|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
بالاخره این تعطیلات طولانی هم تموم شد. خستگی و کارای تکراریش موند واسه من! تو این مدت با خودم می گفتم همه ی شغل ها تعطیلی دارن به غیر از مادران و همسران! بی وفقه کار دارن و مرخصی اصلا براشون معنا نداره.
شاید باورتون نشه یه روز تلفن زنگ می زد و بنده بی اعتنا اصلا گوشی رو برنمی داشتم! همسری: نیلو گوشی رو بردار! گفتم حوصله ندارم اگه خیلی مشتاقی بدونی کیه خودت می تونی جواب بدی! همسری هم بر بر منو نگاه می کرد و می گفت وا! نیلو از تو بعیده ... این چه کاریه؟ خلاصه خودش گوشی رو برداشت و جواب داد... بله متاسفانه بازم مهمون. برادر گرامی ایشون کل تعطیلات رو رفته بودن طرف جنوب گشت و گذار و الان یادشون افتاده بود روز دوازدهم عید تشریف بیارن بازدید مارو پس بدن. خلاصه همسری طبق معمول همیشه اصرار که داداش پس شام منتظرتونیم... داداش محترم هم تعارف که نه فقط میایم یه ساعت ببینیم شمارو بعدش از محضرتون مرخص بشیم!
حالت من کاملا بی تفاوت نشسته بودم رو مبل و کتابم رو می خوندم... همسری: نیلو کاری نداری ؟ برای امشب چیزی نمی خوای؟ بازم با همون حالت بی تفاوت شونه هام رو انداختم بالا و گفتم نه فقط شیرینی بگیر که تموم شده. همسری هم مثل یه بچه حرف گوش کن رفت و با یه جعبه شیرینی تازه آلمانی برگشت خونه. منم خونسرد و سر فرصت فقط میوه شستم و آجیل و شیرینی و بقیه ی مخلفات رو چیدم رو میز و نشستم بازم سر کتابم. باز همسری گفت نیلو پس شام چی؟ گفتم خب بذار بیان ببینم می مونن یا نه؟ تا بعد تصمیم بگیرم. مگه این همه اصرار نکردی و گفتن نه شام نمی مونیم؟ گفت چرا ... ولی خب. گفتم حالا بعد تصمیم می گیرم که شام چی بذارم.
خلاصه سرتون رو درد نیارم. بازم مجبور شدم این خونواده ی نچسب رو تحمل کنم و خودم رو بکشم و مرتب لبخند بزنم و خودم رو خوشحال از دیدن ایشون نشون بدم و البته ظاهرا جاری گرامی بسیار خوشحال و خوشنود از سفر ده روزه ای که داشتن برگشته بودن و بسیار سرحال نشون می دادن. گرچه همون تیکه بارون های همیشگی از سر حسادت همچنان همراه ایشون بود! منم مثل همیشه بی توجه به کارهام مشغول بودم و از ایشون پذیرایی می کردم.
تو دلم می گفتم اصلا وقتی نه شما با ما حال می کنین و نه ما دوست داریم در جوار شما باشیم آخه این چه کاریه که طبق سنت دیرینه حتما به خودمون سختی بدیم و حتما وجود همدیگه رو بالاجبار تحمل کنیم؟ واقعا گاهی این سنت ها باعث خفگی میشه ها!
عقربه های ساعت رو عدد هفت و سی دقیقه بودن که همسری اعلام کرد که نیلو شام چی میذاری؟ منم باز بی تفاوت گفتم والله داداش خودشون تعارف کردن و ... جاری جان هم گفتن آخه تو زحمت میفتین! گفتم نه برای من زحمتی نیست. همسری هم اصرار که داداش می خوایم بیشتر ببینیمتون! خلاصه با تمام بگیر بکش ها ما رفتیم تو آشپزخونه و مشغول آشپزی شدیم.
یه دفه جاری جان گفت پس لطفا یه لباس راحت به من بدین چون تو مانتوی عیدم راحت نیستم و چروک میشه طولانی بشینم توش! به دخترم گفتم لطفا یه لباس مناسب به ایشون بده... تازه نظرم جلب شد که مانتوی عیدش چی هست؟ واااااای یه مانتوی تنگ و چسبون قهوه ای رنگ که البته یقه ی اون طرح پلنگی بود... تو دلم گفتم خدای من اگه این لباس رو مجانی به من بدن هرگز نمی پوشمش! ایشون چقدرم با افاده می گه مانتوی عیدم!!
بالاخره ساعت یازده و نیم شب از محضرشون مرخص شدیم و یه نفس راحت کشیدم که خدایا شکرت تا چند ماه راحت شدم!
چقدر سخته وقتی مجبوری با آدمایی که از سر اجبار باید باهاشون مراوده داشته باشی روبرو بشی و تحملشون کنی...