیدم یه آقای عراقی اشاره می کنه اجازه بدین پسر من ازتون عکس بگیره... ما هم خوشحال که سه تایی کنار هم باشیم استقبال کردیم. پسرک حدودا 9 ساله که پدرش تاکید می کرد نامش علی استJ چه چشمان زیبایی داشت و بسیار هم مودب بود، چند تایی عکس ازمون گرفت اما خب نه فارسی بلد بودن و نه انگلیسی... با همون ارتباط زبان بدن و چند کلمه ای که عربی می دونستیم متوجه شدیم برای یک هفته اومدن زیارت به شهر مشهد...
با خودم خندیدم که ایرانی ها برای زیارت کربلا عازم عراق شدن و عراقی ها اومدن ایران...
سفر در مجموع عالی بود و غیر از زیارت یه بعدازظهر به سفارش پسرعموی دخترم ایشون رو بردیم تونل باد صبا، که روبروی الماس شرق بود... یه لباس مخصوص باید می پوشید که با فشار باد که البته به کمک کامپیوتر و با توجه به وزن ایشون تنظیم می شد مثل خلبان های چترباز یه مسیر استوانه ای شکل را تا بالا طی می کرد و البته همراه مربی چند بار مثل چتربازها معلق در هوا بود تجربه خوبی پیدا کرد...
البته خیلی اسیر شدیم اون روز چون یه تعداد از پسرای جوان رو برای آموزش چتربازی آورده بودن و باید صبر می کردیم که ابتدا آموزش ایشان تمام بشه وبعد افرادی مثل دختر من که بیشتر می خواستن تجربه تفریحی داشته باشن استفاده کنن.. من که کلا فوبیای ارتفاع دارم و با ترس حتی نگاهشون می کردم... ولی هرچی بود به دخترم خوش گذشت..
نکته ی دیگه ای که برام خیلی جالب بود اینکه مشهدی ها از کاسب و راننده تاکسی و فروشنده همگی علاقه زیادی داشتن که سر صحبت رو با ما باز کنن و از هر دری سخنی بگن...
هتل در مقایسه با هتل هایی که در ترکیه تجربه کردم بسیار عالی بود. هم از نظر رفتار پرسنل و هم نوع پذیرایی.. در ترکیه روزانه فقط دو تا شیشه کوچک آب معدنی داخل اتاق می ذاشتن! خب خیلی کم بود! اونم برای سه نفر در اتاق سه تخته! بقیه رو خودمون از بیرون تهیه می کردیم... تازه موقع صبحانه که خب برای همه هتل ها رایگان هست، دخترایی که در هتل ترکیه بودن رفتار جالبی نداشتن و انگار که داریم از گوشت تنشون میکنیم وقتی از میز صبحانه مواد غذایی برمی داشتیم! اما در هتل مشهد روزانه دو تا شیشه بزرگ خانواده آب می ذاشتم داخل اتاق و بسیار احترام می ذاشتن و تلاش داشتن که خوب پذیرایی بشیم...
همه چیز در سفر عالی بود تا اینکه راهی فرودگاه شدیم البته با سرویس هتل ... سوار ون شدیم و نزدیکای فرودگاه رسیده بودیم که یه دفه یه ماشین 405 به صورت کجکی اومد طرف ون ما دقیقا همونجایی که دخترم کنار پنجره نشسته بود! چیز نمونده بود بکوبه به بدنه ون که راننده ون علی رغم اینکه جوان بود ولی خیلی باتجربه بود و جاخالی داد و از مسیر اون ماشین دور شد! همه یه نفس راحت کشیدیم... فکر نکنم راننده اون ماشین حالت عادی داشت اصن!
خلاصه رسیدیم فرودگاه و از ایست های متعدد بازرسی رد شدیم که یه دفه یکی از مسافرا تو صف به مادرش گفت مامان لپ تاپ رو گذاشتی داخل کیفش!؟ که رنگ از رخسار دخترم پرید که ای وای! مامی لپ تاپم رو تو هتل جا گذاشتم! منم که عادت دارم تو بحران خیلی خودم رو کنترل می کنم و بعدش از پا درمیام ... گفتم نگران نباش زنگ می زنیم هتل و می گیم برامون بفرستن...
همون موقع تماس گرفت و وقتی پذیرش هتل گفت بذارین اول استعلام بگیرم که تو اتاقتون هست یا نه! دخترم داشت قالب تهی می کرد... تا اینکه بازم تماس گرفت و گفتن بله پیداش کردیم و براتون می فرستیم فرودگاه.. من گفتم نمی رسیم به پرواز! گفتن نه می فرستیم. همسر می گفت خب می گفتی پست کنن.. دخترم گفت با اون فیلمی که از گذاشتن بسته های پستی داخل ماشین دیدم عمرا بگم پست کنن می زنن لپ تاپم رو داغون می کنن! خلاصه من و همسر رفتیم سمت گیت و دخترم رفت در ورودی که درجا لپ تاپش رو تحویل بگیره. پیش خودم گفتم حتما با موتور می فرستن که سریع برسه چون مشهد هم کم ترافیک نداره...
خلاصه ما جلوی گیت خروجی قبل از سوار شدن به اتوبوسی که میره سمت هواپیما، به آقای مسئول گیت گفتیم قصه چیه و ایشون گفت فقط به من تایم بدین که راننده کی می رسه .. با دخترم تماس گرفتیم و گفت تا 10 دقیقه دیگه می رسه... مسئول گیت گفت نگران نباشین کمکتون می کنم و به بچه های ایست بازرسی اطلاع می دم معطلش نکننJ
ولی خب من داشتم از دلشوره می مردم که از پرواز جا نمونه و به موقع برسه و از بس صلوات فرستاده بودم کف کرده بودم! تا اینکه دیدم دخترم کیف به دست داره از پله برقی میاد پایین و سوار اتوبوس شد. فکر کن تازه بعد از اینکه دخترم اومد بازم اتوبوس معطل بود! دیدم یه آقای شمالی میانسال اومد و پشت تلفن می گه بله بله رسیدم حالا با خنده! می گفت : دیدم تمام بلندگوهای فرودگاه داره منو صدا می کنه و خودم رو رسوندم! تو دلم گفتم ما چقدر حرص خوردیم و ایشون چه بیخیاله!
دیگه وقتی رسیدیم خونه از شدت استرس و حرص و جوشی که خورده بودم رگ سیاتیکم گرفته چند روزی! حالا دخترم می گفت مامی چه راننده خوبی بود که کیف لپ تاپم رو آورد، اولا گفت برو حالا به پروازت برسی بعدا شماره کارت می دم واریز کن، بعدش دخترم متوجه شده بود که پیامک سرعت غیرمجاز هم برای راننده بیچاره اومده ولی خب با سرعت جت خودش رو به دخترم رسونده بود...
رسیدیم تهران دخترم علاوه برکرایه، هزینه جریمه سرعت رو هم براش واریز کرده بود ولی هی بنده خدا تعارف که من اینو برمی گردونم چون من خطا کردم نه شما... ولی دیگه دخترم قبول نکرده بود که بخاطر من جریمه شده بودین...
خلاصه اینم از سفر مشهد پرماجرای ما... امیدوارم قسمت تون بشه اونایی که نرفتین برای زیارت تشریف ببرین.
سلام دوستای خوبم...
راستش وقتی نگران گم شدن پاسپورت ها شده بودم و یکی دوبار هم به شرکتی که قرار بود برامون پیکاپ کنه واسه مهر شدن ویزا، تماس گرفتیم و گفتن اقدام کردن ولی خبری نشده... همش می گفتم دیدی پاسپورتی که با این همه مصیبت تمدید کردیم گم شد! درست فرداش تماس گرفتن که پاس هاتون رسیده و خداروشکر مهر ویزا هم خورده...
اما خب دیگه امسال نمی تونم برم. چون پسرم خونه ش رو فروخت و یه زمین خرید که با وام بانکی بتونه یه خونه دوبلکس و بزرگتر بسازه... خونه ای که موقت اجاره کرده کوچولو هست و منم نخواستم مزاحمت ایجاد کنم و قرار شد عید به اتفاق خانمش بیان ایران که تجدید دیدار کنیم انشاالله...
چشمتون روز بد نبینه... دخترک دو روزی با دخترعمه ش رفتن کاشان خانه عامری ها... وقتی برگشت اوکی بود، اما فرداش بعد کلاسش اومد و گفت زیاد خوب نیستم و معده م یه جوریه... سرم هم درد می کنه و اینا... دلداریش دادم که چیزی نیست لابد خسته شدی... ولی فرداش افتاد و تب کرد و دکتر مراجعه کرد و دکتر گفته بود فعلا هر سرماخوردگی رو امیکرون فرض کنیم. رفت تو اتاقش قرنطینه شد و حتی واسه سرویس بهداشتی جداگانه هم خارج می شد ماسک داشت اما فرداش دیدم من دارم از کمردرد می میرم! به خیال اینکه مربوط به دیسک کمر ایجادشده بعد تصادف هست هی به راننده بد و بیراه گفتم و اینکه کمرم رو ناقص کرد مردک! کمربند طبی بستم و تا فرداش بهتر شدم خداروشکر. اما شبش دیدم ته گلوم یه جوریه! گرفته... صبحش بعد نماز دیدم صدام خروسی شده و دورگه! گفتم بععععللله منم انگار امیکرون گرفتم! خلاصه اتاقم از همسر جدا کردم. از همون داروهای دخترک خوردم و شبش تبم شروع شد. شب اول اصلا تنفس برام غیرممکن بود! انگار این مجاری تنفسی من رو با نخ بخیه دوخته بودن و اصلا نمی شد نفس بکشم! تب هم امانم رو بریده بود. هی رفتم تو حمام دست و پام و صورتم شستم. تب بر خوردم و خوابیدم و کابوس دیدم. کلا 4 صبح می خوابیدم و از شدت خشکی گلو از خواب بیدار می شدم! 4 شب اینطوری تب می کردم. دخترم اما فقط یه شب تب کرد خداروشکر. بعدش اشتها نداشتم. سرفه امانم بریده بود..همسر شده بود پرستار ما دو تا... خودش هنوز اوکی بود.. پسرم می گفت بابا داره مثل بندبازای سیرک رو بند راه میره وسط دو تا کرونایی تو یه خونه سJ) خلاصه با آبمیوه و مایعات گرم زنده موندم. انقدر لاجون بودم که هیچ رمقی نداشتم جز اینکه افقی بخوابم...
دخترک بهتر شد و بعدش همسر هم تب کرد. اما خداروشکر ایشون هم فقط یکی دو بار همون روز اول تب کرد و با تب بر و پاشویه بهتر شد. فقط کمی صداش حالت سرماخوردگی داشت و مشکلاتش سه روزه جمع شد... اما خب این ویروس لعنتی حنجره منو نابود کرده بود. سرفه ها اذیتم می کرد! اشتها نداشتم. بویایی و چشایی هم اصلا... سه هفته اسیر بودم. سرفه ها یک ماه ادامه داشت. اما دخترک و همسرخیلی زودتر از من خوب شدن...
بعدش که کمی بهتر شدیم. همسر یه عمل سرپایی داشت که از قبل وقت گرفته بود. طبق آزمایشات آنزیم های کبدی ش بالا بود. بعدش نمونه برداری کردن و تشخیص دادن که واریس مری داره. طی یک آندوسکوپی و کلونوسکوپی با هم با حلقه انداختن دو جا که مری مشکل داشت رو درمان کردن و خلاصه عمل به خیر گذشت خداروشکر. بعد عمل به بخش بستری چند ساعته منتقل شد که خیالشون راحت بشه و موقع ترخیص پرستار بخش توصیه های لازم رو کرد و خطاب به من گفت این داروها رو هم به پدرتون بدین! J) منم با خنده گفتم ایشون همسرم هستن. با تعجب گفت اصلا بهتون نمیاد. گفتم خب با ماسک نشون نمیده... بازم متعجب بود. اومدم به شوخی به همسر گفتم پدر لباسات رو پوشیدی؟ بزن بریم خونهJ گفت پرستاره گفت؟ گفتم آره بابا بهم امید به زندگی دادJ)
هی می خواستم بیام اینجا از احوالاتم بنویسم ولی درگیری های اینطوری داشتم. هفته قبل هم رفتیم ویلا سرکشی واسه سمپاشی و اینا... ترافیک خفنی بود جوری که سه بعدازظهر راه افتادیم و 11 شب رسیدیم! ولی خب هوا خوب بود و فرداش خستگی مون دررفت. پیام دوستان رو خوندم که بیا بنویس. ولی خب لپتاپ نداشتم اونجا و نشد بنویسم.
یه روز که خواستم نماز ظهر رو بخونم گفتم برم تو تراس که هوا بهتره... چشمتون روز بد نبینه! یه زنبور انگشت دستم رو نیش زد و تا عمق وجودم آتیش گرفت. تا حالا پشه ها زیاد نیشم زده بودن ولی زنبور رو تجربه نکرده بودم. حالا به همسر می گم وااااای آتیش گرفتم زنبوره منو گزید. رفته گوگل می کنه هی می خونه اگه زنبوره نیش بزنه چه بلاهایی سر زنبوره میاد! بعدش می خونه اگه آلرژی داشته باشه فلان... گفتم مرد زودتر برو بخش درمان رو بخون. من جیلیز و ویلیز ایشون خونسرد! مقاله می خوند ! هیچی بالاخره گفت باید عسل طبیعی بزنی روش اول. خوبه داشتیم . بعدش ادویل بخور و بعدش کیف یخ بذارکه ورمش بخوابه. خلاصه این کارا رو کردم ولی همچنان انگشتم انگار فلج شده بود! گزگز و سوزش... بعدش رفتیم داروخانه و پماد کالامین وتریا مسینولون داد که به نسبت مخلوط کنم و بزنم روش. تا فرداش خوب شد خلاصه...
شهر تهران میری بیرون که ترافیک بیداد می کنه. جاده ها جمعیت لول می زنه و مرزها هم واسه اربعین قیامته! من نمی دونم اصرارشون واسه جمعیت بیشتر چیه. داداش شما همین جمعیت رو نمی تونین تامین کنین !
خلاصه که بازم ممنون از دوستانی که جویای احوالاتم بودن. دوستتون دارم سلامت باشین عزیزان من ...
سلام به همگی دوستان وبلاگی، بخصوص اونایی که پیام دادن خب بیا بنویس دیگه! از اونجایی که خیلی کامنت نمی ذارین... حس می کنم لابد خواننده ندارم که بنویسم! و جالبه اونایی میان تذکر می دن بنویس که کلا خواننده خاموش وبلاگم هستن! خو مادرجون بیا حرف بزن من بفهمم با در و دیوار حرف نمی زنم اینجا و صرفا دفترچه خاطراتم محسوب نمیشه)))
جونم براتون بگه که بعد از انگشت نگاری دوم بالاخره سفارت ایمیل زد که حالا تشریف ببرین پیش دکترایی که مورد تایید ما هستن درایران و یه مدیکال تست هم انجام بدین ببینیم سالم هستین یا نه ! خلاصه وقت گرفتیم و رفتیم بیمارستان دی. البته چند تایی بودن که دیدیم این یکی مسیرشون بهمون نزدیکتره. حالا تازه هم آزمایش خون داده بودیم و فکر می کردیم همون رو قبول کنه. رفتیم اونجا بعد از پر کردن یه سری فرم به زبان انگلیسی، دکتره از قد و وزن و سایر معاینات پزشکی و سوابق بیماری و داروهای مصرفی و اینا پرسید و در نهایت باز یه آزمایش خون در خصوص بیماریهای واگیردارمثل سل و اچ آی وی و از این قبیل نوشت والبته عکس ریه و .. همونجا انجامش دادیم و نتایج اوکی بود خداروشکر. دکتر گفت خودم تو پیج درخواست ویزاتون نتایج رو ثبت می کنم و بابت این معاینات و سابمیت تو اون پیج نفری 110 دلار آمریکا دریافت کرد! نقد! قبلش تو واتساپ توضیح داده بود زمان نوبت دهی که چنین مبلغی می گیره!
بعد از یه هفته اطلاع دادن که ویزاتون اوکی هست و تا یه ماه فرصت دارین که برای مهر ویزا توی پاس تون اقدام کنین. خب حالا با توجه به اینکه پاس هامون دوسال بیشتر اعتبار نداشت و ویزای 5 ساله دریافت کردیم ترجیح دادیم ابتدا پاس رو تمدید کنیم و بعد واسه مهر ویزا اقدام کنیم.
خودش یه پروسه بزرگ بود. از اونجایی که تمدید زودتر از موعد بود پلیس+10 محله ما رو فرستاد معاونت اداره گذرنامه واقع در خیابان مطهری که یه جای مسخره بدون جای پارک و شلوغ بود. من رفتم داخل که زودتر نوبت بگیرم و همسر در به در دنبال جای پارک! جلو در ورودی موبایل رو می گرفتن! بعدش با کارت ملی راه می دادن، رفتم داخل نوبت گرفتم نشستم و یادم افتاد ای داد کارت ملی همسر داخل پوشه مدارک که همسر داده به من! دوباره رفتم بیرون موبایلم از نگهبان گرفتم زنگیدم به همسر که کجایی؟ گفت دنبال جای پارک! گفتم بیا کارت ملی ت رو ازم بگیر که بدون اون نمی تونی بیای تو! دوباره همون پروسه رو انجام دادم رفتم داخل. داشتم مدارک مورد نیاز رو می خوندم که دیدم کپی صفحه اول پاس رو می خواد، همسر اومد و کپی هارو گرفت و نوبتمون شد رفتیم داخل، یه آقایی نشسته بود با موبایلش بازی می کرد! مارو به خانم میز بغلی ارجاع داد، خانمه که پاس رو دید گفت نه نمیشه تمدید کنین! چون دو سال و چند ماه فرصت داره هنوز! گفتم لیدی! ویزام 5 ساله س و یه ماه وقت دارم که مهر بزنم! گفت خب مهر بزنین و بعد که منقضی شد بیارتمدید کن! گفتم اونوخ ویزام رو تو می زنی دوباره تو پاس جدید؟ گفت نه! باید بری سفارت اون کشور! گفتم نه اینکه با همه کشورها دوستیم و سفارت دارن تو کشور ما! دوباره یه خرج سفر و هزینه بلیت و هتل به من تحمیل می کنی؟ گفت متاسفم امکان پذیر نیست! گفتم ببین من اشتباه کردم به حرف اون دفتر پلیس +10 دوزاری گوش دادم و اومدم پیش تو اصن! چشماش گرد شد! گفتم میرم اداره کل گذرنامه و اقدام می کنم.
خلاصه تو این گرما و ترافیک رفتیم اداره کل. دوباره تحویل موبایل وارائه کارت ملی و ... اینجا ولی یه حراست خانم هم باید من رو می گشت و اجازه ورود می داد! یه نگاهی به مانتوی رنگ روشنم که راه های سفید و آبی داشت انداخت و دید بغل مانتوم چاک داره و گفت خب پوشش شما اشکال داره! گفتم خانوم حجاب من کامله، گفت نه مناسب نیست! کارت ملی منوگرفت و یه چادر داد سرم کنم! چندشم شده بودها! ولی چاره نبود...
رفتیم داخل و مارو به سرهنگی که رئیس اونجا بود نامه رو خوند و سریع امضا و مهر کرد که مشکلی در تمدید پاس وجود نداره... خلاصه سریع برگشتیم دفتر پلیس + 10 و فرم پر کردیم و دوباره متوجه شدم باید اجازه محضری همسر هم داشته باشم. دوباره رفتیم محضر و یه هزینه هم اونجا دادیم تا بالاخره پروسه طی شد... چهار روز بعد پاسپورت هامون رسید دم خونه J)
بعدشم با روش pick up اقدام کردیم برای مهر ویزا، خلاصه این هم انجام شد.
اما خب خردادماه یه ماه شلوغی بود که هم دنبال این کارا بودیم و هم اسکن برای گردنم و دستم که مجددا اومده سراغم، چکاپ تیروئیدم که دکترم سونو داد و معلوم شد یه گره سمت چپ دارم و گفت باید نمونه برداری کنی... حالا آخر خرداد باید نمونه برداری هم انجام بدم. در این بین جلسات دندانپزشکی هم قوز بالاقوز بود... رسما تحلیل رفتم دیگه خیلی ماه شلوغی بود. امیدوارم از این به بعد بتونم یه نفسی بکشم.
سلام به همه دوستان. امیدوارم خوب و سلامت باشین...
خب تا اینجا گفته بودم که سفر ترکیه پیش اومد اونم به قصد انگشت نگاری بابت دعوتنامه پسرم. از زمان شروع کرونا اصلا سفر اینطوری نرفته بودم. فقط سفر به شمال داشتم و اونم فقط این اواخر که محدودیت ها برداشته شده بود... تازه به صورت خونوادگی و نه مهمون و اینا... حالا باید می رفتم فرودگاه! وقتی از گیتهای بازرسی رد شدیم با آدمایی مواجه شدم که چندتایی شون خارجی بودن و براحتی بدون ماسک تردد می کردن. البته بسیاری از افراد لاقید ایرانی هم ماسک نداشتن.براحتی کف زمین نشسته بودن و انگار نه انگار!
مثل آدمایی که از توی غار اومدن بیرون مات و حیرون نگاهشون می کردم. بالاخره سوار هواپیما شدیم. هیچ سختگیری در ورود افراد بدون ماسک نداشتن! پرواز ایران ایر بود... از مهماندار خواستم حداقل تذکر بده. با گفتن این جمله که پشت بلندگو گفتن خودش رو راحت کرد. صندلی کناری من آقا که ماسکش زیر بینی بود و خانمش هم کلا نداشت! اینجور آدما رو می دیدم ماسک خودم رو دوتایی می زدم!
سرتون رو درد نیارم اسفندماه بود ولی استانبول بشدت سررررد بود. فرداش هم طبق وقت قبلی به دفتر نمایندگی که کار انگشت نگاری رو انجام می داد مراجعه کردیم. همسر از هول اینکه به موقع برسیم یه ساعت زودتر حرکت کرد و الکی اونجا معطل شدیم. علی رغم اینکه پالتو و لباس گرم داشتم چیزی نمونده بود از سرما بشینم اون وسط گریه کنم.
گرچه شرکت مربوطه یه شرکت ترک بود که این کار رو به نمایندگی از سفارت کانادا انجام می داد ولی کارکنان، انگلیسی دست و پا شکسته بلد بودن. اصولا ترکها اصلا انگلیسی شون خوب نیست. فارسی بهتر بلد بودن! کار انگشت نگاری انجام شد و به توصیه همسر که دیگه خیالمون راحت شده بود پیاده راه افتادیم سمت هتل. مسیر طولانی نبود ولی سربالایی تندی داشت. با پا درد رسیدم هتل! بعدش ناهار خوردیم و ترجیح دادم فقط استراحت کنم تا اینکه برم بیرون. فرداش اما میدون تکسیم رو حسابی دور زدیم و از هنرمندان ایرانی و ترک دیدن کردیم. خرید مختصری هم البته انجام دادیم... فرداش هم بلیت داشتیم برای برگشت.
حالا که یه ماه گذشته بود که وکیل تماس گرفت که ایمیل زده سفارت کانادا که انگشت نگاری من واضح نیست! مال همسر مشکل نداشت! فقط من. انقدر زورم اومد و عصبانی بودم که نگو. می گفتم مگه اون متصدی ترک چک نکرده! چطور الان به من اطلاع دادن. خلاصه مجدد همسرم اقدام کرد برای بلیت هواپیما و هتل البته دو روزه. گفتم برای اینکه هزینه کمتر بشه تنها میرم. اما گفت خودش گرفتاره و دخترم رو با من راهی کرد. این بار با توپ پر سروقت این اداره انگشت نگاری شون رفتم.
به منشی که ثبت می کرد مدارک رو توضیح دادم که بار دوم هست مراجعه می کنم و این هزینه و وقت رو بخاطر سهل انگاری ایشون پرداختم. حق به جانب گفت خیر! به مامور و دستگاه های ما مربوط نیست! نظر سفارت کانادا بوده! اصلا زیر بار نرفت که نرفت! دیگه بحث نکردم. کارم انجام دادم و با پسرم تماس گرفتم و گفتم این دفه دیگه انقورت بیارن محاله پیگیر بشم. والله انگار من پول و وقت اضافه دارم که هربار برم به این ترکها پرداخت کنم! پسرم دلداری داد که انشالا این بار مشکلی پیش نمیاد.
خلاصه فعلا که جواب ندادن هنوز... دیگه سپردم به خدا هرچی صلاح بدونه همون بشه...
حواشی زیادی داشت این سفر بعدا حوصله کنم براتون می نویسم. بهرحال این ترکها هم خوب از قِبل این تحریم ها و روابط محدود ایران با غرب سود می برن...
سلام به همه دوستان وبلاگی. سال نوی شما مبارک البته با تاخیر...
امیدوارم حال همگی تون خوب باشه و در سلامت و آرامش کامل باشین. منم خداروشکر هنوز زنده م. اسفند پر ماجرایی داشتم و شلوغ بودم. راستش از اونجایی که پسرم برامون دعوتنامه داد... سرگرم انجام کارای دریافت ویزا و اینا بودیم. به نظرم چون راه طولانی هست تا کانادا، و پرواز باید عوض کنی و شرایط کرونایی فعلی سفر سختی هست.. ولی خب پسرم اصرار داره که حتما اقدام کنیم و تو شرایطی که مقدور بود ، به دیدنش بریم.
وقتی خانمی که مسئول سابمیت پرونده مون بود بهمون گفت که براتون وقت انگشت نگاری گرفتم و باید حتما یه سفری داشته باشین یه یکی از کشورهای همسایه... اونم تو اسفندماه، داد از نهادم بلند شد! گفتم آخه تو این شلوغی آخر سال؟ نمیشه به ماههای بعدی موکول بشه؟ که فرمودن خیر تا 4 فروردین وقت دارین و بهتون توصیه می کنم که همین اسفند انجامش بدین چون بعد هزینه هتل و بلیت شامل های سیزن می شه و خیلی گرونتر درمیاد!
منم کلا کارهای خونه تکونی و شخصی خودم رو جلو انداختم و هول هولی همه رو ردیف کردم. خیلی بهم فشار اومد ولی خب بهرحال انجام شد...
یه هفته به پروازمون به ترکیه مونده بود یعنی هفته دوم اسفند که روز بارونی بود و آماده شدم فقط یه کارت بانکی برداشتم و رفتم که نون بخرم از سر کوچه ... دو سوم عرض خیابون رو رد کرده بودم که یه 206 از سر پیچ خیابون فرعی مثل اجل رسید و انقدر سرعتش بالا بود که هرچی تلاش کردم سریعتر برم موفق نشدم و خلاصه زد بهم و پرتم کرد دو متر اونورتر...
بله درست مثل همینا که تو فیلم ها می بینیم. پرت شدم و هیچی نفهمیدم! بعدش امتحان کردم دیدم می تونم دست و پام رو تکون بدم... بلند شدم و فقط سمت چپ سرم که به زمین خورده بود تیر می کشید و درد می کرد. چون بدنم داغ بود هیچ احساس درد دیگه ای نداشتم. راننده یه جوان 33 34 ساله بود. با ترس اومد گفت خانوم شما خوبین؟ با عصبانیت گفتم با این رانندگی وحشیانه تو بله خیلی خوبم! مرد حسابی چرا سر پیچ با این سرعت میای؟ اصن ایست نه یه نیش ترمز نزدی ببینی کسی رد نمیشه حتی !
گفت بخدا ترمز گرفتم ولی لیز بود ترمزم نگرفت! گفتم دیگه بدتر تو بارون با این سرعت رانندگی می کنن؟ هی التماس که بیاین ببرمتون اسکن از سرتون انجام بدین که طوری نشده باشه! گفتم اصلا با تو هیچ کجا نمیام. با این ارابه مرگ! خلاصه یه آقایی جلوی نونوایی گفت این خانم بدنش گرمه حواسش نیست! بذار من شماره پلاکش رو بنویسم. بعدم شماره تلفن طرف و اسمش رو پرسید و روی یه برگه نوشت و داد دست من! بعدش خودم راه افتادم سمت خونه... دنبالم اومد که خانم توروخدا بیا ببرمت بیمارستان. گفتم نمی خوام. خودم با همسرم میرم ولی تو دیگه برو خونه بشین و با این دستفرمون رانندگی نکن تا یکی دیگه رو نکشتی!
اومدم خونه و وقتی همسر و دخترم رسیدن زدم زیر گریه! جریان رو گفتم براشون و همسر با اصرار منو برد بیمارستان و اسکن از سر و اینا انجام دادیم. خداروشکر جوابش اوکی بود و مشکلی نداشتم. تا اینکه شب از بدن درد نتونستم بخوابم. صبحش دیدم سمت راست بدنم که ماشین زده بود حسابی کبود شده و قسمت چپ سرم دردناک و متورم بود. همینطور آرنج دست چپم هم درد می کرد.
از شب دوم موقع خواب سرگیجه هایی رو تجربه کردم که تو عمرم تجربه نکرده بودم. دیدم من و اتاق و جهان داریم با هم می چرخیم! فرداش از یه دکتر مغز و اعصاب وقت آنلاین گرفتم و اسکن سرم رو براش فرستادم. تماس گرفت و گفت مشکلی نیست تو اسکن ولی سرگیجه هات بخاطر شدت ضربه هست که گوش میانی که کار تعادل رو برعهده داره هست که کریستالها از جای خودش خارج شده! یه سری نرمش داد که انجام بدم بلکه بهتر بشه. نرمش ها خوب بود ولی ابتدا خیلی گوش راستم که صدمه دیده بود اذیتم می کرد...
الان خداروشکر بهترم. تعداد سرگیجه ها کمتر شده ولی کامل از بین نرفته... خلاصه قرار بود کلا باهاتون خدافظی کنم و با این دنیا وداع کنم برای همیشه... ولی انگار هنوز وقتش نرسیده بود.
تو پست بعدی هم از سفر به ترکیه و انجام انگشت نگاری براتون خواهم گفت. تا اون موقع همه تون رو به خدای بزرگ می سپرم. خدافظ