خاطرات و مسایل اجتماعی روز

سوار تاکسی شدم و هنوز مسافرا تکمیل نشده بودن که راننده از دور به خانومی که از دور می اومد اشاره کرد که چه مسیری رو می ره ... و خانومه گفت من اینجا می ایستم تکمیل شدی سوارم کن... بعدش کمی جلوتر ایشون هم به جمع مسافران پیوست. همون موقع راننده با گوشی موبایلش یه شماره گرفت و شروع کرد به صحبت و احوالپرسی. خانومی که آخرین نفر سوار شده بود شروع کرد به پاسخگویی به مکالمات راننده! طفلی اصلا متوجه نشده بود که راننده مشغول گفت و گو با موبایلش هست . مثلا راننده گفت خوب چطوری؟ و ایشون جواب داد ممنون ! باز راننده گفت: پس چرا دیر کردی؟ و خانوم جواب داد آره خب امروز یه کم دیر شد! راننده گفت: من یه ده دقیقه ای منتظر بودم و خبری نشد! خانومه جواب داد: شرمنده!! حالا من صندلی جلو نشسته بودم و هی می خواستم بهش اشاره کنم ایشون داره با موبایل حرف می زنه که مسافر بغل دستی توجیهش کرد... حالا می خندید و دیگه از خجالت و خنده رو پای خودش بند نبود! بعدش به مسافر بغل دستی توضیح داد که آخه هر روز این مسیر رو با این تاکسی خطی ها میره و لذا راننده ایشون رو می شناسه که مسافرشه و واسه همین فکر کرد این مکالمات رو با ایشون داره انجام می ده...

همینطور که مثل همیشه مسیر کوتاهی رو باید تا اداره پیاده طی می کردم با مرور این اتفاق لبخند به لب وارد اداره شدم و نگهبان هم با لبخند خوشامد گفت...  

رفتم تو آبدارخونه که واسه خودم چای بریزم دیدم خبری از چای نیست! قوری رو شستم و مشغول دم کردن چای بودم که دیدم یکی از همکارا یه سلام کوتاه کرد و برگشتم جواب بدم که با تعجب گفت واااااااااای خانوم من از پشت سر فکر کردم شما یه نیروی جوون 22 ساله هستین که برای کارای آبدارخونه اومدین!!! با خنده گفتم نه بابا از وقتی آبدارچی نداریم هر کس برسه چای درست می کنه... کلی عذرخواهی کرد که شرمنده نشناختم و اینا...

بعدش که یه لیوان چای برای خودم ریختم و روی میز کارم گذاشتم با خودم فکر می کردم شغل آبدارچی هم بدک نیس! فکر کنم کم حاشیه ترین و راحت ترین کار هست توی اداره. نه لازم هست حرص بخوری که کارا سر موقع انجام بشه و نه باید حرص بخوری که امکانات نمی دن و انتظار کار خوب دارن... تازه به محض اینکه چای می ذاری رو میز طرف ازت تشکر می کنه ولی خب از یه کارمند تشکر نمی شه و فقط اگه کار مورد انتظار رییس انجام نشه توبیخ می کنه! البته من تا حالا توبیخ نشدم ها با چیزایی که دیدم می گم!

+ پنجشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۲10 AM نیلو گلکار |

فکر کن سخت مشغول پیگیری کارای همایش باشی و برای مشورت و وقت گرفتن از مدیرانی که معرفی شدن و ممکنه موضوعات مناسبی برای برگزاری همایش داشته باشن و میشه بعنوان سخنران ازشون کمک گرفت ... در حال دوندگی باشی و بعد مدیر صدات بزنه و بگه رییس بزرگ یه جای بهتر برای شما در نظر گرفته و اصرار داره شما بری توی اون حوزه مشغول بشی!

منم هاج و واج که جناب مدیر من از اونجایی که شما رو می شناختم حاضر به همکاری شدم و من از کجا این حوزه ای رو که می گید بشناسم و ... جناب مدیر هم گفت والله من خودم گفتم این خانوم نیروی خوب منه ولی خب رییس بزرگ اصرار داره شما با این مجموعه ی جدیدی که قراره راه اندازی بشه همکاری کنید. با همسری که مشورت کردم گفت بهتر. چون اینجایی که می گی کارای مطالعاتی انجام می ده و بیشتر به معلوماتت افزوده میشه و در ضمن کارای بدو بدوی روابط عمومی رو هم نداره!

امروز با این خانوم دکتر که قراره مدیر آتی من باشه یه جلسه داشتم و متوجه شدم از من یه ده سالی کوچکتر هست. احساس راحتی داشتم و از شخصیتش بدم نیومد. یه مذاکراتی با هم داشتیم. تا ببینم خدا چی می خواد...

وقتی برگشتم پیش همکارای خودم و شنیده بودن ممکنه جابجا بشم. هر کدوم به نوعی می خواستن رای منو بزنن که از جام تکون نخورم! یکی می گفت می دونید که کنار اومدن با یه مدیر خانوم کار آسونی نیست! یکی دیگه می گفت همکارای آقا بی حاشیه ترن! یکی دیگه می گفت ما که اصلا دوست نداریم شما از گروه ما جدا بشید! البته من تا حالا با همکارای خانوم از نزدیک کار نکردم ولی گفتم جنسیت برای من مهم نیست فقط شخصیت مدیرم برام مهمه که تا چه حد ازم توقع داشته باشه و اینکه در حد توانم ازم کار بخواد و در ضمن تو همون زمینه ی بخصوص بهم میدون بده که بتونم با انگیزه کار کنم.

خلاصه که الان یه جورایی تو برزخ هستم و نمی دونم اونوری می شم یا اینوری! دعا کنید هر چه به صلاحم هست همون بشه...

+ دوشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۲6 PM نیلو گلکار |

هرگز نتونستم با این طایفه ارتباط برقرار کنم. چون کلا باهاشون مشکل دارم. چرا؟ خب چون هرگز اونطوری که شایسته هست به شهروندان سرویس نمی دن. دیروز وقتی رسیدم زیر پل پارک وی و صف کیلومتری مسافرین رو دیدم و از اون طرف زیر پل فریاد " دربست .. دربست" رانندگان این ماشین های سبزرنگی که اسمشون تاکسی هست و وظیفه شون خدمت رسانی به شهروندان دچار سردرگمی شده بودم. با خودم می گفتم مگر نه اینکه تاکسی یعنی یک وسیله نقلیه عمومی که وظیفه اش سوار کردن مسافر و رساندن او به مقصدی خاص هست ... پس چرا همه یک صدا داد می زنن در بست! خب این همه مسافر شما هم که خالی و منتظر... اونوقت چرا فقط دربست؟ مگر نه اینکه سهمیه بنزین دارین؟ مگر نه اینکه وظیفه تون خدمت رسانی به مردم هست؟ مگر نه اینکه وقتی یه ماشین شخصی بخواد مسافر سوار کنه با اعتراض و گاهی کتک کاری شما طایفه بنی هندل مواجه میشه و می گین ما باید مسافر رو جابجا کنیم! پس کو؟؟؟؟

به مسئول خط می گم جناب کجا تشریف دارن این خطی ها؟ می گه خانوم اونها هم انسان هستن و ساعت کار دارن! بعد از نیم ساعتی که منتظر بودم بالاخره یه تاکسی پیدا شد و سوار شدم. همش تا به خونه برسم با خودم می گفتم جالبه تازه این همه سال از انقلاب گذشته و مسئولین یه منشور به نام حقوق شهروندی نوشتن و می خوان رونمایی کنن!

سوال من الان اینه حالا این منشور رونمایی شد بعدش چه تضمینی وجود داره که حقوق من نوعی طبق اون رعایت بشه! مگه این همه قانون نداریم که برای آسایش و آرامش ما شهروندان نوشته شده ... آیا همشون رعایت میشه؟ 

+ چهارشنبه بیستم آذر ۱۳۹۲1 PM نیلو گلکار |

وقتی فقط چند تا سوال داری و مدیرت دم دست نیست که بهشون جواب بده تا تو از سردرگمی بیرون بیای و کارها رو پیگیری کنی، گیج می مونی تا بالاخره ایشون تشریف فرما بشن! وقتی ایشون پیداشون میشه همکاری که مدیریت کار رو برعهده داره حالا نیست! باز حیرون می مونی که وقت داره می گذره و آقایون کار رو می کشونن به بعد از ساعت اداری! منم که شاکی می شم چون تحمل ندارم حتی یک دقیقه بعد از ساعت چهار تو اداره بمونم. هر طور بود به اصرار همکاری که مدیریت همایش رو برعهده داره موندم تا جناب مدیر بیاد و ما رو از سردرگمی دربیاره. ولی زهی خیال باطل! چون جناب مدیر تشریف فرما شدن و طبق معمول شروع کردن از پیشینه گفتن و تاریخ ... آخرش هم بنده توجیه نشدم که چطور مشکلات رو حل کنیم.

به همسری زنگ زدم که می تونی بیای دنبالم یا نه؟ گفت تازه دارم می رم به یه جلسه و توی ترافیک موندم. مسئول دفتر به نقلیه زنگ زده و می گه متاسفانه می گن ماشین نداریم! خلاصه زدم بیرون و گفتم یه دربست می گیرم ولی فکر کنید اون ساعت شب ، هوای بارونی مگه تاکسی پیدا می شد و اگه پیدا می شد همه قیمتهای نجومی می گفتن... دست آخر با یه منصف ترشون به توافق رسیدم.

حالا هفت و نیم شب رسیدم خونه و شام هم ندارم. خلاصه کلی به مخترع زودپز خدابیامرزی دادم و خورشم رو درست کردم و بعدش به مخترع پلوپز هم خدابیامرزی گفتم و پلو هم گذاشتم و  یه چای دم کردم و اهالی خونه هم از راه رسیدن. انگار موشون رو آتیش می زنن که وقتی همه کارا ردیف میشه یکی پس از دیگری از راه می رسن!

همینطور که کارا رو ردیف می کردم با خودم عهد کردم حتی اگه بگن اگه شما سر ساعت چهار بری خونه، کل همایش می خوابه بازم نخواهم موند... والله فکر کردن انرژی اضافه دارم که بشینم تاریخ گوش کنم!

+ دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲8 PM نیلو گلکار |

دیشب دخترم می گه مامی خداکنه فردا که می خوام امتحان رانندگی(شهر) بدم همون دفه اول قبول بشم. آخه امتحان آیین نامه رو دفه سوم قبول شد! بعدشم دیگه درگیر کلاس و درس شد و فرصت تمرین نداشت و امتحانش موند واسه امروز.... بعدش گفت اگه رد بشم چی؟ گفتم، بهش به چشم یه تجربه نگاه کن اگه قبول شدی که چه بهتر  زش  بعنوان یه تجربه شیرین یاد می کنی و اگه هم خدای نکرده قبول نشدی بازم یه تجربه به تجربیات قبلیت اضافه شده. که خداروشکر بعدش زنگ زد و گفت مامی هورااااااااااا قبول شدم.... منم کلی تشویقش کردم.

با خودم فکر کردم چقدر توی زندگی با این دست دلهره های تلخ و شیرین مواجه می شیم. یادمه تازه که می خواستم برم کلاس اول از فضای بزرگ مدرسه و دیدن اون همه بچه می ترسیدم و دلهره داشتم. ولی وقتی اون محیط ناشناخته برام آشنا شد تجربه ی شیرینی بود...

یادمه وقتی می خواستم مقطع عوض کنم و با معلم های جدید آشنا بشم بازم دلهره داشتم... ولی بعدش باهاشون خو گرفتم و برام شیرینی بهمراه داشت...

یادمه وقتی می خواستم کنکور بدم برعکس بقیه اصلا دلهره نداشتم! شاید چون می دونستم انگار سرنوشتم طوری رقم می خوره که نباید نگرانش باشم. چون وقتی نتایج رو دادن رشته علوم سیاسی دانشگاه اصفهان قبول شده بودم و خونواده م موافقت نکردن برم راه دور. بلافاصله هم که ازدواج کردم.

یادمه وقتی خواستگار می اومد دلهره های تمام عالم می ریخت تو جونم! ولی بعدش بخیر گذشت...

یادمه وقتی باردار بودم و منتظر تولد اولین فرزندم  بودم هر آنچه که فکر منفی بود ذهنم رو مورد هجوم قرار می داد... ولی با به دنیا اومدن پسرم تمام دلهره هام یه رنگ شیرین به خودش گرفت.

یادمه زمانی که می خواستیم به یه کشور دیگه مهاجرت کنیم باز دلهره ی بدی وجودم رو فرا گرفته بود. ولی بعد مدت کوتاهی اونم به تجربه ی شیرینی بدل شد.

الانم همش دلهره ی آینده ی بچه هام رو دارم. تحصیلاتشون، شغلشون، زندگی مشترک آینده شون... فقط امیدوارم این دسته از دلهره هام هم تجارب شیرینی رو برام بهمراه داشته باشه.

+ چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۲6 PM نیلو گلکار |

روز پنج شنبه از اون روزای پرکار بود... از اول صبح که کوزت بودم حسابببببببببببی. موقع تمیزکاری خونه که میشه هر کدوم از اعضای خونواده از قبل یه برنامه ای دارن که در این امر خطیر مشارکت نکنن! ای کاش حداقل اتاقای بهم ریخته شون رو سروسامون می دادن. یعنی از جمع کردن لباسای کثیف پشت در اتاقشون تا گردگیری و مرتب کردن تختشون و تعویض ملافه هاشون گرفته تا جارو زدن نهایی بعهده خودم بودم! بگذریم که تو آشپزخونه چقدر کار تلنبار شده بود و باید از زیر و بن تمیز می کردم و جارو می زدم و کفش رو بخارشور می کشیدم و ...

دو سه سرویس هم لباس ریختم تو ماشین...  خوبه حالا وسط هفته هم لباس شسته بودم و این همه جمع شده بود. این هم از مصیبت های زمستون هست دیگه . شونصد تا لباس باید بپوشی و شونصد تا بشوری و جمع آوری کنی! والله اینم شد فصل آخه!

بعداز ظهرش با خواهر همسری قرار داشتم که به دیدن یه نی نی که تازه به دنیا اومده برم. وااااااااااای خدا جون با دیدن این نی نی دختر که اسمش رو مهشاد گذاشته بودن کلی حال کردم. بخصوص که به قول مامانم مدتهاست که نی نی تو دم و دستگاهمون نبوده! واسه همین عین این نی نی ندیده ها کلی بهش زل زدیم و بازی کردیم و باهاش بودیم. البته بگم ها قبلش رفتم از پاساژ نزدیک خونه یه لباس خوشگل براش خریدم. بعدش دادم به این گیشه های وسط پاساژ که کادوش کنه ... اون خانوم هم خیلی با سلیقه اونو کادو کرد و روش عروسکهای مینیمال و فانتزی و یه جفت زنگوله چسبوند. گفتم ببین انقده دیگه نمی خواد ژینگولش کنی که مامان نی نی دلش نیاد حتی بازش کنه. خانومه خندید و گفت بذار موقع باز کردنش اول با دیدنش ذوق کنه. دیدم راست می گه این کار به طرف کلی هیجان می ده.

بعدش رفتم دیدن یکی از بستگان که طفلی خیلی پیر هست و قلبش و کلیه هاش ناراحته و خانواده ش خیلی خوشحال شدن که یه مسیر طولانی رو برای ملاقات ایشون رفته بودیم. شام هم نوبت مامان بود که برم دیدنش و کنارش باشم و البته بقیه برادر خواهرام هم حضور داشتن و جمعمون جمع بود و از دیدن هم شاد شدیم. تازه خانوم برادرم هم کلی خجالتم داده بود و برام دو تا شیشه ترشی خوشمزه درست کرده بود. البته یه شیشه ترشی دیگه هم مامان مثل هرسال برام کنار گذاشته بود که بنده خیلی ذوق مرگ شدم. آخه کلا اهل ترشی درست کردن نیستم . همیشه یا مامان برام می ده یا خواهری و امسال هم که خانوم برادرم زحمت کشیده بود.

یعنی آخر شب بعد این همه کار و اینور اونور رفتن بازم شارژ بودم و پسرم سر به سرم می ذاشت که بیگ بر چه می کنه! البته به مسخره چون بنده هرگز از این چیزا نمی نوشم...

روز جمعه اما روز اتوکشی و مرور درسهایی که فرداش باید با دانشجوها کار می کردم و ... البته شبش هم یکی دو تا از دوستامون مهمونم بودن. آخر شب بعد یه جمع و جور کلی به همسری گفتم انگار آخر هفته هامون شلوغ تر از وسط هفته س. حس می کنم خستگیم درنرفته... همسری هم حرف منو تایید می کرد چون اونم روز پنج شنبه دو جا جلسه البته مربوط به کارای شخصی داشت. جمعه هم کنار من کمک می کرد. امیدوارم آخر هفته ی آینده بتونم بازم کمی استراحت کنم.

 

+ دوشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۲5 PM نیلو گلکار |

باور کنین وقتی بعنوان یه خارجی به آمریکا رفته بودم مردم اونجا اینطوری که الان به این اداره میرم نگام نمی کردن! وقتی می رم نمازخونه که نماز ظهرم رو جماعت بخونم بغل دستی هام اول بهم خیره می شن و بعد سرفرصت می پرسن شما تازه اومدی اینجا! بعدش می پرسن انتقالی گرفتی از جای دیگه! وقتی می گم نه ... یه نگاه بلند بالا می کنن. حالا فکر می کنن من الانه اومدم حکم استخدامم برام خورده! خداروشکر من نیازمند این کار نیستم... تازه تعریف از خود نباشه بطور اصولی روابط عمومی شون زنده شده و چند تا مصاحبه و دیدار واسه مدیرعاملشون ردیف کردم و همه هم خیلی خوب جواب داده و به قول مدیرمون تازه اینجا احیا شده و دیده شدیم!

نمی دونم قصه چیه که از مسئول دفتر و آبدارچی و راننده گرفته تا همکارای کارشناس تا به من می رسن شروع می کنن به درددل از مشکلات استخدامی شون!! نمی دونم چرا فکر می کنن به یه مدیر رده بالا وصلم که می تونه مشکلشون رو حل کنه!!! البته منم گوش شنوای خوبی می شم براشون و تنها کاری که از دستم برمیاد دلداری دادن به اوناس...

صبحا همسری من رو تا یه مسیری می رسونه و بعد از اونجا یه تاکسی می گیرم و راحت به محل کارم میرم... پریروز که من رو پیاده کرد حواسش نبود که یه کم صبر کنه تا من کیف و ظرف غذام رو از صندلی عقب ماشین بردارم و سراسیمه داشت پاش رو می ذاشت رو گاز که متوجهش کردم که صبر کن می خوای من رو بدون هیچی اینجا ول کنی بری؟

کلی خندید و گفت خب فوقش زنگ می زدی که کیفم جا مونده و ... می گم ببخشید با کدوم موبایل؟ اونم تو کیفم بود... می گه از یکی خواهش می کردی برات زنگ بزنه. می گم نه اینکه شماره ت رو حفظم! تا خود اداره تو این فکر بودم که اگه من رو بدون کیف اونجا ول می کرد چه اتفاقی برام می افتاد... حالا هر صبح برام شده کابوس قبل از پیاده شدن می گم همسری گاز ندی بری ها وایسا کیفم رو بردارم!

امروز اتاق بغلی من همش سروصدا بود که یه همکار از طبقه پایین اومده و با همکار من هم اتاق شده. حالا همکار من یه پسر 28 ساله س و همکاری که باهاش هم اتاق شده یه پیرمرد آذری زبان هست که مدام با فریاد حرف می زنه... داشتم سربه سرش می ذاشتم که خدا بهت صبر بده ... اونم لب و لوچه آویزون می گفت باید حلوا پخش کنم! مسئول دفترمون می خنده و به من می گه خانوم یه وقت دیدی امروز فردا یکی دو تا هم اتاق هم برای شما اومد... گفتم ایرادی نداره اگه با من سنخیت داشتن اوکی هست ولی اگه ببینم هیچ سنخیتی با من ندارن خیلی راحت می گم خدا نگهدار!

دیروز یکی از همکارام که یه آقای جوون و خوشرو هست با بغض اومده می گه یه پیشنهاد دادم به آقای مدیر ولی گفته این اراجیف چیه نوشتی! این که نشد طرح و در واقع فقط یه سری سابقه واسه کاری که قبلا انجام دادی نوشتی! و بعدش گفته ببام از شما کمک بگیرم... حالا فکر می کنن من علامه دهرم! یه کم فکر کردم و گفتم ببین تو دانشگاه ما برای نوشتن یه طرح همیشه اهداف و رویکرد و بودجه و از این قبیل موارد رو می گیم. بعدش یکی یکی براش نوشتم و اونم هرچی به ذهنش می رسید اضافه می کرد. خلاصه یه کم آروم شد و کلی تشکر کرد. فرداش با دست پر و کیفور برد پیش آقای رییس و باهاش موافقت کردن. امروز گفت خدا خیرتون بده یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد...

خوشحال بودم که تدریس درسته که درآمدی برام نداره ولی همین که من رو آپدیت نگه می داره کلللللللللللی ارزشمنده...

 

+ چهارشنبه ششم آذر ۱۳۹۲6 PM نیلو گلکار |