|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
راستش اون روز به پیشنهاد همسری اول پماد مسکن زدم و بعدش هم یه بانداژ بستم و گرم نگهش داشتم. فرداش خیلی بهتر شده بود.
اما چشمتون روز بد نبینه. عصر فرداش دست چپم از کار افتاده بود! خلاصه بازم گرم نگهش داشتم و مسکن واینا.
صبحش دیدم ای داد... از گردنم شروع میشه درد میره تو شونه چپم و بعدش دست چپم و در نهایت کمرم تیر می کشید...
رفتم دکتر که گفت نکنه خونه تکونی کردی. یا جسم سنگین بلند کردی... گفتم نه هیچکدوم. گفت یا اینکه عصبی شدی... یادم نیومد که عصبی شده باشم.
ولی دکتر گفت قطعا اینطور بوده یا اینکه بد نشستی . خلاصه که بی دلیل نمیشه!
بعدش گفت اسپاسم شدید هست. و سه جور قرص داد. انتظار داشتم یه آمپول بده که زودتر اثر کنه. ولی نداد...
حالا دارم دارو می خورم یه کم تسکین می ده ولی دست از سرم برنداشته ... به سختی کار می کنم با کامپیوتر. الان هم با پرویی نشستم نوشتم اینارو...
آهان راستی گفت هرگز ماساژ ندی ها. ولی اون اول همسری کلی ماساژ داده بود که گفت نباید اینکارو می کردی...
خلاصه اصلا وضعیت جالبی ندارم. دعا کنید زودتر خوب بشم تورو خدا...
کلاس های ورزش خوبه... اونقدر خوب که بعد از سه ماهی که از اسپینیگ می گذره یه چی حدود 2 و نیم کیلو وزن کم کردم.
البته سایز هم کم کردم. خوشحالمJ) چون یه چند تا شلواری که دوسشون داشتم دوباره می تونم بپوشم. البته نه اینکه فکر کنین چاق بودم ها! ولی خب دوست داشتم با توجه به قدم سه کیلویی کم کنم. الان نزدیک شدم به وزن دلخواه. راستش هروقت میرم باشگاه یه همکلاسی دارم که حدود 32 ساله هست و با اون لهجه اصفهانی شیرینش بامزه حرف می زنه...
خیلی گرم و با حرارته و معمولا با همه گرم می گیره. کلی با من صمیمی شده طوری که از اختلافاتی که با خانواده شوهرش داره که باهم زندگی می کنن پیشم درددل می کنه و وسطای صحبت هاش هی به من نگاه می کنه و می گه نیلوجون بهت حسودیم میشه شما خیلی جمع شدی هاJ)
خلاصه خوبه سرم تا حدودی گرمه.. صبح ها که درگیر سایت و خبر و کارای خونه و سه روز در هفته هم باشگاه.
البته وقتی از باشگاه میام خونه انقدر خسته م که نگو. اول می پرم حموم و یه دوش می گیرم و بعدش هم شام می ذارم. ولی دیگه میز جمع کردن می مونه واسه همسری و دخترم...
این روزا انگار بهمن ماه رو دنبال کردن! داره می دوه انگار.
امروز از صبح گردن درد گرفتم! انگار ماساژ لازم شدم. همسری یه کم ماساژ می ده و می گه مال کامپیوتر هست... خلاصه که از صبح خیلی ناجور درد می کنه. برم گرمش کنم شاید بهتر بشه...
دخترم که رفته امروز دوستش رو ببینه و بیاد... همسری هم رفت استخر... البته همش می گفت تو تنهایی نمی رم. گفتم نه حتما برو چند وقتی هست که کلا ورزش نمی کنی!
حالا قرار شده که اومدن شام بریم بیرون. گرچه حوصله ش رو ندارم. امروز بخاطر قصه ولنتاین وو .... حتما خیابونا شلوغه .. الکی...
هنوز نیومدن ببینم چی می شه. بهرحال گفتم تو این فرصت بد نیست بیام چند خطی از حال خودم بنویسم براتون... امیدوارم همگی خوب باشین و الان در کنار کسی باشین که دوستش دارین. وگرنه امروز و هدیه و ... اینا بهانه س. با کسی باشین که در کنارش حالتون خوب باشه فقط ...
-مامی من برم خونه دایی فوتبال رو باهم بببینم؟
- نه من نمی رسم شمارو ببرم خونه دایی... برو طبقه پایین با عمه فوتبال ببین که تنها نباشی. نه بابا عمه که اصلا هیجانی نمیشه! ولی با دایی هیجانش خیلی بیشتره... اینا مکالمات من و پسرم وقتی فقط چهارسالش بود! از همون بچگی عاشق فوتبال بود... و البته تو این بازی خیلی هم استعداد داشت.
و برعکس من اصلا فوتبالی نبودم و حتی از دنبال کردن بازی هم کسل می شدم. البته همسری هم خیلی فوتبالی نبود ولی خب هروقت بازی فوتبال بود و فرقی هم نداشت که داخلی هست یا خارجی ... کانال تلویزیون باید رو فوتبال تنظیم می شد!
و اما حالا پسرم اون ینگه دنیا و به دلیل اختلاف ساعت با وجود این همه علاقه به فوتبال بخصوص بازی های آسیایی، حتی مستقیم نمی تونست اونارو دنبال کنه و بعدا خلاصه بازی ها رو می دید..
و اما من که اصلا فوتبالی نبودم، با علاقه بسیار که کمتر توی خودم سراغ داشتم اونارو دنبال می کردم. البته بگم ها بازی های جام جهانی هم برام جذاب بود و دیدنی و خب ایران تا یه جایی خوب پیش رفت و دیگه ... هنوزم هم مسابقات داخلی فوتبال برام جذاب نیست و فقط و فقط بازی های بین المللی ایران را دنبال می کنم و این سری هم که عالی بازی می کردن و من حسابی جذب شده بودم و حتی برنامه هام رو با ساعت پخش این بازی ها تنظیم می کردم و حتی بازی آخر که با ژاپن بود کلا باشگاه نرفتم ! خب چون وسط کلاسم می افتاد و کلی از بازی رو از دست می دادم...
ولی چه حالی اونروز ازم گرفته شد.. بهرحال ژاپن اولین گل مرده خوری رو که زد بچه ها روحیه شون رو باختن ... سوت های پی درپی داور استرالیایی نچسب هم که جای خود داشت که اعصابشون رو بهم بریزه. بهرحال موفق نشدیم ولی من همش دعا دعا می کردم که الهی قطر یه حال اساسی از این چشم بادومی ها بگیره و انقدر بعضی از این تحلیلگرا اینارو باد نکنن! و خداروشکر دعام گرفت و قطر با بازی منحصر به فرد و قشنگش این درس رو به اونا داد.
حالا جالبه بدونین که روزی که مسابقه قطر و ژاپن برگزار می شد به مهمونی دوره فامیلی (تعاونی) دعوت داشتیم و فقط نیمه اول رو توی خونه دیدیم و نیمه دوم رو از رادیو گوش می دادیم توی راه تا برسیم به مهمونی!
توی ماشین ، با تلاش رادیو رو روی موج ورزش تنظیم کردم ولی نمی دونم چرا همش این موج می پرید و خلاصه با شکنجه بازی رو دنبال کردیم و ذوق مرگ شدم وقتی قطر با سه گل از ژاپن تک گله برد و خوشحالیم قابل وصف نبود! اصلا نمی خواستم ژاپن اول بشه... اونم بخاطر برد نامردی که دربرابر ما داشت.
بگذریم ... وقتی با پسرم اسکایپ می کردیم و می دید که من با هیجان از این مسابقات براش می گم کلی متعجب شده بود! می گفت مامی تو کی فوتبالی شدی! می گفتم بین المللی ها برام مهم و جالب هست. البته همیشه مسابقات والیبال رو با علاقه دنبال می کردم پیش از این که پسرم گفت تو که والیبال دوست بودی و به شدت اونارو دنبال می کردی... گفتم خب به نیابت از تو فوتبال رو هم دنبال می کنم البته فقط بازی های بین المللی تیم ملی ایران رو...
کلی از شرکتی که توش جاافتاده و کلی دوست پیدا کرده گفت. اینکه توانایی هاش مورد توجه رییس قرار گرفته و اظهار خوشحالی می کنه که خوب شد تورو استخدام کردم! خلاصه خداروشکر اوضاعش بر وفق مراد بود و دوری از ما اذیتش می کنه و دیگر هیچ. تلاش داره که عید بیاد پیش ما .. تا ببینیم خدا چی می خواد.
امسال اصلا و به هیچ وجه دل و دماغ عید و نوروز و تعطیلات و ... ندارم. حتی حوصله خودم رو هم ندارم وای به حال دید و بازدیدهای عید و بقیه حواشی...
هرگز هیچ سالی از سالهای عمرم انقدر در مورد سال نو و عید بی حوصله و بی انگیزه نبودم. ولی امسال کلا نسبت بهش بی توجهم. برنامه ریزی خاصی ندارم و اصلا برام مهم نیست که قراره چی بشه حالا. با خودم می گم این سال بره و نو بشه که از هولش دربیایم!
شمارو نمی دونم ولی این حس و حال من هست...
تهران این شهر هزار رنگ با تمام خصوصیات منحصر به فرد خودش مثل ترافیک خاص خودش و متروی شلوغش گاه رفتار دستفروش های سرچهارراهش هم کاملا خاص خودش هست!
با سبد خرید از یکی از فروشگاه های زنجیره ای خارج شدم، موقع تخلیه سبد خرید، یکی از این دست فروش هایی که یه جوون حدودا 18 ساله بود واقعا مزاحم بود. اول با نشان دادن دستمال های بسته بندی آشپرخونه درخواست اصرار آمیزی برای خرید داشت... ابتدا با زبان خوش گفتم ممنون نیازی ندارم. باز هم التماس که بخر دیگه خواهر من این همه خرید کردی از فروشگاه این دستمال ها هم روش!
باز جواب دادم ممنون نیازی به دستمال آشپزخونه ندارم. وقتی مطمئن شد خریدار نیستم، از راه دیگه ای وارد شد و شروع کرد به کمک کردن تخلیه سبد خرید من.. بهش تذکر دادم لطفا به سبد خرید من دست نزن. خودم می تونم خریدها رو جمع کنم. ولی گوشش بدهکار نبود!
خب به همه اینا می گن تجاوز به حقوق شهروندی. یعنی یک شهروند حتی موقع خرید هم آرامش نداره و باید با چند نفر بحث کنه و بگه نیازی به خرید اینجور محصولات دم دستی نداره. در واقع از نظر من کار این دستفروش با گدایی هیچ فرقی نداره. از طرفی وقتی یه جوون به این سن و هیکل حالا به هر دلیلی وارد بازار درست کاری نشده و به دستفروشی رو آورده اصلا به جامعه ربطی نداره. از نظر من این جوون حتی بعنوان نظافتچی و نیروی خدماتی توی یک شرکت نظافت هم می تونه مثمر ثمر باشه ولی انگار این قشر راه ساده تر رو انتخاب کرده یعنی مزاحمت برای سایر شهروندان و گدایی در پوشش دست فروشی...
حتی بارها سرچهارراه با کودکان کاری مواجه شدم که به زور و اجبار می خوان با شیشه شوی به تمیز کردن اجباری شیشه ماشین اقدام کنن که باز هم به نظر من تجاوز به حقوق شهروندی هست که باید کلی بحث کنی که ماشین من نیازی به شستشوی شما نداره!
گاه بعضی شهروندان برای این قشر از کودکان کار یا دستفروش دل می سوزانن و می گن چه اشکالی داره که حالا هرچند پولی اندک به ایشان بدی! ولی بحث اینه که چرا من بعنوان یک شهروند نباید وقتی در حال خرید و تردد در شهر هستم از آرامش برخوردار باشم و نیازی به بحث و درگیری با این قشری که ساده ترین راه رو برای گذران زندگی انتخاب کرده نداشته باشم.
آخرین آمار شهرداری اعلام کرده که اکثر این دستفروشان و کودکان کار به صورت یک گروه مافیایی در شهر مشغول به انجام این چنین کارهایی هستند. به این امید که جمع آوری ایشان و ساماندهی به آنان در اولویت کارهای شهرداری محترم قرار بگیرد.