|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
سلام به همه دوستان وبلاگی بخصوص اونایی که انقدر با محبت هستن که با اینکه هرگز دیدار حضوری نداشتیم ولی همیشه جویای احوالات بنده حقیر هستن و پیام میدن که چرا نمی نویسی و از خودت خبر بده و خلاصه نگرانم شدن...
جونم براتون بگه که چند ماهی خیلی گرفتار بودم. راستش ویلای کوچیکی توی شمال در یک روستا داریم که همسایه ها خبر دادن دیوار یه طرف حیاط شکم داده و نیازمند بازسازی است وگرنه هرآن امکان ریزش هست! همسر هم به تازگی بازنشسته شده و خیلی وقت بود که مترصد فرصت بود که برای بازسازی حیاط و باغچه اقدام کنه و وقت نمی کرد... این بار تصمیم گرفتیم که بریم مدتی مستقر بشیم و این کار را نهایی کنیم.
دیگه نگم براتون که چقدر هماهنگ شدن با بنا و کارگر و برق کار و لوله کش و اینا اونم شهری که غریب هستی سخته و البته وقتی می بینن محلی نیستی چه قیمت های نجومی که نمی دادن بابت انجام کار!
بهر ترتیب با یکی دوتایی که آشنایی داشتیم مشورت کردیم و گروهی رو بکار گرفتیم. البته که بنده هم شدم مسئول تدارکات تهیه غذا و چای برای کارگران... والله کار طاقت فرسایی بود! بخصوص که از صبح که مشغول می شدن به توصیه همسر کل پرده های خونه کشیده بود که مبادا داخل خونه دید داشته باشه. اونم برای منی که دیدن حیاط و باغچه اونم تو شمال مثل نفس کشیدن بود برام. خلاصه خونه حکم سلول انفرادی برام داشت. فقط بپز و بساز و سرویس بده و همسر هم میرفت بالاسرشون که کار رو درست انجام بدن. دو ماه طاقت فرسا رو گذروندم و البته چون دخترم درگیر کلاسای تدریسش بود مدام تو رفت و آمد بود و چند روز پیش ما می موند و برمی گشت تهران...
تا اینکه یکی از روزایی که همسر بالاسر کارگرا بود اقای برق کار یه وسیله حین کارش خواست و همسر که میاد با عجله وسیله رو از داخل ویلا ببره، سکندری رفت و پاش گیر کرد به یه موزاییک سنگ فرش و با فک خورد زمین روی پله اول جلوی در ورودی!
منم داشتم ناهار رو می کشیدم برای کارگرا و می چیدم توی سینی که ببره براشون. دیدم سراسیمه اومد داخل گفت باید برم از فکم عکس بگیرم! منم متوجه نشدم خورده زمین ! گفتم وا تو این هیر و ویر عکس چی بگیری!؟ گفت خوردم زمین ! دقت کردم دیدم از زیر چونه ش هم داره خون میاد! اومدم براش با بتادین تمیز کنم و پانسمان کنم که دیدم ای وای بدجوری پاره شده و بخیه لازم هست...
گفتم این اصلا با پانسمان جواب نمیده باید حتما بریم بیمارستان بخیه بزنی وگرنه خونریزی بند نمیاد.
دیگه ناهار رو دادم به کارگرا و سپردیم به خودشون اونجا رو و راهی بیمارستان شدیم اونم کی؟ بله دو بعدازظهر روز جمعه! که به قول بعضی سگ صاحابش رو نمی شناسه!
دکتر شیفت یه پزشک طرحی خانم بود گفت باید بخیه بشه و برای فکش عکس نوشت ولی او پی جی نه که عکس مثل سایر اعضای بدن! خلاصه رفتم وسایل بخیه رو از داروخانه تهیه کردم! بیمارستان دولتی بود دیگه! حالا رفتم به سوپروایزر می گم این چونه ش خونریزی داره زودتر بخیه بزنین می گفت ما صورت بخیه نمی زنیم! گفتم چرا ؟ گفت چون بخاطر زیبایی اگه گوشت اضافه بیاره میاین اعتراض که چرا اینجوری شد و فلان! حالا کجا جر خورده؟ زیر چونه گفتم آقا جمعش کن! زیبایی چی! من تو روز تعطیل کلینیک خصوصی از کجا بیارم که جراح زیبایی داشته باشه! گفت پانسمان می کنم فردا ببر برای بخیه! اصرار کردم نه اقا بخیه بزن بره حوصله داری!
خلاصه یه آقای دکتری که شیفت بود مکالمه مارو شنید و اومد گفت بده من خودم براشون بخیه می زنم و سوپروایزر تنبل ساکت شد! خدا خیرش بده انقدر هم قشنگ بخیه زد که اصلا جاش نموند.
بعدش رفتیم عکسبرداری و دو تا انترن طرحی خانم گفتن مشکلی نمی بینیم توی عکس! حالا همسر داشت از درد اذیت می شد! رفتیم ویلا و تصمیم گرفتیم فرداش بریم دکتر دندانپزشک متخصص که تشخیص بده مشکل چیه... فرداش هم جراح فک در اون شهر نیافتیم! تصمیم گرفتیم بنایی رو همونجوری متوقف کنیم و یک سره برگردیم تهران...
همسر یک راست رفت پیش دندانپزشک خونوادگی مون و ایشون جراح فک معرفی کرد و همون روز با عکس او پی جی خاص تشخیص شکستگی فک دادن...
البته گفتن یک هفته زمان بدیم که ببینیم فک تا چه حد جوش می خوره و جراحی بشه یا خیر. در این بین من همش دست به دعا که جراحی نخواد چون شنیده بودم خیلی سخته. بعدش دکتر به روش قدیم با این بریس هایی که واسه ارتودنسی هست فک بالا و پایین رو اصطلاحا بهم دوخت. فقط یک روزنه کوچولو برای خوردن مایعات با استفاده از نی داشت! نزدیک به یک ماه و نیم فقط با نی می تونست مایعات رو بخوره! انقدر شرایط سختی بود که از پرستاری و وضعیت جسمی همسر به ستوه اومده بودم...
همش فکر می کردم غذاها رو چطوری درست کنم و تو غذاساز به صورت کاملا آبکی دربیارم و بهش بدم که ضعف نکنه و کمتر صدمه ببینه. چیزی حدود 7 کیلو تو این مدت لاغر شد... بعدش که بریس ها رو دکتر برداشت و فک ترمیم شده بود انقدر خیالم راحت شده بود که نگو.. بجای اون خوشحال بودم که باز می تونه همه چی بخوره. اصلا من و دخترم موقع غذا خوردن کوفتمون می شد که همسر نمی تونست اون غذا رو مثل همیشه بخوره... ولی بهرحال گذشت... اما به معنای واقعی پدرم دراومد.
ببخشید که سرتون رو درد آوردم. اینکه نشد بیام اینجا هم چون واقعا گرفتار بودم. امیدوارم بتونم بازم زود زود بیام و از روزمره هام براتون بنویسم...
مراقب خودتون باشین...