خاطرات و مسایل اجتماعی روز

خب بچه ها برامون برنامه سفر به دو تا شهر دیگه رو تدارک دیده بودن. اولین شهر که با ماشین دو ساعتی از محل زندگی پسرم فاصله داشت شهر ویکتوریا بود. وقتی به هتلی که از قبل پسرم رزرو کرده بود رسیدیم مشغول بررسی اتاق و امکانات بودیم که دیدیم یه جمعیت شیک و پیک توی حیاط هتل جمع شدن و مراسم دارن. بله مراسم عروسی یه زوج جوان در حال برگزاری بود... عروس زیبا و ساده بود و ساقدوش ها همه لباس های سبزیشمی قشنگ و یه دستی به تن داشتن. پدر عروس همراهیش می کرد که ما هم از بالا کنار پنجره شاهد بودیم . عروس احساساتی شد و گریه می کرد موقع اتمام خطبه عقدشون دستی هم برای ما تکون داد و ماهم با علامت قلب همراهیش کردیم J

پارلمان در این شهرقرار داره و شهری بسیار زنده و پر رونق و توریستی محسوب میشه... به پیشنهاد پسرم با کالسکه ای که یه خانم هدایت می کرد و اسم اسبش مَگی بود دور تا دور شهر رو دیدیم. خانمه می گفت این خونه هایی که پلاک فلزی جلوش نصبه از خونه های بسیار قدیمی بشمار می ره و جزو میراث فرهنگی بشمار می ره و کسی حق نداره این خونه رو تخریب وبازسازی بکنه. حتی برای تعویض مثلا دستگیره در باید از شهرداری مجوز بگیره.

نکته دیگه ای که جلب توجه می کرد یه سری صلیب با سرتیز بود که روی پشت بوم شون نصب بود! دلیلش رو پرسیدیم خانمه گفت ساکنان این شهر خیلی خرافاتی هستن و از زمان خیلی قدیم ها سروصداهایی که می شنیدن رو به ارواج و اجنه نسبت می دادن و اینارو نصب کردن که اجنه و ارواح نتونن روی پشت بوم بشینن و سرو صدا و مزاحمت ایجاد کننJ

خیلی جالب بود بین راه مگی برای اسب دیگه ای که از کوچه کناری می رفت شیهه کشید! خانمه گفت دوست پسرش رو دیده و می خواد بره کنار اونJ آخرش پسرم از خانمه تشکر کرد که گفت از مگی تشکر کنین!منم از مگی تشکر کردم!

فضای شهر در کل بسیار شاد و شنگول بود مثلا کنار آب یه آقایی لباسی شاین و نقره ای تنش کرده بود با یه واکمن موزیک پخش می کرد و می رقصید و با اسکیت از جلوی رهگذران رد می شد...

با اینکه شب دور اسکله قدم می زدیم، خیلی شلوغ بنظر می اومد و فهمیدیم یه کشتی بزرگ دوهزار توریست رو از سیاتل آمریکا برای تفریح به این شهر آورده. وقتی رفتیم شام بخوریم کلی تو نوبت موندیم! چرا که جمعیت زیادی بعنوان توریست به اون شهر اومده بودن...

آخر شب هم قدم زنان به هتل برگشتیم و خیلی خسته بودیم... آقا اینترنت پرسرعت بود ولی خب ما خسته تر از اونی بودیم که بتونیم از نت استفاده کنیم... بخش بعدی باشه واسه پست بعد. فعلا دوستان خدافظ


برچسب‌ها:
ویکتوریا, هتل, عروسی, سیاتل
+ یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۲8 PM نیلو گلکار |

سلام سلام! اووو انقدر اینجا گرد و خاک گرفته بود که اول باید گردگیری می کردم تا بتونم بشینمJ)

خب بالاخره موفق شدم بخاطر گل روی دوستای خوبم بازم بیام بنویسم براتون. از سفر کانادا شروع می کنم...

اول قرار بود پسرم با عروسم بیان ایران ولی خب بخاطر قصه های پرغصه اینترنت داغون ایران ریسک نکردن. چون پسرم بیشتر از یه هفته نمی تونه مرخصی بگیره و باید بقیه یک ماه رو دورکاری کنه و این بین جلسات آنلاین هم داره و نشد.. به ما اصرار که شما باید بیاین. از اونجایی که پروسه درخواست ویزای دخترم همچنان در جریانه و ویزا نداره هنوز، همسرم همش می گفت دخترک تنها می مونه و اینا... پسرم هم می گفت ببخشیدها منم مثلا بچه تونم! خلاصه دخترم کلی پدرش رو متقاعد کرد که بابا منو بهانه نکن لطفا من از پس خودم برمیام و خاله و عمه و دوستام هستن و انقدر نگو من تنها می مونم تازه یه ماه هم بیشتر نیست، پس خیالت از بابت من راحت باشه و بلیت اوکی کنین و برید.

خلاصه مقدمات رو فراهم کردیم. اول یه قالیچه کوچولو تهیه کردیم که سبک باشه و اولین بار بعنوان کادو براشون ببریم. خوراکی های خاص ایران رو هم تهیه کردیم و یه سری هم صنایع دستی براشون گرفتیم.

روز موعود فرارسید و اوایل مرداد راهی شدیم. باید می رفتیم فرانکفورت و بعدش ونکوور. تا فرانکفورت خوب بود. اونجا 7 ساعت و نیم علاف بودیم تو فرودگاه بین دو تا پرواز، بعدش گیت رو یافتیم و دیدیم اوووو ماشالا انگار کل پرواز ایرونی هستن! دیدیم بلندگو اعلام کرد که متاسفانه 50 دقیقه هم تاخیر داریم! حالا اگه کسی می خواد بمونه فردا با پرواز بعدی بره و هتل و غذاش هم پای ما! همسرم رفت به متصدی گفت من بهیچ عنوان نمی خوام بمونم. چون پسرم میاد ونکوور دنبالمون اونم با فری، علاف ماست! گفت نه اجباری نیست! داوطلبانه هست... دیدم ایرونی ها صداشون دراومده که چطور حالت عادی از خط ترانزیت اونورتر نمی تونیم بریم حالا که تاخیردارین بعد این همه علافی مهمونواز شدین! بیخود فلان فلان شده هاJ

خلاصه سوار شدیم و یه 10 ساعتی هم طول کشید تا رسیدیم ونکوور... برخوردشون در بدو ورود عالی بود خیلی مهربون و با احترام ویزامون چک کردن و از گیت رد شدیم. پسرم و عروسم رو در آغوش گرفتیم و کلی بوسیدیم...

بعدش با عجله از ترافیک ونکوور که به ترافیک تهران شبیه بود گذشتیم و با فری که کشتی مسافربری بزرگی هست رفتیم سمت بریتیش کلمبیا و کوآلیکام یعنی جایی که پسرم ساکن بود... مناظر سبز و دوست داشتنی رو نظاره کردیم و البته هوای پاکی رو به داخل ریه هامون فرستادیم...

وقتی رسیدیم انقدر خسته و منگ بودیم که نفهمیدیم چطور بیهوش شدیم.

تا سه چار روزی جت لگ داشتیم و بدخواب بودیم. همسر ولی بخاطر تفاوت دمای داخل هواپیما یه سرمایی خورد و بیشتر از من درگیر بود. ولی بخیر گذشت. حالا چون زمان اقامت مون فقط یه ماه بود، پسرم و ماریا برنامه فشرده ای برامون تدارک دیده بودن جوری که هر روز برنامه مون برای دیدن جاهای مختلف پر بود. من واقعا از محیط و نحوه برخورد مردم اون منطقه خوشم اومده بود. مردم آروم و محترمی داشت. حتما تو کوچه اکثرا لبخند می زدن و صبح بخیر می گفتن! اوایل برام عجیب بود! چون با مردم خودمون مقایسه می کردم که اگه یه غریبه می دیدن اگه اینکارو می کردن برامون عجیب می نمودJ

ساحل بسیار زیبا و تمیز و پاکی داشت. پیاده روی می کردیم تا ساحل و اینو دوست داشتم. به ترتیب هم غذاهای ایرانی رو تو لیست گذاشته بودم و برای بچه ها درست می کردم. پسرم تو پوست خودش نمی گنجید...

بعد از یک هفته رفتیم شهر ویکتوریا که تا خونه پسرم دو ساعت و نیم با ماشین فاصله داشت... شهر بسیار قشنگی بود. تو پست بعدی در مورد این شهر براتون خواهم نوشت...

چون امروز پیلاتس بودم و دستمام درد می کنه بیشتر نمی تونم تایپ کنم. پست بعد می گم براتونJ


برچسب‌ها:
سفر, کانادا, فرانکفورت, ونکوور
+ چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۲4 PM نیلو گلکار |