| خاطرات و مسایل اجتماعی روز | 
اول قرار بود آخر هفته راهی شمال بشیم.. ولی خب دخترم بهانه آورد که نزدیک کنکور ارشد هست و می خوام بخونم و تست بزنم و ...
گرچه خیلی چشمم آب نمی خوره که قبول بشه. چون روزایی که سرکار هست که از خستگی غش می کنه می رسه خونه و روزایی که خونه هست هم کم کاری می کنه و ویزیت دوستان سرجاش هست! اینطوری آدم ارشد قبول میشه با این همه داوطلب؟؟؟
خلاصه که همسری هم حساس هست که تنها خونه نمونه... لذا برنامه شمال به سفر یه روزه به قم تغییر کرد. جالبه که چون عمه ها و دختر عمه هم می آمدن کلا بی خیال درس شد! ماریا و پسرم هم همراه شدن و خلاصه روز پنج شنبه همگی اول سر راه رفتیم بهشت زهرا سر خاک مادر همسری و پدر من و بعدش راهی قم شدیم . همسری یه خاله و دخترخاله داره که اونجا زندگی می کنن... علاوه بر اون پدرش هم سالهاست که اونجا به خاک سپرده شده... بدی این سفر اینه که من هر وقت به قم می رم از شدت هوای خشک اونجا لب هام تیکه تیکه میشه! یعنی باید یه هفته بگذره تا دوباره به حال اول برگرده! علی رغم اینکه مرتبه چپ استیک و اینا می زنم.. مرتب هم آب می خورم.. ولی انگار پوست من واسه اون آب و هوا ساخته نشده!
ناهار رو خونه خاله همسری بودیم و عصری بعد کمی استراحت سر خاک پدرش رفتیم و از شلوغی شهر متعجب شده بودیم. البته جای تعجب نداشت چون شهادت امام موسی کاظم( ع) بود. خلاصه ماریا هم اصرار که حتما باید حرم بریم چون سالگرد فوت پدرش بود و نذر داشت که به حرم بره و براش دعا بخونه و پولی هم هدیه کنه... از همسری انکار و از من و ماریا و پسرم اصرار که حتما حرم بریم...
می گفتم مگه میشه تا قم بیایم و حرم حضرت معصومه(ع) رو بی خیال بشیم؟ گرچه خواهرای همسری پادرد رو بهانه کردن و توی ماشین روبروی حرم توی پارکینگ نشستن ... ولی بقیه راهی حرم شدیم. خیلی خوب شد که رفتیم. توی صحن امام رضا(ع) سینه زنی باشکوهی برای امام کاظم در حال برگزاری بود... بچه ها کلی فیلم گرفتن و بعدش موقع ورود به حرم ... دختر خواهرشوهرم هم از ما جدا شد و گفت من توی این جمعیت می ترسم بیام داخل حرم و فوبیا دارم.. خلاصه توی حیاط صحن منتظر ما شد... بعدش من و دخترم و ماریا داخل حرم شدیم . ماریا که تازه متوجه این مراسم خاص برای عزاداری شده بود می گفت بگو چرا انقدر شلوغه. چون یه بار دیگه اومده بود و اصلا به این شلوغی نبود.
تلاش کرد که بره و پولش رو هدیه ضریح کنه ... ولی برگشت و گفت هرگز نمی تونم موفق بشم. دخترم پول رو ازش گرفت و گفت من برات می اندازم داخل ضریح. من از همون فاصله دعا می کردم ... ماریا سوال کرد و منم بهش جواب دادم درسته مراسم امام کاظم هست و این شلوغی بخاطر اون هست ... سینه زن ها هم اضافه شدن و دلیل این همه شلوغی همینه..راستش ماریا فارسی خوب می فهمه ولی خب همچنان انگلیسی با ما صحبت می کنه... منم داشتم به انگلیسی براش توضیح می دادم که یه خانمی همچنان توی دهان مارو نگاه می کرد.. یه دفعه از من پرسید خانم؟ شما ایرانی هستین؟ گفتم بله خب چطور مگه؟ گفت آخه انگلیسی تون خیلی خوبه! حتما که معلم هستین! معلم زبان هستین درسته؟ گفتم نه! گفت ولی انگلیسی تون خیلی خوبه ها! گفتم خب چند سالی اونور بودم و یه کم بلدم...
نشستیم یه گوشه و دعا خوندیم... قرارمون ساعت 8 توی حیاط صحن بود که به مردها ملحق بشیم... بعدش برای خوردن فالوده به شهر رفتیم و جای شما خالی بسیار چسبید...
آخر شب دیروقت خونه برگشتیم ولی همه مون لت وپار بودیم! چون از صبح یکسره تو راه بودیم دیگه...
امروز ولی تمام بدنم درد می کنه... بخاطر اینکه بعد از یه وقفه طولانی رفتم کلاس ورزش... البته باشگاه انقلاب. چون باشگاه نزدیک خونه ساعت کلاسش برام مناسب نبود دیگه. از طرفی از باشگاه انقلاب باهام تماس گرفتن که شما که مرتب می آمدی چرا دیگه نمیایJ
گفتم چون ساعت کلاس مناسب نبود و ترافیکش اذیتم می کرد .. از طرفی اون ساعت سالن بسیار شلوغ بود. خلاصه ساعت 12 رو بهم پیشنهاد دادن و من هم استقبال کردم و امروز اولین جلسه رو رفتم. عالللللللی بود... ولی الان دست درد دارم خیلی!
گرچه این بین پیاده روی رو داشتم ولی کلاس باشگاه یه چی دیگه س... انگار خیلی پرچونگی کردم. سرتون رو درد نیارم. از هوای بهاری نهایت لذت رو ببرین دوستان گلم.
دیروز از صبح که پاشدم این رخوت و سستی بهار منو گرفته بود.. دوش صبحگاهی چسبید...
نشستم سر سایت و مشغول کار شدم... با خوندن اخبار و پوشش اونها سرم گیج رفت . این دلار هم معضلی شده ها. اه.. همه چی زندگی ما بهش بسته شده انگار. میری سبزی بخری می بینی گرونتر می ده ... می گه دلار گرون شده خب!!! یعنی چیزایی که اصلا ربطی به این ارز وامونده نداره هم تحت الشعاع قرار می گیره!!
خلاصه تا بعدازظهر سردرد کردم از اینجور اخبار... بگذریم. بعدش رفتم مانیکور... خداروشکر که آرایشگاه خلوت بود و سالن آرامش داشت. از شلوغی قبل عید توی سالن متنفرم... نکته جالبی که من رو تو فکر برده بود موهای بلوند شده اکثر خانم هاست که میرن برای تبدیل موهای تیره شون دکلوره می کنن که این رنگ بلوندی که می خوان خوب روش بشینه... بعدش متوجه میشن یه موی سوخته دارن و هرچی هم کراتینه می کنن فایده نداره! با اون همه خرجی که کردن از موی سالمی برخوردار نیستن...
بعدش میرن موهاشون رو می چینن که سوختگی ها بره و موی سالم رشد کنه. بعدش چون عاشق موهای بلند هستن میرن از این شاخه های مو می خرن که من حتی از نگاه کردن بهشون چندشم میشه... اونوخ با حلقه و چسب مخصوص یک و نیم میلیون خرج می کنن تا موهاشون اکتنشن کنن و بلندتر بشه ... واقعا عقلشون کار می کنه؟ فقط برای اینکه یه موی بلوند داشته باشن... آخه ارزشش رو داره؟
نمی دونم والله. خداروشکر که من طرفدار موی تیره هستم. اصلا خداوند مهربون بهتر می دونه که مخلوقاتش رو چطور با چه رنگ و مویی بیافریند... حالا دیگه خود دانید.
از سالن با رضایت اومدم بیرون... رسیدم خونه و یه جمع و جوری کردم و شام درست کردم. همسری تا دیروقت جلسه داشت و 9 شب اومد. قیافه ش از خستگی زار می زد. ظاهرا یه جلسه پر جرو بحثی هم داشته... فقط گفت شام رو بکش که بخورم و بیفتم! داشتم میز شام رو جمع می کردم که با زنگ آیفون خونه تصویر یه دوست قدیمی همسری رو دیدم. گفتم واقعا این یکی رو این وقت شب فقط کم داشتیم...
ادب حکم می کرد که در رو باز کنیم با اینکه خیلی دیروقت بود... ولی از اینکه بشینم و همراهی کنم مهمون همسری رو ناتوان بودم. فقط وسایل پذیرایی رو چیدم روی میز و به اتاق خواب پناه بردم...
تو دلم گفتم بیچاره همسری! داشت از خستگی تلف می شد... صدای دوستش می اومد که دل پری از خانومش داشت. چند سالی می شد ازش بیخبر بودیم. ولی خب انگار خانمش خیلی اهل رفت و آمد نیست. این بیچاره هم گیر افتاده..انقدر درددل می کرد و از عشقی که دیگه چیزی ازش نمونده بین شون و تنها دخترش که این وسط توی طلاق عاطفی اینا داره زجر می کشه... گفت که منم خسته شدم... البته من توی اتاق خواب بودم ولی انقدر بلند بلند حرف میزد که منم همشو شنیدم!
تقریبا ساعت نزدیک 12 شب بود که رفت... همسری از زور خستگی فقط اومد پرت شد روی تختJ
دیگه بیچاره شبش کامل شد... صبح که بیدار شدم اصلا همسری رو ندیدم. انقدر دیشب بد خوابیدم که تازه سه صبح خوابم برد. واسه همین صبح بد بیدار شدم.. این حساسیت بهاری هم که دست از سر من برنمی داره...
امیدوارم قشنگی بهار رو بدون رخوت و سستی اون درک کنین.
سال جدید هم از راه رسید... امیدوارم تک تک شما دوستان خوب تعطیلات خوب و دلچسبی رو تجربه کرده باشین.
من هم حال و هوایی عوض کردم... البته با کلی مهمونداری.
هفته آخر اسفند به اتفاق همسری و بچه ها و ماریا به طلافروشی که تقریبا دیگه رفیق شدیم سری زدیم. ماریا می خواست انگشترش رو عوض کنه و موفق شد با قیمتی یکسان اینکارو بکنه...
منم با پولی که پس انداز کرده بودم یک آویز و دستبند برای خودم خریدم و در آستانه تولدم به خودم کادو دادمJ)
خب گاهی لازمه آدم خودش برای تشویق خودش به خودش هدیه بده که همیشه هم بهترین هدیه میشه چون فقط دل خودش می دونه که الان چی می خواد..
البته به همسری پیشنهاد دادم که یه آویز هم برای دخترم کادوی عید بگیریم... بخصوص که توی بیمارستان کلی از من مراقبت کرده بود تصمیم داشتم یه هدیه براش بگیرم.
از دیدن آویز که یک کلید و زنجیر ظریف بود خیلی خوشحال شد...
ناگفته نماند که همسری و دخترم برای تولدم یه عطر کادو گرفتن و پسرم هم یه اتوی مو که بسیار لازم داشتمJ
بهرحال سال نو کلا با هدایای قشنگی شروع شد.
روز اول عید دیدن مامان رفتیم... روز دوم هم در سالنی که هرساله به اتفاق فامیل همسری جمع می شیم به دید و بازدید عید گذشت.
بعدازظهرش هم کوله بار سفر رو بستیم و راهی شمال شدیم. 6 ساعتی تو راه بودیم و جاده هراز گلوگاههای ترافیکی خودش رو داشت.
روز اول استراحت کردیم و روز بعد مهمانها یکی یکی از راه رسیدن. البته هفته پیش از عید برای تمیزکاری ویلا و شستشوی پرده ها و ... اقدام کرده بودیم. در ضمن فریزر هم آماده بود. لذا اینبار کار پذیرایی آسون تر بود.
هوا بسیار دلچسب و عالییییییییی بود... ولی خب اون آرامشی که دلم می خواست رو نداشتم. دلم می خواست بشینم توی حیاط و کتاب بخونم. قدم بزنم و هزار ویک کار فردی دیگه انجام بدم. ولی خب نمیشد. همش باید در تدارک ناهار و شام برای مهمونا می بودم...
بهرحال اینم یه نوع تفریحات عید هست که ما داریم...
یه دو روزی هم با همسری مشغول رنگ زدن در ویلا بودیمJ
نهایت کار خیلی خوشمان آمد. گرچه همسری یه جین قدیمش رو کوبیسمی کرده بود...
11 فروردین هم برگشتیم. فرداش همش بشور و بساب و پهن کن بودJ روز بعد مامان و خانواده اومدن بازدید عید ما. الان هم درخدمت مامان هستم تا ببینم تا کی طاقت میاره که پیش من بمونه. گرچه از الان هوای رفتن به خونه خودش رو داره!