خاطرات و مسایل اجتماعی روز

هفته شلوغی بود. بخاطر مادر ماریا دائم باید مهمونی می دادم! بجای اینکه بقیه مهمونش کنن من باید دعوت می کردم که می خواستن مادر ماریا رو ملاقات کنن!!!

البته یه دو سه روزی به اصفهان رفتن و این شهر قشنگ رو از نزدیک دیدن...

روزی که تمام خونواده همسری به بهانه دیدن و خوشامدگویی به مادر ماریا به خونه ما اومدن و بنده طبق معمول برای 20 نفر شام درست کردم دیگه از خستگی چیزی نمونده بود تلف بشم...

جالب اینه که همه هم می خوان مثلا کمک کنن و می ریزن توی آشپزخونه ولی حتی به خودشون زحمت نمی دن که دنبال ظرف مناسب بگردن و انقدر این وسط آدم رو سوال پیچ می کنن که تو دلم می گم بخدا کمک نمی خوام چون باز خودم با نظم کار می کنم و یه نفر لازم نیست همزمان به 6  نفر جواب بده!!!

حالا فکر کن تمام لیوان هارو یخ ریختی و چیدی لب اوپن و کنارش هم نوشابه هارو جا دادی و یه دفه دختر چولمنگ خواهرشوهرم که 27 سال سن داره و حتی بلد نیست چای دم کنه یه دفه هوس کنه به بنده کمک کنه و بدون اینکه بپرسه شروع کنه به باز کردن دوغ گازداری که همسری بدون توجه به گاز دار بودن اون رو خریده و هول بشه و بخاطر اینکه گاز دوغ لب ریز شده همه اش رو ول بده توی لیوان های تمیز و قطار شده!!!!

حالا اون وسط که می خوای حواست به مهمونا باشه که غذا  بکشن باید بری تمام لیوان هارو بشوری و مجددا یخ کنی و برای مهمونا نوشابه بریزی...

بعدش هنوز میز جمع نشده یکی از خواهرشوهرا بره پای ظرفشویی بایسته و بگه می خوام بشورم... از ما که بابا اجازه بدین اول جمع بشه بعد می چینیم توی ماشین... می گه خب من بزرگ هارو که جا نمی شه می شورم... اوکی ولی انگار اول باید مابقی غذاها جمع بشه و ظرف بشه و بره توی یخچال تا جا باشه که میز آشپزخونه تمیز بشه و یه حوله بذارم که ظرفهای بزرگ شسته شده روی اون گذاشته بشه یا نه!!!!

ولی هر کدوم کار خودشون رو بکنن و من یه ساعت فقط توی آشپزخونه بچرخم تا بتونم خرابکاری هاشون رو جمع و جور کنم. بعدش متوجه بشم که شمع های فوندو که توش غذای روی میز رو کشیدم بدون اینکه خاموش کنن گذاشتن روی اوپن و در این حین شمع آب شده ریخته به پشتی صندلی ناهارخوری و لبه اوپن... اونوخ یه ربعی هم با اون کلنجار برم که تمیزش کنم و باقی نمونه بدتر بشه...

خدایا چقدر خسته شدم ....

چقدر مامانم خوبه! واسه اینکه من خسته نشم همه مون رو بهمراه مادر ماریا دعوت کرد و من تونستم خستگی بگیرم. تازه تمام خواهر برادرام رو هم دعوت کرد که با مامان ماریا یه دیداری تازه کنن و زحمتش رو خودش طفلی بعهده گرفت که من دیگه از پا درنیام...

چقدر خونه مامان مهمونی بهتر برگزار شد! چون من و خواهرام همه با نظم کار می کنیم و همه چیز خیلی زود سر جای خودش قرار می گیره خدایی...

دیشب برای آخرین بار هم خونه ما بودن و صبحش من و همسری به خیابون ویلا رفتیم و چند تا صنایع دستی که پسرم می گفت توی اصفهان چشمش رو گرفته بوده براش خریدیم... وقتی دیشب اونارو بهش هدیه دادیم از خوشحالی شوکه شده بود... البته ارزون هم نبود. سه تا تیکه شد 750 هزار تومن... البته من همسری رو کنترل کردم وگرنه بازم می خواست ادامه بده... گفتم واسه سوغات همین کافیه.

البته همه این شلوغی ها گذشت و مادر ماریا امشب پرواز داره و برمی گرده کانادا و طفلی باید دوشنبه به خاطر اون کنفرانس مهمی که می گفت حاضر بشه... خدا کنه کمتر توی سفر اذیت بشه که بتونه سرپا باشه که بعید می دونم...

فردا دعوت شدم به مراسم فارغ التحصیلی دانشجوهام و بی صبرانه دلم می خواد ببینم از کدوم هاشون تجلیل میشه که دانشجوهای موفق تری محسوب میشن گرچه می تونم حدس بزنم ولی دیدنشون لذت بخش هست برام...

 


برچسب‌ها:
مهمونی, صنایع دستی, فوندو, جشن فارغ التحصیلی
+ شنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۵4 PM نیلو گلکار |