خاطرات و مسایل اجتماعی روز

دیروز از صبح که پاشدم این رخوت و سستی بهار منو گرفته بود.. دوش صبحگاهی چسبید...

نشستم سر سایت و مشغول کار شدم... با خوندن اخبار و پوشش اونها سرم گیج رفت . این دلار هم معضلی شده ها. اه.. همه چی زندگی ما بهش بسته شده انگار. میری سبزی بخری می بینی گرونتر می ده ... می گه دلار گرون شده خب!!! یعنی چیزایی که اصلا ربطی به این ارز وامونده نداره هم تحت الشعاع قرار می گیره!!

خلاصه تا بعدازظهر سردرد کردم از اینجور اخبار... بگذریم. بعدش رفتم مانیکور... خداروشکر که آرایشگاه خلوت بود و سالن آرامش داشت. از شلوغی قبل عید توی سالن متنفرم... نکته جالبی که من رو تو فکر برده بود موهای بلوند شده اکثر خانم هاست که میرن برای تبدیل موهای تیره شون دکلوره می کنن که این رنگ بلوندی که می خوان خوب روش بشینه... بعدش متوجه میشن یه موی سوخته دارن و هرچی هم کراتینه می کنن فایده نداره! با اون همه خرجی که کردن از موی سالمی برخوردار نیستن...

بعدش میرن موهاشون رو می چینن که سوختگی ها بره و موی سالم رشد کنه. بعدش چون عاشق موهای بلند هستن میرن از این شاخه های مو می خرن که من حتی از نگاه کردن بهشون چندشم میشه... اونوخ با حلقه و چسب مخصوص یک و نیم میلیون خرج می کنن تا موهاشون اکتنشن کنن و بلندتر بشه ... واقعا عقلشون کار می کنه؟ فقط برای اینکه یه موی بلوند داشته باشن... آخه ارزشش رو داره؟

نمی دونم والله. خداروشکر که من طرفدار موی تیره هستم. اصلا خداوند مهربون بهتر می دونه که مخلوقاتش رو چطور با چه رنگ و مویی بیافریند... حالا دیگه خود دانید.

از سالن با رضایت اومدم بیرون... رسیدم خونه و یه جمع و جوری کردم و شام درست کردم. همسری تا دیروقت جلسه داشت و 9 شب اومد. قیافه ش از خستگی زار می زد. ظاهرا یه جلسه پر جرو بحثی هم داشته... فقط گفت شام رو بکش که بخورم و بیفتم! داشتم میز شام رو جمع می کردم که با زنگ آیفون خونه تصویر یه دوست قدیمی همسری رو دیدم. گفتم واقعا این یکی رو این وقت شب فقط کم داشتیم...

ادب حکم می کرد که در رو باز کنیم با اینکه خیلی دیروقت بود... ولی از اینکه بشینم و همراهی کنم مهمون همسری رو ناتوان بودم. فقط وسایل پذیرایی رو چیدم روی میز و به اتاق خواب پناه بردم...

تو دلم گفتم بیچاره همسری! داشت از خستگی تلف می شد... صدای دوستش می اومد که دل پری از خانومش داشت. چند سالی می شد ازش بیخبر بودیم. ولی خب انگار خانمش خیلی اهل رفت و آمد نیست. این بیچاره هم گیر افتاده..انقدر درددل می کرد و از عشقی که دیگه چیزی ازش نمونده بین شون و تنها دخترش که این وسط توی طلاق عاطفی اینا داره زجر می کشه... گفت که منم خسته شدم... البته من توی اتاق خواب بودم ولی انقدر بلند بلند حرف میزد که منم همشو شنیدم!

تقریبا ساعت نزدیک 12 شب بود که رفت... همسری از زور خستگی فقط اومد پرت شد روی تختJ

دیگه بیچاره شبش کامل شد... صبح که بیدار شدم اصلا همسری رو ندیدم. انقدر دیشب بد خوابیدم که تازه سه صبح خوابم برد. واسه همین صبح بد بیدار شدم.. این حساسیت بهاری هم که دست از سر من برنمی داره...

امیدوارم قشنگی بهار رو بدون رخوت و سستی اون درک کنین.


برچسب‌ها:
رخوت بهاری, دوست قدیمی, طلاق عاطفی, اکستنشن مو
+ دوشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۷2 PM نیلو گلکار |