|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
سال نود هم با تمام پستی و بلندی هاش گذشت. وقتی به عقب برمی گردم می بینم روزهای تلخ و شیرین زیادی داشتم که نمی دونم کدوم بیشتر بوده. ولی هر چی بود بازم به کوله بار تجربه م اضافه شد. شاید بعضی روزاش انقدر سخت بود که یه آن آرزوی تموم شدن عمرم رو داشتم و بعضی لحظه هاش انقدر شیرین بود که دلم می خواست زمان از حرکت بایسته و من حلاوت اون رو بیشتر احساس کنم. ولی هرچه بود گذششششششششششت.
حالا باید به روزهای تازه و بهتر فکر کرد. روزهایی که از صبح سه شنبه نویدش داده شده و از همون ساعات صبحگاهی آغازیدن می کنه.
البته همیشه روز اول فروردین برای من خیلی خاص هست . چون همزمان با حلول سال نو، من هم سال جدیدی از عمرم رو شروع می کنم و برگ دیگری از اون رو ورق می زنم. درسته... اول فروردین روز تولدم هم هست. همیشه کادوی عید و تولدم یکی بود( یکی به نفع پدرو مادرم بود) و حالا به نفع همسری!
امسال یه اتفاق خیلی شیرین هم آشنایی با شما دوستان عزیز وبلاگی بود. گرچه اکثر شما از لحاظ سن و سال خیلی کوچکتر از من هستین ولی تونستم ارتباط خیلی خوبی باهاتون برقرار کنم. شاید گاهی نقاط اشتراک زیادی نداشتیم ولی من به نوبه ی خودم از این دوستی ها راضی بودم و خیلی چیزا یاد گرفتم.
همین جا اتمام سال نود و فرا رسیدن سال نود و یک رو به همه ی شما عزیزان تبریک می گم. از صمیم دل روزها و ماههای سرشار از سلامتی و خوشی و موفقیت رو براتون آرزومندم. با این امید که در سال جدید 1391 گل لبخند و شادی روی لباتون بشینه..... 1391 موفقیت بزرگ بدست بیارین ..... 1391 اتفاق خوب براتون بیفته.....
به امید دیدار همه ی شما عزیزان در سال جدید.........
یادمه وقتی یه دختربچه ی کوچیک و سرخوش بودم؛ اسم چهارشنبه سوری که می اومد خیلی خوشحال می شدم چون می دونستم پدرم در تدارک تهیه ی بوته از خارج شهر هست و غروب اونارو به خونه میاره و با هماهنگی که از قبل با همسایه ها داشتن از سر کوچه تا انتهای اون بوته ها چیده می شدن و با تاریک شدن هوا اونهارو آتش می زدن و از پیر و جوون و کودک و بزرگسال صف طویلی پشت بوته ها تشکیل می دادن و با خوندن شعر: زردی من از تو و سرخی تو از من از روی بوته ها به نوبت می پریدن.... بعد از اون نوبت قاشق زنی می رسید که هر کس یه چادر گل گلی سرش می کرد و با کاسه قاشقی در دست در خونه ها جمع می شدن. قسمت خنده دارش چادر سر کردن پسرای جوونی بود که از بقیه مشتاق تر به در خونه ها می رفتن و با کلی مسخره بازی آجیل و شکلات و .... نصیبشون میشد.... هنوزم که هنوزه این خاطرات قشنگ رو صفحه ی ذهنم هست ...
ولی الان ........... اسم چهارشنبه سوری که میاد تن و بدن من یکی که می لرزه! چون شاهد یه سری حوادث تلخی بودم که تو این سالهای اخیر بیشتر به یه شب وحشت برام تبدیل شده تا یه شب خاطره انگیز و به یاد ماندنی....
یادم میاد وقتی پسرم هنوز یکسال و نیم بیشتر نداشت، داشتم آماده ش می کردم که حمامش کنم... همین که اومدم پام رو بزارم توی حمام چنان صدای مهیبی اومد که حس کردم پنجره های خونه یکبار جلو و عقب رفت!!!!!! من شرایط جنگ رو به خاطر میارم ولی حتی زمانی که دیوار صوتی می شکست این حالت رو تجربه نکرده بودم.......... انقدر بچه م ترسیده بود که گریه ش بند نمی اومد.... خلاصه از حمام کردنش پشیمون شدم و وقتی از همسایه ها پرس و جو کردم متوجه شدم که در نزدیکی خونه ی ما دو تا جوون دانشجو مواد محترقه نگهداری می کردن که برای چهارشنبه سوری به ساخت اونا بپردازن تا از فروش اونها یه مبلغی نصیبشون بشه! که البته متاسفانه دیگه زنده نموندن که به همچین سودی برسن! چرا که این مواد در اثر گرمای بخاری که در مجاور اونها بوده منفجر شده بود.... نه تنها کل اون ساختمون دو طبقه در اثر انفجار آسیب جدی دید بلکه همسایه های اونها هم در امان نبودن. بطوریکه یه پیرزنی که در این حین مشغول پهن کردن لباسهاش روی بند رخت بوده از تراس پرت شده بود و متاسفانه جان به جان آفرین تسلیم کرده بود.... روبروی این ساختمون دختر جوونی که در حال شستن ظرف توی آشپزخونه ی رو به خیابون و این ساختمون یاد شده بود هم یه گوش خودش رو از دست داده بود... طوریکه در اثر شدت انفجار پنجره می شکنه و فرود میاد روی گوش این دختر بیچاره!
خلاصه که هر سال همین روز این خاطره ی تلخ برام تداعی میشه و غبطه ی روزای خوشی رو می خورم که در آخرین سه شنبه شب هر سال داشتم ولی متاسفانه با بی فکری و یه بیزنس کثیف از طرف آدمای کوته فکر به یه شب وحشتناک و پرحادثه تبدیل شده. امیدوارم امسال به خیر بگذره و شاهد حوادث دلخراشی از این دست نباشیم.
روز پنج شنبه طبق قرار قبلی یه آقایی که توی ساختمون ما مسئول نظافت و اینها هست برای تمیز کردن در و دیوار و پنجره اومد. البته من و همسری هم پشت سر ایشون مشغول بودیم. خب کار شستشوی پرده های اتاق خواب و جمع آوری پشت سر ایشون هم کم مسئولیتی نبود. بنده هم از حضور همسری استفاده می کردم و سریع گیره های پرده ها رو می زدم و ازش می خواستم اونارو نصب کنه.
خلاصه که تا 8 شب این تمیزکاریها ادامه داشت و دیگه خونه مثل دسته گل شده بود که آشنایی که قرار بود کار شستشوی پرده ی سالن پذیرایی رو انجام بده تماس گرفت که پرده ها آماده س ولی همسری که از فرط خستگی دیگه نا نداشت گفت جمعه میام می گیرم.
دراین بین مرتب با پسرم که رفته بود کیش یه آب و هوایی عوض کنه در تماس بودیم و میگفتم خوب موقعی رفتی گردش! می گفت وای وای مامی جاتون خالی نمی دونی چه هواییه. بهاری وعالی... دارم حال می کنم. منم که همش گردشگر خطابش می کردم می گفتم خوش بگذره. مرتب هم می پرسید هرچی لازم دارین بگین براتون بخرم. ولی همسری طبق معمول می گفت بچه رو تو خرج ننداز! ولی دخترم که اینجور مواقع با همه راحته کلی سفارش داد و ازش خواست غیر از اینایی که اوردر داده اگه چیزای جالب دیگه ای هم به چشمش خورد حتما براش بخره! منم می گفتم رووووووتو برم!
جمعه هم رفتیم پرده هارو تحویل گرفتیم و به مامانم یه سری زدیم . مامان هم طبق معمول هر روز یه گوشه رو تمیز کرده بود و خونه ش مثل گل شده بود. البته با این سنی که داره هرگز کارگر نمی گیره و معتقده که کار اونا به دلش نمی چسبه!
حالا برگشتیم خونه از من اصرار بیا پرده هارو نصب کن و از همسری انکار که وای نیلو بی خیال من امشب حالشو ندارم و بزار برای فردا شب و یادش افتاد نه فردا یه جلسه دارم بزار برای پس فردا! وای منو می گی گفتم اصلا نمیشه چون پرده ها چروک می شه و دوباره کاری میشه چون من باید بازم اتوش بزنم.... خلاصه همسری تنبل رو به کار گرفتم که کار نصب رو شروع کنه. ولی حالا یه مشکلی بود ... یادم نمی اومد گیره های اونارو که جدا کرده بودم کجا گذاشتم!
دخترم هم یکی در میون می گفت مامی خانوم از بس به ما گفتی آلزایمر دارین حالا خودت هم گرفتار شدی و خیاط تو کوزه افتاد... تو این بین همسری کلی کیف کرده بود که دیدی نیلو قسمت نیست امروز پرده نصب کنیم چون گیره هاش نیست و اینا...
ولی بنده با یه کم فکر کردن اونها رو یافتم و خنده رو لبای همسری خشک شد. وقتی دید اون موقع شب باید دست تنها پرده های سالن رو نصب کنه کفری شده بود و با کلی غرو لند این کارو انجام داد. حالا من نمی دونم چرا انقد به نفس نفس افتاده بود!
ولی عجب تمیز شده بود. آخر شب هم پسرم از سفر برگشت و البته با دست پر... برای همگی سوغات آورده بود. برای من یه تونیک (نارنجی که به قول خودش رنگ سال هست) خیلی قشنگ و اندازه بود. برای پدرش یه جفت کفش مشکی خیلی شیک و همینطور یه پیراهن، برای دخترم هم یه مانتوی سفید، یه سوئیت شرت طوسی و یه روسری خوشگل!
........................
امروز بعدازظهر هم رفتم برای پرو کردن همون مانتو شلواری که قبلا سفارش داده بودم. تا پرو کنم و دوستم از راه برسه خانوم خیاط کلی برام درد دل کرد و از اینکه رشته ی معماری خونده ولی تو رشته ی خودش اونقدری که باید درآمد نداره! لذا به کار طراحی مانتو و اینا پرداخته که البته کلی هم استقبال شده ... می گفت تو شرکتی که کار می کنه تفاوت حقوقش با آبدارچی اونجا فقط صد تومن هست! می گفت اینهمه درس بخون اونوقت اینطوری ... تازه این خانوم حدود 12سالی هم تو انگلیس زندگی کرده و زبان انگلیسی فول و ...این نتیجه ش ! تو این بین دوستم فرزانه هم از راه رسید و کلی با هم صحبت کردیم. برگشتنی پسرم زنگ زد که مامی نیا من خودم میام دنبالت. ولی از خیابون میرداماد به بعد افتادیم تو یه ترافیک خفن و سرسام آور. اینم از محسنات شب عید هست دیگه.... تا رسیدم دویدم تو آشپزخونه و شام گذاشتم .... الانم برم ببینم درست شده یا نه.... بفرمایید شام....
خیلی وقته که دلم یه سفر بی دغدغه می خواد ولی همش به بچه ها فکر می کنم. گرچه هر دو تا شب درگیرن! ولی خب بنده در طول روز موجبات آسایش اونارو فراهم می کنم تا بدون هیچ مشکلی سر درس و کار و دانشگاه حاضر بشن. ولی نکته ی جالب اینه که من و همسری خودمون رو اسیر این وروجکا کردیم! اونوقت اینا خودشون برنامه ی سفر خودشون رو دارن!
مثلا دخترم که کنکوری هست هفته ی قبل با مدرسه به یه سفر سه روزه به مشهد رفت. آخه نکه ایشون کنکور داره ما حتی مهمونی هامون رو هم محدود کردیم. اونوقت....
امروز هم که پسرم با دوستاش رفتن به یه سفر سه روزه به کیش...
با خودم می گفتم دیدی نیلو سرت بی کلاه موند. من خودم رو حسابی به خاطر کارهای خونه تکونی درگیر کردم و همسری هم بخاطر تدریس تو دانشگاه و اداره و جلسات متعدد اینجا و اونجا....
نتیجه: هر کس باید به خودش فکر کنه و بس.
خانومی که سرش به تنش می ارزید با حالتی از بهت از قسمت لاکرها صداش به گوش می رسید که می گه: وای عینک آفتابیم! وای پس پولام کو؟ اوا.... چرا کیفم بهم ریخته س!؟ اینجا مگه سر و صاحب نداره؟
بقیه یکی یکی مشکل رو جویا شدن ... در جواب گفت تو بخشی لاکر بهم دادن که مستر کارت داره و خودشون باز و بسته ش می کنن! حالا اومدم می بینم هم عینک آفتابیم که گرون قیمت بوده نیست و هم دویست هزار تومان از کیفم برداشتن...
مربی که شنید به همه مون تذکر داد خانوما لطفا پول خیلی کمی همراه خودتون بیارین... این کادر جدیدی که اومدن خیلی قابل اعتبار نیستن...
ولی من با یکی شون که برخورد داشتم خانوم خوبیه... همسرش از جانبازان جنگ هست و در حال حاضر به دلیل بیماری ناشی از اون توی آسایشگاه بستری هست! دائم کتاب مفاتیح دستشه و مشغول دعا خوندن هست. می گه سه تا بچه داره و با این مخارج گرون اونارو اداره می کنه... دو تاشون دانشجو هستن ... همین چند روز پیش تعریف می کرد که رفته بوده تجریش و انقدر گشته تا یه کفش بیست تومانی پیدا کنه برای دخترش بخره! وقتی فهمیدم شیفت همین خانوم بوده که این اتفاق افتاده مو به تنم راست شد...
مدیریت خواسته بودش و ازش خسارت خواسته بود... گفته بود شما ثابت کنین که این دزدی کار من بوده چشم من خسارت می پردازم...
می خواستن حتی از کار اخراجش کنن ... ولی با پادرمیونی بقیه ی کادر اونجا موند ولی بخش دیگه ای برای نظافت مشغول شد....
شب عید که میشه آمار دزدی ها خیلی بالا میره... انگار هیچ جوری امنیت نداری...
امروز می خواستم بعد ورزش برم خرید ولی خب خیلی پول همراهم نبرده بودم به توصیه ی اونها...
چرا جامعه اینطوری شده؟
از یکی دو روز پیش یکی در میون به همسری می گفتم میشه من نیام؟ همسری هم اصرار که نیلو سخت نگیر عروس داماد ظاهرا دو سالی هست که باهم هستن پس این جلسه فقط معارفه س نه خواستگاری! متقاعد شدم.
نزدیکای خونه ی عروس خواهر داماد بهم زنگ زد! با تعجب گفتم وا پس تو کجایی چرا نیومدی؟ گفت نیلو جون کلاس داشتم. در ضمن من قبلا دیدمش! فقط یادت باشه عروس رو دیدی جا نخوری! گفتم چطور؟ گفت: آخه شاسی بلنده ... من و شمارو می زاره تو جیبش! زدم زیر خنده... آخه خواهر داماد کوچول موچوله و فقط 23 سالشه!
از خونواده ی عروس بگم که خیلی آروم و خوب بودن. هر چی عروس و پدرش خونگرم و راحت بودن ... مادر عروس یه جورایی سرد و ساکت بود... همه از هر دری صحبت کردن الا ازدواج! خب تعجبی هم نداشت وقتی دو سال با هم هستن هم حسابی شناخت دارن از هم ... هم از اهداف و کارایی که برای این امر خطیر در نظر گرفته بودن آگاهی داشتن... ما هم که فقط رفته بودیم عروس خانوم و خونواده ش رو ببینیم و در واقع مراسم معارفه بود.
از تیپ عروس خانوم خیلی خوشم نیومد. پیراهن زمینه قهوه ای با شال شکلاتی و کفشای طلایی....... یه جوری بود به نظرم. هر چند می گن علف باید به دهان بزی شیرین بیاد...
مادر عروس یه جورایی خیلی از خود متشکر بود و از موضع بالا به همه نگاه می کرد... خدا به داد داماد برسه...
اما پدر عروس علی رغم اینکه خیلی باسواد و تحصیلکرده بود فوق العاده خونگرم و افتاده بود... کلی با من و همسری گرم گرفته بود... تو اون جمع هفت هشت نفره بیشتر من و همسری از هر دری حرف می زدیم تا بقیه... بعدش متوجه شدم رشته ی تحصیلی عروس مثل کارشناسی من مترجمی هست.. چه تفاهمی!!!! البته ایشون دیگه ادامه نداده بود برای مقطع بالاتر و ترجیح داده پول دربیاره تا ...
وقتی عروس با مادرش از همون دم در ورودی با همه ی مهمونا سلام و احوالپرسی می کرد و خیلی راحت بود و از همون ابتدا نشست پیش ما و هیچ استرسی هم نداشت ... اونو با روز خواستگاری خودم مقایسه می کردم ... اوهههههههههههه تفاوت از زمین تا آسمان بود. خب اون زمان خیلی اوضاع فرق می کرد. تازه من دختر خونگرمی بودم و به قول پدرم روابط عمومیم بیست بود! ولی خب.....
وقتی با تعارفات معمول از خونواده ی عروس جدا شدیم، مادر داماد دل تو دلش نبود که نظر مارو بدونه! وقتی من و همسری اونارو تایید کردیم و همزمان گفتیم خونواده ی خوبی بودن ... یه نفس راحت کشید و خیلی خیالش راحت شد. ولی نه ما نه بقیه هیچ حرفی از مراسم ازدواج به میون نیاوردیم! چون مادر داماد قبلا باهاشون صحبت کرده بود که تا زمانی که داماد خونه ی مستقلش آماده نشده( در تدارک اون هست) حرفی از مراسم زده نشه و بعدش راجع به زمان مراسم تصمیم بگیرن...
همسری موقع خداحافظی از داماد کلی سر به سرش گذاشت و گفت: ببین شادوماد شما امشب کلی به من بدهکاری! داماد هاج و واج نگاش می کرد و با چشمایی که علامت سوال بودن پرسید چطور؟ همسری گفت: خب مرد حسابی یه کت و شلوار نو خریدم فقط بخاطر تو! ماشین رو بردم کارواش! کفش خریدم ... تازه یه سرویس طلا هم برای نیلو گرفتم دیگه تو باید همه شو حساب کنی دیگه! حالا همش خالی بندی بود... چون کفش و کت و شلوارش رو که برای عید خریده بود. سرویس طلا هم که دیگه با شناختی که داماد از من داره متوجه شوخیش شد... بعدش زد زیر خنده که آره نیلو جون واقعا کت و شلوار رو بخاطر این مهمونی خریده بود!؟ گفتم نه بابا تو هنوز این همسری رو نشناختی؟ همش خالی بندی بود...
بلافاصله پسرم زنگ زد که مامی من از گشنگی مردم پس کی میاین شام بدی به من؟ گفتم : شام کدومه ما الان انقده دعوا مرافه کردیم که حس و حال نداریم بابا... گفت: وا چطور؟ مگه جلسه ی معارفه نبود؟ گفتم معارفه که بود ولی خب حرف به مهریه و اینا کشید یه دفه دعوا شد اونم چه دعوایی ... حالا پسرم پشت تل سکوت و همش می گفت آخ آخ پس همه چی بهم خورد؟ یکی در میون هم می گفت وای وای مامی شما دیگه چرا بابا چرا از شما بعیده ... چرا گذاشتین کار به اینجاها برسه؟
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زیر خنده... که نترس بابا همش شوخی بود... پسرم گفت: مامی این چه کاریه من کپ کردم که اینا بجای معارفه رفتن نبرد!
حالا نوبت خواهر داماد بود که بزارمش سرکار! وقتی زنگ زد همین حرفا رو بهش گفتم... اونم پشت تلفن به قول خودش گرخید! همش می گفت: نننننننننننننننننننننه نیلو جون راست بگو! آخه چرا؟..... دیگه وقتی جون خودش رو قسم داد مجبور شدم راستشو بگم.
خلاصه اینم از جریان خواستگاری و بعبارتی معارفه. این دوره زمونه خواستگاری یه مراسم فورمالیته شده و دیگه گذشت اون زمانی که عروس دل تو دلش نبود داماد رو یه نظر ببینه و برآورد کنه که مرد زندگیش هست یا نه و داماد با برداشتن چای یه نگاه محجوب به عروس بندازه و تو این بین هر آن امکان داشت با چای خودش رو بسوزونه!
خب اینم یه مدلشه دیگه.
ب.ن: با تشکر از دوستانی که با نظراتشان وبلاگ بنده رو مزین فرمودند، خواستم از تاخیر برای تایید آنها عذر خواهی کنم و علت اون این بود که سخت مشغول خانه تکانی هستم! ایشالا سر فرصت به وبلاگ دوستان سر می زنم.
کاش مادرا هم مرخصی داشتن...
کاش خانوما بیشتر آزاد بودن... البته برداشت بد نشه...
کاش ذهنیتی که مرد از زن داره تغییر می کرد...
کاش این امکان بود هر کس تو رشته ی مورد علاقه ش تحصیل می کرد...
کاش یه تضمینی بود بعد اتمام تحصیل تو همون رشته شاغل می شدی...
کاش توی تاکسی وقتی دو تا مسافر مرد نشسته بودن مجبور نبودی خودت رو بچلونی که بدنت تماسی پیدا نکنه...
کاش وقتی حال و حوصله نداری بقیه مراعاتت رو بکنن و رو اعصابت نرن...
کاش همه سرشون به کار خودشون باشه و تو زندگی بقیه سرک نکشن...
کاش بعضی رسوم دست و پاگیر از زندگی مون حذف می شد...
کاش سرعت اینترنت تو ایران مثل بقیه کشورا بود...
کاش همه ی ایرانی ها هر جا می رفتن محترم شمرده می شدن...
کاش ثروت کشورمون برای مردم خودمون خرج می شد...
کاش تو دانشگاه درسا کاربردی بود و بجای مطالب مرتبط مجبور نبودیم یه سری درسای بیخود بخونیم...
کاش تو دنیا صلح برقرار بود...
کاش شب عیدی هیچ پدر و مادری جلوی بچه هاش شرمنده نمی شد...
کاش همه خوش قول بودن...
همش یه دفه اومد به ذهنم حتما ای کاش های زیاد دیگه ای هم تو ذهن شما هست... امیدوارم همش محقق بشه.
یه آخر هفته داشتم شللللللللللللللللللللللللوغ در حد تیم ملی! چون جمعه تولد دخترم بود. هم باید یه سری لوازم برای خونه می خریدم هم باید یه کادو برای دخترم. هم جمعه شب مهمون بودم.... هم باید پرده ها باز می شد برای شستشو برده میشد.....
خلاصه یه لیست از کارایی که باید انجام می شد رو نوشتم. البته من به حافظه م می سپرم همسری رو کاغذ! همسری همش می گه نیلو بنویس یادمون نره... ولی من به حافظه م تکیه می کنم می گم اووووووووو تا بخوای دنبال لیست بگردی شب شده بابا!
اول رفتیم طرف کریمخان برای خرید کادو.. همسری معتقده برای دخترم بهتره طلا بگیریم چون لباس که باید با سلیقه ی خودش باشه و دیگه سورپرایز نمیشه از طرفی هم جالب نیست بخوایم پول بهش بدیم چون بیخودی ولخرجی می کنه و اصلا اهل پس انداز نیست ... واسه ی همین تصمیم گرفتیم براش یه دستبند بخریم. قیمت طلا هم که مستحضر هستین چه صعودی کرده!
خلاصه همین طور که ویترین طلافروشی هارو از نظر می گذروندیم چشممون به یه زوجی افتاد که از نظر من جوون نبودن برای ازدواج! ولی تلویحا از حرفایی که با فروشنده ها رد و بدل می کردن فهمیدیم نامزد هستن! خانومه همش مخ آقاهه رو می زد که یه انگشتر سنگین براش بخره ... آقاهه همش می گفت بابا اون خیلی سنگینه و قیمتش بالاس ولی اصلا به خرج خانومه نمی رفت! شاید باورتون نشه این خانوم که حدودا 35 ساله بنظر می رسید مثل دختربچه های سه ساله که پاشون رو به زمین می کوبن تا عروسک مورد علاقه شون رو بخرن پاهاشو به زمین می کوبید و می گفت من همونی که گفتم رو می خوام. بیچاره آقاهه کلی جلوی ما خجالت کشیده بود..... ولی آخرش خانومه موفق شد و همون انگشتر رو خرید...
ما دنبال خرید یه دستبند برای دخترم بودیم که البته قیمتها خیلی بالا بود ولی خب همسری عزمش رو جزم کرده بود که براش بخره دیگه! می گفت بالاخره هم زینت هست و هم براش سرمایه س. با پیرمرد خیلی خوش برخوردی که صاحب طلافروشی بود برخورد کردیم. فوق العاده با حوصله بود و هر مدلی رو که می خواستیم می آورد و قیمت میداد و راهنمایی می کرد که کدوم مناسبتره. البته من همش می گفتم حاج آقا خیلی نمی خوام سنگین باشه چون دخترم بی حواس هست و هرآن امکان داره گم کنه و جا بزاره ... ایشون می گفت فدای سرش! خلاصه یکی رو انتخاب کردیم و براش خریدیم.
پسرم هم براش یه ساعت مچی خیلی شیک خرید. در حین اینکه کادو رو به من نشون می داد با خودش غر می زد که کاش این خانوم(دخترم) قدر بدونه و به برادر بزرگترش احترام بزاره و .... منم کلی می خندیدم و می گفتم وای تو بابا بشی که همش می خوای سر بچه هات منت بزاری که این کارو کردم و اینو خریدم و ....
البته ما چند سالی هست که دیگه مهمونی تولد اونطوری برای بچه ها نمی گیریم چون خودشون دوست ندارن... و فقط همگی به یه رستوران میریم و کادوشون رو همونجا بهشون هدیه می کنیم. البته کیک رو تو خونه می خوریم. و چند تا عکس و اینا...
اینم بگم که تو این هفته به یک جلسه ی خواستگاری دعوت شدم. داماد یکی از بستگان نزدیک همسری هست. یه جوون 28 ساله که درسش تموم شده و الان یه بیزنس کوچولو راه انداخته. عروس خانوم هم از هم دانشکده ای های ایشون هست. (قابل توجه آرش) یه جورایی وقتی ازم دعوت کردن به این جلسه ی خواستگاری برم احساس خانوم بزرگی بهم دست داده بود! کلا از مراسم خواستگاری خوشم نمیاد... خب ما تو خونه ی پدری 4 تا خواهر بودیم که تقریبا هر دو هفته یه بار خواستگار می اومد خونه مون! حالا بگذریم که همه ی کارامون محدود می شد... فلان روز نرو بیا بشین پاشو .... ولی هر بار که برای خواهرام که از من بزرگتر بودن خواستگار می اومد از پشت پنجره که طرف رو می دیدیم سوژه بود تا برن و ....
کلا این مراسم برای من خیلی کسالت بار هست. خدا به داد برسه من بعدا چطوری می خوام برم خواستگاری برای پسرم!؟
حالا ظرف چند روز آینده باید برم به این جلسه ی ناخواسته. هر کاری کردم بپیچونم و همراه همسری راهی نشم نشد و همگی اصرار دارن که حتما همراهشون باشم! حالا تا ببینم چی میشه. شاید جریانش رو بعدا اینجا نوشتم. ببینم چی پیش میاد.
ماه اسفند یعنی ماه جنب و جوش. هر جا میخوای بری باید تخمین بزنی که کلی ترافیک هست و خودت رو آماده کنی برای کلی معطلی!
انگار تو خیابون همه ی آدما دارن می دون. کار ما خانوما سخت تره و بیشتر. چون هم تو خونه باید بدویم و هم بیرون! خونه برای تمیزکاری و مرتب کردن و بیرون برای خرید!
تو این میون یه سری کارای مامان خودم و مادر همسری هم گردن من افتاده بود. مامانم که سختش بود بره بیرون تو این ترافیک و شلوغی..... از من خواست براش پرده انتخاب کنم. گفت سلیقه ت رو قبول دارم. خلاصه یه روز اسیر اینکار بودم تا اینکه دوخته شد و آماده شد تا بیان نصبش کنن.
از اون طرف مامان همسری قرار بود اتاق هاش رو کاغذ دیواری کنه. بازم به بنده و همسری محول شد. خلاصه چند روزی هم اونطوری سرمون شلوغ بود. کاغذ دیواری رو انتخاب کردیم و سفارش دادیم. البته باز ایشون مهمون بنده بود تا خونه ش روبراه بشه.
حالا نوبت خودمه. هنوز که هنوزه موفق نشدم میز ناهارخوری آشپزخونه رو عوض کنم! ایشالا آخر هفته. امیدوارم تا اون موقع صندلی ها بازم مارو تحمل کنن و کله پا نشیم!
یه سری فرش هارو برای شست و شو دادم حالا تا آماده بشن یه کم به مرتب کردن و تمیزکاری خونه می رسم. نمی دونم چرا این کارگرایی که برای بردن فرشا میان انقده پاهاشون بو میده! تا از خونه برن بیرون نفسم بند میاد. تازه تو این سرما مجبور میشم کلی در و پنجره هارو باز بزارم تا این بوی گننننننننننننند از خونه بره!
تازه مکافاتی دارم برای پرده ها آخه مال سالن پذیرایی خیلی بزرگه و هر سال مجبورم بدم بیرون برای شستشو. اونم هروقت برای نصب مجددش میان همین بساط رو دارم. همش به آشنامون که این نصاب هارو می فرسته می گم تورو خدا ترتمیزشون رو بفرست! پارسال همسری داوطلب شد که خودش به کمک پسرم نصبش کنه و خداروشکر موفق هم شد. آخه خیلی دنگ و فنگ داره. امسال هم باید بگم خودش زحمت نصبش رو بکشه.
از بس این خانومای دیگه از کارای خونه تکونی می گن آدم دلشوره می گیره که مبادا کاراش بمونه!
این خانوم مربی کلاس ورزشمون هم آخر سالی یادش افتاده از ما قهرمان بسازه...... از بس این هفته نرمش های کششی داده تمام بدنم درد می کنه! حالا با این همه کار بدن درد هم دارم............
خب من فعلا دیگه برم به بقیه ی کارام برسم. که هنوز خیلی هاش مونده....