|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
همیشه با داشتن یک پارکینگ دچار مشکل می شدیم. هیئت مدیره ساختمون تصمیم گرفت سه تا پارکینگ اضافی رو به قید قرعه بین ساکنین به فروش برسونه... از قضا چیزی که لازم داشتیم نصیبمون نشد و در عوض یک انباری اضافی به ما رسید! البته همسری در این بین خیلی خوشحال شد چرا که انقدر اجناس اضافی در انبار که از نظر من باید نصفشون دور ریخته بشه سر هم ریخته شده بود که دست کمی از کمد آقای ووپی نداشت! من که کلا طرف انبار نمی رم چون می ترسم بخاطر چیدمان نا مرتب آقایون منزل ضعف اعصاب بگیرم. ولی خود همسری اعتراف می کرد که خیلی درهم برهم شده!
تمام این مقدمات رو گفتم که بگم دیروز بعدازظهر به اتفاق همسری رفتیم طرف حسن آباد تا برای انباری جدید قفسه بخریم. البته بگذریم که قبل از اون به خیابون جمهوری رفتیم تا موبایل همسری رو برای تعمیر به پاساژ علاء الدین ببریم. محلی که من ازش متنفرم. یه پاساژ فوق العاده شلوغ و کثیف و خالی از اکسیژن! از اونجایی که بخش تعمیرات طبقه ی زیرزمین هست هربار که با همسری به اونجا رفتم نفس تنگی گرفتم و تازه فکر کنین همینجوری آدم نفس کم میاره و تعداد کثیری از آدمای بی فرهنگ تو اون فضا سیگار هم می کشن! حالا برسیم به مغازه ای که کار تعمیرانواع موبایل رو بعهده می گیره و با نیم ساعت دیگه شروع می کنه ولی موبایل تعمیر شده رو تا چهار ساعت بعد هم تحویل نمی ده و هربار یه بهانه میاره!!!
از سرو کله زدن با این آدما بگذریم کلی وقت آدم گرفته میشه... غیر از اینجا از یه جای دیگه به اسم لاله زار هم متنفرم جایی که هر بار وسایل الکتریکی و لوستر و ... لازم داشته باشیم همسری به زور من رو به اونجا می بره که از نظر من یه مکان زمخت و بورینگ هست که هر بار که مجبور میشم برم اونطرف عزا می گیرم!
حالا بماند که جای پارک پیدا نمی شد و تازه همسری من رو مجبور کرد که سطل آشغال مکانیزه رو جابجا کنم و بنده تو این کار مونده بودم!! تازه یه دفه با خودم گفتم اصلا چرا باید این کار دور از شان رو انجام بدم؟ که خود همسری خان اومد پایین و سطل رو جابجا کرد تا تونست پارک کنه! وقتی راه افتادیم به طرف مغازه ی مورد نظر سعی می کرد مثل همیشه موقع رد شدن از خیابون هوای منو داشته باشه که منم از دستش ناراحت بودم بخاطر این کاری که به من تحمیل کرده بود و اصلا باهاش همراهی نمی کردم و سعی می کردم بدون کمک ایشون از خیابون رد بشم... تا نیم ساعت بعدش هم کلا باهاش هم کلام نشدم! تا اینکه خودش متوجه شد و بخاطر این درخواست مسخره ازم عذرخواهی کرد.
وقتی اندازه های مورد نظر مربوط به انبار رو به آقای فروشنده دادیم یه کم با هم سر محاسبه ی اندازه ی قفسه ها بحث کردن... چیزی که حوصله ی منو سر برده بود. تا اینکه بعد نیم ساعت با هم به توافق رسیدن و شروع کردن به برش اونا که کار وقت گیری بود. دیگه چیزی نمونده بود تو این مغازه جیغ بکشم. همش هم تو دلم می گفتم آخه واسه چی منو با خودت به اینجا آوردی که کلا ازش متنفرم. اصلا هیچ چیز جالب توجهی هم اونجا نبود که نگاش کنم بلکه حوصله م سر نره ! فقط تا دلت بخواد اجناس زمخت و غیر جذاب و ... به چشم می خورد.
بعدش با خستگی که اصلا قابل وصف نبود به یه آب میوه فروشی رفتیم و با خوردن یه آب میوه خنک تمدد اعصاب کردیم و راه افتادیم سمت خونه. سه چهار ساعتی گرفتار این خرید مسخره بودیم و من تو این فکر بودم که بعدازظهرم خراب شده! ولی انگار همسری راضی به نظر می رسید و من تو این فکر بودم چه چیزایی برای مردا جذاب هست که برای ما خانوما بهیچ وجه قابل تحمل نیست!