|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
به دلیل مشکل سرماخوردگی دخترم با دو هفته تاخیر براش کادوی تولد خریدیم! خب راستش دلش می خواست یه تیکه طلا کادو بگیره واسه همین بدون نظر خودش که نمی شد...
حالا هر بار هم که عزم می کردیم بریم برای خرید یه اتفاقی می افتاد مثلا مهمون می رسید یا اینکه خودش کاری براش پیش می اومد... تا اینکه بختش به قول معروف باز شد و بالاخره رفتیم سمت گاندی. خلاصه دخترم یه انگشتر از طرف پدرش و یه دستبند ظریف از طرف من کادو گرفت. خودم هم یه گردن بند آویز مروارید برای خودم کادو گرفتمJ
تو راه برگشت یه مانتو فروشی تو ولیعصر دیدم که به نظرم مدل مانتوهاش بدک نبود. فقط به نیت سرکشی و اینکه چی داره وارد شدیم و من تو همون نظر اول یه مانتو رو پسندیدم!! در کمال تعجب پوشیدم و سایز و همه چی خوب بود...
همون رو خریدم بعنوان مانتوی عید. شلوار و روسری و کفش و کیف هم که دارم خلاص...
اصلا حوصله خریدهای عید رو ندارم. ازدحام جمعیت و صف صندوق و اینا همه اش روی اعصابم هست...
دخترم هم دیشب موفق شد مانتوی عید بخره البته خوشبختانه با دوستش برای خرید رفت و یه کمک خیلی بزرگ به من کرد. از بس مشکل پسند هست باید یه صبح تا شب بگردی تا بالاخره یه چی چشمش رو بگیره...
خونه هم که دیگه تمیز شده و کابینت ها و کمدها و بوفه کاملا تمیز و مرتب شدن. بماند که چه انرژی از من گرفته شد...
البته امسال دخترم سنگ تموم گذاشت و توی تمیز کردن کابینت ها خیلی کمکم کرد. انگار همه فهمیدن دیگه سنم بالا رفته و قدرت و توانایی جسمی م هم تحلیل پیدا کرده و روی حس دلسوزی دارن یه کمک هایی می کنن...
دیروز آش نذری داشتم. آش شله قلمکار ... بعدازظهر دیروز دیگه واقعا حس می کردم الان وقتشه که یه نفسی بکشم...
بعید می دونم امسال عید بتونم سفر برم. از اونجایی که مادر ماریا عازم ایران هست و پسرم گفته مامی جایی نرید ها ! اونوخ مادر ماریا به امید کی بیاد ایران که جرات نکردیم برای سفر برنامه ریزی کنیم. نکته جالب اینکه سه روز اول عید پسرم و ماریا عازم دبی هستن و به دیدن دوست ماریا می رن!!!!
دیروز دلم گرفته بود که همه واسه خودشون برنامه ریزی درست و دقیق دارن الا من!!!!!!!!!
شب و عید و کارگر و وقت گرفتن از کارگر و ...
آقایی که همیشه چند بار یک بار برای تمیز کردن در و پنجره میاد خونه مون از بس کمبود وقت داره اواخر بهمن ماه وقت گذاشت و دیوارها و درها رو برام تمیز کرد. قرار شد برای تمیز کردن پنجره ها هم اسفند ماه بیاد که دیروز بعدازظهر این اتفاق افتاد. البته یه کم بدقولی کرد و بجای ساعت 4 که شیفت صبحش رو جای دیگه ای مشغول بود ساعت 5 و نیم اومد. منم همش حرص می خوردم که حالا تا دیروقت طول می کشه و امیر و ماریا هم گفته بودن شام میان خونه ما و ...
خلاصه کلی حرص خوردم تا این آقا صالح اومد و مشغول شد و هر کدام از پرده ها رو باز می کرد و منم می انداختم ماشین لباسشویی و وقتی کار یه پنجره تموم می شد پرده هارو گیره می زدم و نم دار می دادم نصب کنه...
البته فشار آب هم انگار کم شده بود و کار شستشوی پرده ها طول می کشید... همین روی اعصابم بود، از یه طرف تو آشپرخونه مشغول شام درست کردن بودم و از یه طرف باید به کارگر چای می دادم و از طرفی گیره می زدم و ماشین می زدم و گیره های شسته شده رو باز به پرده ها می زدم و ....
تا اینکه پسرم و ماریا اومدن و دیگه آخرای کار آقا صالح بود ولی خب نصب پرده های اتاق خواب ها همچنان مونده بود که پسرم داوطلب شد اشکالی نداره وقتی شسته شدن من نصبشون می کنم!!!! این علامت تعجب ها مال این بود که قبلا هر وقت من خونه تکونی داشتم می گفت به این آقاهه بگو هر وقت من خونه نیستم بیاد برای تمیزکاری...
خلاصه که همسری هم با اون جلسه بوق سگی که داشت ساعت 10 شب رسید خونه. میز شام رو چیدم و بعد از شام درست مثل یه هتل همگی از سر میز بلند شدن و رفتن تو سالن!! همسری فقط گفت بذار یه کم بشینیم تا بعد جمعش می کنیم. دخترم از دانشگاه اومده بود و خسته بود ولی برای جواب دادن تلفن همراهش انگار نه! ماریا سرما خورده بود و حال ندار بود... پسرم هم باید یه سری کارای نشریه رو توی لب تاپش دنبال می کرد...
خلاصه که علی موند و حوضش! دوباره میز شام جمع کردم و ظرف هارو توی ماشین گذاشتم و قابلمه ها و ماهیتابه ها هم که تعدادشون برابر سایر ظرف ها بود رو شستم...
یه نگاهم به ماشین لباسشویی که چرا این لعنتی انقدر طولش می ده... خب حتما شب عیدی همگان در حال نظافت و شستشو هستن و فشار آب انقدر کم شده...
همسری: بذار پرده ها باشه من فردا نصبشون می کنم!
من : پرده ها بلافاصله بعد از شستشو باید نصب بشن که دیگه نیازی به اتو نداشته باشن...
پسرم : من نصب می کنم بابا ... مال سالن هم یکی ش رو من نصب کردم.
همسری: مگه اینارو هم شستی؟ البته با چشمای گشاد شده و دهانی باز! چون اواخر تابستون خریداری شده بودن می گفت تمیز هستن و نیازی نداشته...
من: کمک نمی کنی لطفا دخالت نکن تو کارای من... تو ذهنم گشتم دنبال یه سالی که یادم بیاد همسری برای خونه تکونی شب عید حتی یک بار کمکم کرده باشه...
هرچی یادم اومد: خونه ما تمیزه و تو دیوونه ای که می خوای تمیزش کنی! ول کن بابا خودت رو مریض می کنی ها... وااای دوباره شب عید شد و نیلو دیوونه شد...
دلم برای خودم سوخت. حتی یکی نمی گفت خب بذار من گیره های پرده هارو رو بزنم... یا نگران نباش من کمکت می کنم. به قول پسرم حسابی مگسی شده بودم... حق داشتم خب . خونه مال همه بود و همه این سالها من حرص نظافتش رو خورده بودم. بقیه فقط لذتش رو می بردن. انگار من لذت می برم که سرویس بهداشتی تمیز کنم... نه بخدا من از شستن سرویس بهداشتی متنفرم. ولی اگه ببینم کثیف هست و نمیشه توی آینه هاش نگاه کرد حالم بد میشه خب...
از شستن اجاق گاز و تمیز کردن یخچال هم متنفرم ولی تمام این سالها همیشه سهم من تمیز کردن بوده و بس...
خدایی خسته شدم خسته ... خیلی خسته ....
داشتم خبرها رو رصد می کردم با تیتر خودکشی سه خواهر مواجه شدم که سنشون بین 45 تا50 سال بود و با باز گذاشتن شیر گاز به زندگی شون پایان دادن...
بعدش یه سری خبر اقتصادی رو روی سایت بارگذاری کردم... باز با یه خبر دیگه که از خودکشی یه کارمند خانم که توی شهرداری شاغل بوده مواجه شدم...
واقعا دلم به درد اومده بود. چرا اینا به اینجا رسیدن ... یه دفه دیدم یه نماینده مجلس که حالا به خط و ربط سیاسی ش هم کاری ندارم هر آنچه که از دهانش دراومده به قشر زنان و جوانان گفته و اصلا هم ملاحظه نکرده که یه نماینده قبل از همه چیز باید ادب و احترام رو رعایت کنه تا بتونه با استدلال و منطق خواسته های افرادی رو که نماینده شون هست مطرح کنه...
ذهنم می گشت و می گشت و هنوز هم دلیل خودکشی این خانم هارو پیدا نمی کرد. باز ذهنم مشغول حرفهای این آقای به اصطلاح نماینده شد... واقعا که چقدر بی ادب...
باز ذهنم گشت به سمت اون خانم ها... بخش منتقد ذهنم می گفت بس که اینا زن و مرد می کنن خب حق دارن این بیچاره ها هم دیگه بریدن و به زندگی شون پایان دادن....
باز ذهنم گشت به روزی که مهمون یکی از این آدمایی که خیلی ادعای مومنی دارن و جانماز آب می کشن و اینا بودیم.. این آدم که البته معروف هم هست و البته همسری از قدیم باهاش دوستی داشت خواهش کرده بود که دلش تنگ شده و به دیدنشون بریم و اینا... بهتون بگم خانمه برعکس آقاهه کاملا سنتی و تحصیلاتش تا همون دیپلم متوقف شده بود و شدیدا هم با کار کردن خانم ها بیرون از خونه مخالف بود.
درست همون لحظه ای نظرش رو گفت که اون موقع من تازه بعد لیسانسم مشغول کار بیرون شده بودم. خدایی محیط کار کاملا با کلاس و آکادمیک بود... همکارها هم همه باسواد بودن. فکر کنم فقط من و یکی دوتای دیگه لیسانس بودیم و بقیه کارکنان همه ارشد و دکتری بودن... اون هم من به دعوت استادم مشغول شده بودم... اصلا شاید همون محیط باعث شد که برم و ارشد بخونم و یه کوچولو موقعیت اجتماعی م رو بالا ببرم...
گرچه ادامه تحصیل باعث شد که اون شغل رو رها کنم ولی ناراضی نیستم چون همیشه درس خوندن رو خیلی دوست داشتم و ازش لذت می بردم...
حالا خانم صاحبخونه داشت تمام زحمات من رو برای ادامه تحصیل و شاغل بودن زیر سوال می برد... خب یکی نبود بهش بگه بابا تو دوست نداری و دلت می خواد تمام زندگیت خرید سبزی و مایحتاج باشه و بعدشم آشپزی و جمع و جور کردن خونه ...
ولی من همیشه دوست داشتم فعالیت هام ورای وظایف یه زن سنتی باشه خب... اینکه یه موقعیت اجتماعی داشته باشم برام مهم بود... فقط نگاهش کردم و سکوت کردم. چون حس می کردم کل کل کردن برای راضی کردن این خانم سنتی برای انجام فعالیت های اجتماعی بی فایده س...
باز یاد این نماینده بی ادب افتادم... گفتم حتما امثال این خانم بهش رای دادن دیگه... حتما الان هم دارن براش کف می زنن که این حرف های توهین آمیز رو نثار قشر زنان و جوانان کرده...
تا این دسته از افراد طرفداران خاص خودشون رو دارن حتما می تونن سکاندار نمایندگی مجلس هم بشوند. حتی می تونن تو تصمیمات مملکت سرنوشت ساز باشن. تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که امیدوارم تعدادشون زیاد نباشه...
کل 9 ماه کارم شده بود درد کشیدن! ای بابا این چرا اینجوریه این دفعه؟ خب زمانی که پسرم رو باردار بودم دریغ از این دردهای گاه و بیگاه... فقط تنها چیزی که نگرانم می کرد گاهی این بود که صبح ها که بیدار می شدم می دیدم شکمم کج شده! مثل یه گلابی یه طرفهJ)) و نگران می شدم نکنه شکمم اینطوری بمونه؟ ولی بعدش دوباره درست می شد و پسرم تشخیص می داد دیگه انقدر ضایع خودنمایی نکنه...
ولی امان از بارداری دومم از همون ماه اول به دلیل لکه بینی ها دکترم برام استراحت مطلق تجویز کرد... خب اون موقع ها واحد ما طبقه سوم ساختمون بود و آسانسور هم نداشت و شاید به دلیل این پله بالا پایین شدن ها این مشکل حادتر شده بود. حتی گاهی مادرم انجام کارهای خونه م رو بعهده گرفته بود و من خجالتزده می شدم...
تا اینکه این دوران سخت و طاقت فرسا تمام شد و آخرین جمعه ماه رمضان بودکه افطار مهمان مادرشوهرم بودیم. یادمه من به غذا لب نزدم. اصلا میلی به غذا نداشتم و حتی نگاه کردن به سفره هم حالم رو بد می کرد... سفره که جمع شد به همسری گفتم بخاطر کمردرد شدیدی که دارم نمی تونم بشینم پس بهتره بریم خونه...
حتی یادمه یه دوش گرفتم که کمی سرحال بشم و یه پیراهن یاسی پشمی تنم کردم و دراز کشیدم. ولی با یه درد بی وقفه ای ک به سراغ اومده بود ... به همسری گفتم هنوز یه هفته ای به تاریخی که دکتر برای زایمان گفته مونده ولی خب فکر کنم این فسقلی عجله داره...
همسری که یه کم هول شده بود اول پسرم رو به مادرش سپرد و بعدش همراه من ساک بچه رو برداشت و سوار ماشین شدیم.
به بیمارستان که رسیدیم خاطره زایمان اولم زنده شد... یه مامای خوش اخلاق با چشمای سبز من رو معاینه کرد و گفت خانوووم همه چیز مهیاست که بچه به دنیا بیاد! چرا دیر اومدین؟ شونه هام رو بالا انداختم و گفتم خب من 9 ماه هست که این دردهارو داشتم از کجا بدونم... خلاصه منو راهی اتاق زایمان کرد و بعد از 3 ساعت درد کشیدن بالاخره یه دختر جیغ جیغو با موهای مشکی پر و قدی 51 سانتی رو دکتر گذاشت توی بغلم و جیغ جیغاش قطع شد! همه گفتن اوههه چه مامانی! واسه مامانش گریه می کرده...
بغلش کردم و با خودم گفتم ای جاااااااان چه درد شیرینی بود تا تو به دنیا بیای...
هر سال اوایل اسفند که تولد دخترم هست این خاطره برام زنده میشه...
روز جمعه بعد از تمیزکاری خونه و کمی استراحت به همسری گفتم بهتره یه سری بریم شهروند برای خرید روزمره. به اتفاق تو لاین های مختلف مایحتاجمون رو برداشتیم و رفتیم طرف یه صندوقی که نفر جلویی مختصر خریدی داشت و گفتیم اینجا زودتر نوبت به ما می رسه. یه خانوم حدود 65 ساله غر غرو جلوی ما بود که به اتفاق پسر و عروسش خرید کرده بودن. البته خرید زیادی نداشتن و فقط یه چند رول دستمال توالت و آشپزخونه و یکی دو قلم جنس دیگه... اکتفا کرده بودن.
وقتی دیدم میز گردان خالی شد یکی دو تا جنس رو روی اون گذاشتم و تا به خودم بجنبم اجناس دیگه م رو بذارم فاصله افتاده بود. این خانم غرغرو مرتب به پسرش سیخونک می زد که این دو تا مال ما نیست ها .... خب برش دار که با اجناس ما حساب نشه... و پسرش فقط به یه نگاه تو صورت مادرش بسنده کرد... آخر طاقت نیاوردم و گفتم خانوم اونا مال ماست و خودمون حساب می کنیم شما اصلا نگران نباشین...
بعدش که همه چی رو حساب کرده بودن عروسشون یه صابون مایع آورده بود که دیگه حساب اونا تموم شده بود و مادرشوهر شروع کرد به غر زدن که چقدر خرید می کنی تو! اینجا همه چی خیلی گرونه و .... و اما عروس که یه دختر حدود 27 ساله می زد حتی توی صورت مادرشوهر نگاه هم نکرد! و فقط شوهرش رو خطاب می کرد. یه نگاهی هم به قدو بالای پسر کردم که دیدم ظاهرش فوق العاده متشخص و خوش تیپ می زد ولی خب مادرش اصلا بهش نمی اومد و کلا انگار این پسر، بچه یکی دیگه س!!!
خلاصه که انقدر این مادر شوهر گفت و گفت که عروس مجبور شد بره و صابون مایع را سرجاش بذاره... و برگرده...
دست آخر هم غرغرهای مادرشوهرش کار خودش رو کرد و بین زن و شوهر بحث پیش اومد... و همزمان که با هم از در فروشگاه خارج می شدیم همچنان در حال بحث و جدل بودن!
توی ماشین به همسری می گفتم واقعا ماریا شانس آورده که توی یه خونواده اینطوری نیفتاده... والله ما کلا بهشون سرویس می دیم و هرگز هم توی زندگی شون دخالت نمی کنیم که نباید بکنیم... زندگی خودشونه و اگه از ما مشورت بخوان فقط بهشون نظر می دیم و تصمیم گیر اصلی خودشون هستن...
خلاصه که دلم به حال اون عروس بیچاره سوخت. گفتم عجب اعصاب پولادینی داره که با این مادرشوهر سر می کنه. براش آرزو کردم که انشالا که جدا زندگی می کنن وگرنه مثلا اگه من جای اون عروس بودم دو روزه راهی تیمارستان می شدم والله. آدم تا یه حدی ظرفیت داره...