|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
سه سالی می شد که به پیشنهاد دختردایی همسری که رابطه ی نزدیکی با من داره برای حج عمره ثبت نام کرده بودیم. با همراهی بستگان دیگه یه گروه ده نفره می شدیم که قصد سفر کردیم. خب بالاخره قرعه به نام مون افتاد که هفته ی آینده به این سفر پرخاطره بریم...
البته از هفته ی قبل همش درگیر فراهم کردن مقدمات این سفر روحانی هستم. تزریق واکسن و آزمایش و چکاپ و لباس احرام و شرکت در کلاسهای مخصوص حج و ...
کلاسهام رو با بدبختی ردیف کردم و جبرانی گذاشتم و البته یکی از اونارو قرار شد همسری بجای من پوشش بده! حالا بماند چه بگیر بکش هایی سر این قضیه با دانشجوهام داشتم! که ما استاد دیگه ای نمی خوایم و خودتون بعدا جزوه ش رو بدین و ....
از من هم اصرار که نه نمیشه ایشون استاد توانمندی هستن و بهتر از من واردن و خیلی هم می تونین از معلوماتشون استفاده کنین و ...
خلاصه که در همین جا از تمام دوستان وبلاگی حلالیت می طلبم. اگه زنده برگشتم باز هستم در خدمتتون و اگر نه که لابد قسمت نبوده...
خدا نگهدار همه ی شما.
بالاخره این تعطیلات طولانی هم تموم شد. خستگی و کارای تکراریش موند واسه من! تو این مدت با خودم می گفتم همه ی شغل ها تعطیلی دارن به غیر از مادران و همسران! بی وفقه کار دارن و مرخصی اصلا براشون معنا نداره.
شاید باورتون نشه یه روز تلفن زنگ می زد و بنده بی اعتنا اصلا گوشی رو برنمی داشتم! همسری: نیلو گوشی رو بردار! گفتم حوصله ندارم اگه خیلی مشتاقی بدونی کیه خودت می تونی جواب بدی! همسری هم بر بر منو نگاه می کرد و می گفت وا! نیلو از تو بعیده ... این چه کاریه؟ خلاصه خودش گوشی رو برداشت و جواب داد... بله متاسفانه بازم مهمون. برادر گرامی ایشون کل تعطیلات رو رفته بودن طرف جنوب گشت و گذار و الان یادشون افتاده بود روز دوازدهم عید تشریف بیارن بازدید مارو پس بدن. خلاصه همسری طبق معمول همیشه اصرار که داداش پس شام منتظرتونیم... داداش محترم هم تعارف که نه فقط میایم یه ساعت ببینیم شمارو بعدش از محضرتون مرخص بشیم!
حالت من کاملا بی تفاوت نشسته بودم رو مبل و کتابم رو می خوندم... همسری: نیلو کاری نداری ؟ برای امشب چیزی نمی خوای؟ بازم با همون حالت بی تفاوت شونه هام رو انداختم بالا و گفتم نه فقط شیرینی بگیر که تموم شده. همسری هم مثل یه بچه حرف گوش کن رفت و با یه جعبه شیرینی تازه آلمانی برگشت خونه. منم خونسرد و سر فرصت فقط میوه شستم و آجیل و شیرینی و بقیه ی مخلفات رو چیدم رو میز و نشستم بازم سر کتابم. باز همسری گفت نیلو پس شام چی؟ گفتم خب بذار بیان ببینم می مونن یا نه؟ تا بعد تصمیم بگیرم. مگه این همه اصرار نکردی و گفتن نه شام نمی مونیم؟ گفت چرا ... ولی خب. گفتم حالا بعد تصمیم می گیرم که شام چی بذارم.
خلاصه سرتون رو درد نیارم. بازم مجبور شدم این خونواده ی نچسب رو تحمل کنم و خودم رو بکشم و مرتب لبخند بزنم و خودم رو خوشحال از دیدن ایشون نشون بدم و البته ظاهرا جاری گرامی بسیار خوشحال و خوشنود از سفر ده روزه ای که داشتن برگشته بودن و بسیار سرحال نشون می دادن. گرچه همون تیکه بارون های همیشگی از سر حسادت همچنان همراه ایشون بود! منم مثل همیشه بی توجه به کارهام مشغول بودم و از ایشون پذیرایی می کردم.
تو دلم می گفتم اصلا وقتی نه شما با ما حال می کنین و نه ما دوست داریم در جوار شما باشیم آخه این چه کاریه که طبق سنت دیرینه حتما به خودمون سختی بدیم و حتما وجود همدیگه رو بالاجبار تحمل کنیم؟ واقعا گاهی این سنت ها باعث خفگی میشه ها!
عقربه های ساعت رو عدد هفت و سی دقیقه بودن که همسری اعلام کرد که نیلو شام چی میذاری؟ منم باز بی تفاوت گفتم والله داداش خودشون تعارف کردن و ... جاری جان هم گفتن آخه تو زحمت میفتین! گفتم نه برای من زحمتی نیست. همسری هم اصرار که داداش می خوایم بیشتر ببینیمتون! خلاصه با تمام بگیر بکش ها ما رفتیم تو آشپزخونه و مشغول آشپزی شدیم.
یه دفه جاری جان گفت پس لطفا یه لباس راحت به من بدین چون تو مانتوی عیدم راحت نیستم و چروک میشه طولانی بشینم توش! به دخترم گفتم لطفا یه لباس مناسب به ایشون بده... تازه نظرم جلب شد که مانتوی عیدش چی هست؟ واااااای یه مانتوی تنگ و چسبون قهوه ای رنگ که البته یقه ی اون طرح پلنگی بود... تو دلم گفتم خدای من اگه این لباس رو مجانی به من بدن هرگز نمی پوشمش! ایشون چقدرم با افاده می گه مانتوی عیدم!!
بالاخره ساعت یازده و نیم شب از محضرشون مرخص شدیم و یه نفس راحت کشیدم که خدایا شکرت تا چند ماه راحت شدم!
چقدر سخته وقتی مجبوری با آدمایی که از سر اجبار باید باهاشون مراوده داشته باشی روبرو بشی و تحملشون کنی...
همیشه با داشتن یک پارکینگ دچار مشکل می شدیم. هیئت مدیره ساختمون تصمیم گرفت سه تا پارکینگ اضافی رو به قید قرعه بین ساکنین به فروش برسونه... از قضا چیزی که لازم داشتیم نصیبمون نشد و در عوض یک انباری اضافی به ما رسید! البته همسری در این بین خیلی خوشحال شد چرا که انقدر اجناس اضافی در انبار که از نظر من باید نصفشون دور ریخته بشه سر هم ریخته شده بود که دست کمی از کمد آقای ووپی نداشت! من که کلا طرف انبار نمی رم چون می ترسم بخاطر چیدمان نا مرتب آقایون منزل ضعف اعصاب بگیرم. ولی خود همسری اعتراف می کرد که خیلی درهم برهم شده!
تمام این مقدمات رو گفتم که بگم دیروز بعدازظهر به اتفاق همسری رفتیم طرف حسن آباد تا برای انباری جدید قفسه بخریم. البته بگذریم که قبل از اون به خیابون جمهوری رفتیم تا موبایل همسری رو برای تعمیر به پاساژ علاء الدین ببریم. محلی که من ازش متنفرم. یه پاساژ فوق العاده شلوغ و کثیف و خالی از اکسیژن! از اونجایی که بخش تعمیرات طبقه ی زیرزمین هست هربار که با همسری به اونجا رفتم نفس تنگی گرفتم و تازه فکر کنین همینجوری آدم نفس کم میاره و تعداد کثیری از آدمای بی فرهنگ تو اون فضا سیگار هم می کشن! حالا برسیم به مغازه ای که کار تعمیرانواع موبایل رو بعهده می گیره و با نیم ساعت دیگه شروع می کنه ولی موبایل تعمیر شده رو تا چهار ساعت بعد هم تحویل نمی ده و هربار یه بهانه میاره!!!
از سرو کله زدن با این آدما بگذریم کلی وقت آدم گرفته میشه... غیر از اینجا از یه جای دیگه به اسم لاله زار هم متنفرم جایی که هر بار وسایل الکتریکی و لوستر و ... لازم داشته باشیم همسری به زور من رو به اونجا می بره که از نظر من یه مکان زمخت و بورینگ هست که هر بار که مجبور میشم برم اونطرف عزا می گیرم!
حالا بماند که جای پارک پیدا نمی شد و تازه همسری من رو مجبور کرد که سطل آشغال مکانیزه رو جابجا کنم و بنده تو این کار مونده بودم!! تازه یه دفه با خودم گفتم اصلا چرا باید این کار دور از شان رو انجام بدم؟ که خود همسری خان اومد پایین و سطل رو جابجا کرد تا تونست پارک کنه! وقتی راه افتادیم به طرف مغازه ی مورد نظر سعی می کرد مثل همیشه موقع رد شدن از خیابون هوای منو داشته باشه که منم از دستش ناراحت بودم بخاطر این کاری که به من تحمیل کرده بود و اصلا باهاش همراهی نمی کردم و سعی می کردم بدون کمک ایشون از خیابون رد بشم... تا نیم ساعت بعدش هم کلا باهاش هم کلام نشدم! تا اینکه خودش متوجه شد و بخاطر این درخواست مسخره ازم عذرخواهی کرد.
وقتی اندازه های مورد نظر مربوط به انبار رو به آقای فروشنده دادیم یه کم با هم سر محاسبه ی اندازه ی قفسه ها بحث کردن... چیزی که حوصله ی منو سر برده بود. تا اینکه بعد نیم ساعت با هم به توافق رسیدن و شروع کردن به برش اونا که کار وقت گیری بود. دیگه چیزی نمونده بود تو این مغازه جیغ بکشم. همش هم تو دلم می گفتم آخه واسه چی منو با خودت به اینجا آوردی که کلا ازش متنفرم. اصلا هیچ چیز جالب توجهی هم اونجا نبود که نگاش کنم بلکه حوصله م سر نره ! فقط تا دلت بخواد اجناس زمخت و غیر جذاب و ... به چشم می خورد.
بعدش با خستگی که اصلا قابل وصف نبود به یه آب میوه فروشی رفتیم و با خوردن یه آب میوه خنک تمدد اعصاب کردیم و راه افتادیم سمت خونه. سه چهار ساعتی گرفتار این خرید مسخره بودیم و من تو این فکر بودم که بعدازظهرم خراب شده! ولی انگار همسری راضی به نظر می رسید و من تو این فکر بودم چه چیزایی برای مردا جذاب هست که برای ما خانوما بهیچ وجه قابل تحمل نیست!
سال 92 هم شروع شد... ولی خب من اونو با خستگی مفرط از انجام کارهای قبل از شروع سال نو آغاز کردم. بله همه چیز همونطوری که می خواستم پیش رفت و انجام شد ولی خب ...
از اونجایی که امسال عید اولین سالی بود که دیگه مادر همسری در بین ما نبود کمی تلخ بود... همسری همش انگار یه گمشده داشت و می فهمیدم کلافه س ... دست آخر هم دلش طاقت نیاورد روز چهارشنبه صبح زود بعد از تماسی که با خواهراش داشت تصمیم گرفت که بره سرمزار مادرش و البته منم می خواستم همراهی ش کنم ولی خب پیشنهاد داد که من در تدارک ناهار باشم که بعد از اون بهمراه خواهرها بیاد خونه و دعوتشون کرد که بیان پیش ما تا سال تحویل کنار هم باشیم...
منم نهار رو آماده کردم و هفت سین چیدم و در این بین همش احساس می کردم دست چپم خیلی با من همراهی نمی کنه! بله کاملا از ناحیه ی آرنج به پایین گرفته بود و با بدبختی کارهام رو سروسامون دادم.
اینکه سال تحویل دور هم بودیم و شلوغ پلوغ بود خوب بود ولی نمی دونم چرا انقدر خسته بودم! خلاصه طبق روال هرسال بعداز سال تحویل باید می رفتم دیدم مامان... دیگه تا اون موقع هم مهمونا از ما خداحافظی کردن و یه ساعت بعد کنار مامان و خواهربرادرم بودم... خوش گذشت ولی از شدت دست درد مجبور شده بودم از یه پماد مسکن استفاده کنم و دستم رو بانداژ کنم... هرکس هم می دید می پرسید چی شده؟ و هنوز من توضیح نداده شروع می کردن به نصیحت که این کارارو با خودت نکن! چرا به خودت سخت می گیری و ...
با اجازه تون هر کس هم برای عید دیدنی خونه ی ما میاد شام ناهار میاد. تعداد مهمونا هم کمتر از پانزده نفر نیست تو هر وعده! بنده هم با این اوضاع دست دردم باید می پختم و می ساختم تا مهمونی خوب برگزار بشه! البته همسری نهایت سعیش رو می کرد که به من کمک کنه ولی خب سنگینی عمده ی کار برعهده ی خودم بود. تصور کنید هر بار قبل از ورود مهمونها خونه تمیز و مرتب باشه و بعد از ترک کردن خونه دوباره قصه ی تمیزکاری شروع بشه و البته با کمک همسری و بچه ها... روز پنجم دیگه بریده بودم و با خودم غر می زدم که انقده از ایام عید بدم میاد! همسری تعجب کرده بود چون من اصولا دید و بازدید و مهمونی رو دوست دارم ولی امسال خیلی خسته شده بودم بخصوص که از قبل از عید همش سرم شلوغ بود... خلاصه می گفتم این ایام جز خستگی چیزی برای من نداره و ... تا اینکه یکی از خواهرای همسری که به تازگی تو یکی از شهرهای شمال ویلا خریده مارو دعوت کرد که بریم پیششون و یه آب و هوا عوض کنیم. البته من ترجیح می دادم تو خونه ی خودم بمونم و استراحت کنم ولی همسری گفت نیلو اینجا باز مهمون میاد و ناچاریم پذیرایی کنیم پس بهتره بریم شمال تا یه هوایی عوض کنیم و تو هم کمی استراحت کنی ... منم موافقت کردم. خلاصه همه چیز خوب بود... هوا عالی بود. بهمون خیلی خوش گذشت. دیروز برگشتیم. خیلی کوتاه بود ولی خوب بود. خیلی اصرار کردن بیشتر بمونیم ولی خب بهتر دیدیم برگردیم تا به یه سری کارای کلاسی و اینامون برسیم... البته بماند روزی که برمی گردیم باید کلی لباس بشورم و جمع آوری کنم ولی خب بدک نبود...
راستی تعطیلات شما چطور بود؟ خوش گذشت یا نه؟ گرچه هنوز این تعطیلات ادامه داره...