خاطرات و مسایل اجتماعی روز

دیروز علی رغم هوای بدی که بود با شیرین رفتیم باشگاه. از ماشین که پیاده شدیم با انبوهی از شاخه های هرس شده ی درختها مواجه شدیم. کل پیاده رو مسدود بود و مجبور شدیم از سمت خیابون به طرف باشگاه بریم... در این حین به یکی از خانومایی که به تازگی میاد تو کلاسمون برخوردیم. این خانوم حدودا 45 ساله س و هرصبح که میاد با میکاپ کامل هست! جالبه بدونین بعد از اتمام ورزش حالا فکر کن خیس عرق و ... من که می خوام با جت خودم رو به خونه برسونم و فقط بپرم تو حمام اونوقت ایشون با همون سر و روی عرقی میره جلوی آینه و دوباره رنگ و روغن می زنه!

حالا یه شمای کلی از ظاهر این خانوم دستتون اومد. وقتی از ماشین پیاده شد یه پسر که چه عرض کنم یه آقای مثلا حدودا 28 ساله پشت رل بود و کلی با هم صمیمانه خداحافظی کردن... یه دفه مارو دید و سلام علیک کرد و شیرین بهش گفت آخی پسرتون بودن؟  گفت نه عزیزم ایشون شوهرم هستن!!!!!!!!! خودم رو خیلی کنترل کردم که تعجبم کمتر به چشم بیاد.

بعدش در حالیکه می رفتیم سمت رختکن توضیح داد که شش ماهی هست با هم ازدواج کردن و اینا... گفت من یه ازدواج ناموفق داشتم و بچه هم ندارم. یه بار به بوتیک این آقا رفتم برای خرید و ایشون یک دل نه صد دل عاشقم شد و دیگه هرچی بهش گفتم من سنم خیلی بیشتر از شماس به گوشش نرفت! خلاصه با اصرار ایشون ازدواج کردیم!

با خودم گفتم قدیم خانوما این همه از شوهراشون از لحاظ سنی کوچکتر بودن وقتی یه کم از سن و سالشون می گذشت آقاهه فیلش یاد هندوستان می کرد و خانومای جوون تر و ترگل ورگل تر چشمش رو می گرفت ... اونوقت حالا اینا که از همون ابتدا با یکی که انقدر از خودشون بزرگتر هست ازدواج می کنن آخر و عاقبتشون چی میشه!

این خانوم بدون اینکه از ذهن من خبر داشته باشه یه دفه گفت می دونین بهم می گفت خانومایی با سن شما ما جوونارو خیلی بهتر درک می کنن و در ضمن بچه بازی های دخترای جوون رو هم ندارن! بنابراین زندگی اینطوری راحت تره...

من و شیرین هم یه نگاه بهم کردیم و فقط دهانمون رو بسته بودیم که مبادا حرف نامربوطی ازش خارج بشه و ....

خلاصه تا آخر کلاس ورزش که سیمین جون هم دمارمون رو درآورد تا نگاهمون بهم می افتاد یه لبخند می اومد رو لبمون! خب ناخودآگاه یاد سوژه ای که صبح دیده بودیم می افتادیم و از فکرش بیرون نمی اومدیم.

+ سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۱8 AM نیلو گلکار |