خاطرات و مسایل اجتماعی روز

دیشب عروسی نوه خاله همسری بود.

عروسی که آخر هفته نباشه خیلی سخته... چون ترافیک مسیر تا تالار کلافه کننده س. فرداش هم که همسری می خواد بره اداره همش خسته س...

ولی خب از بس اصرار کرده بودن و چند بار تلفنی هم یادآور شده بودن دیگه نمی شد شرکت نکنیم...

از صبحش می خواستم برم آرایشگاه برای پاکسازی پوست ولی منصرف شدم .. با وجود خاله پری اصلا حوصله ای واسه این کارا نمی موند.

دیگه دخترم که از دانشگاه برگشت برام انجام داد و خدا خیرش بده خیلی هم پوستم تمیز و پاکیزه شد.

یه نگاهی به کمد لباسام انداختم و یه پیراهن طرح دار قرمز خوشرنگ پیدا کردم و یه ژاکت تک دگمه آستین سه ربع هم باهاش ست کردم و دیدم همون اوکی هست. یه جوراب شلواری رنگ پا که ضخامتش هم متوسط بود داشتم و تصمیم گرفتم همون رو بپوشم. بوت نیمه هم داشتم که دیدم باهاش قشنگ میشه...

بعدش با همسری مشورت کردم و یه نیم سکه هم برای کادو در نظر گرفتیم. ققط یه جعبه شیک و پاکت هدیه خوشگل انتخاب کردم براش.

گذاشتم کنار وسایل کیفم . بعدش یه دوش گرفتم و آماده شدم. موهام که کوتاه بود و با یه سشوار اوکی شد... یه آرایش ملایم و کوچولو هم کردم... تو این بین همسری هم از اداره برگشت. گفت تا نیم ساعت نخوابم نمی تونم آماده بشم... گفتم باشه بخواب بیدارت می کنم.

با خودم گفتم چه عروسی بی دردسری! انگار همه چیز از پیش آماده بود...

دخترم هم دوش گرفت و آماده شد. یکی از لباسایی که قبلا داشت رو پوشید. سرمه ای و سفید بود. با بوت های بلند پوشید دید خوب میشه...

بعد نیم ساعت، همسری هم دوش گرفت و کت و شلوارش رو پوشید. دخترم گفت مامی حالا که حاضر شدیم بذار چند تا عکس بگیریم. بین عکس گرفتن کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم. بعد با همسری عکس گرفتیم...

جای پسرم بیشتر برام خالی شد. چون همیشه وقتی حاضر می شدیم برای همچین مراسمی کلییییییی ازمون تعریف می کرد و سر به سرمون می ذاشت...

براش عکس هارو فرستادیم و توضیح دادیم که داریم می ریم عروسسیییییییییییی.

یه کوچولو از خونه فاصله گرفته بودیم که دیدیم واااااااااای چه ترافیک عجیبی!!! خلاصه گوگل مپ رو دیدیم و تشخیص دادیم کلا وارد کردستان نشیم که قفله..

بعدش رفتیم ونک و از اونجا به قول همسری کلی راههای سوسکی که همسری می شناخت رو پیش گرفتیم و خداروشکر به موقع رسیدیم تالار...

آخه ما باید از غرب می کوبیدیم می رفتیم به تالاری که در تهران پارس بود. وقتی رسیدیم نصف مهمونا اومده بودن و ما موقع خوبی رسیده بودیم. بعد یه سلام و علیک و تبریک ... کنار دختر دایی و دختر خاله همسری جا گرفتم که با هم جوریم...

خواهرا و خواهرزاده های داماد همش وسط بودن و می رقصیدن. عروس و داماد هم که اومدن کلی براشون هلهله کردن. همه چیز خوب بود.

به من که خیلی خوش گذشت. عروسی خوبی بود و براشون آرزوی خوشبختی کردم. نمی دونم چطوری بود ولی انقدر همه چیز سرجای خودش بود که آدم احساس آرامش می کرد. همه اینا باعث شد اول هفته بودنش رو کاور کنه و به ما خیلی خوش بگذره...


برچسب‌ها:
عروسی, ترافیک, هدیه, آرامش
+ دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵4 PM نیلو گلکار |

بالاخره فرصتی پیش اومد که به یه مسافرت کوچولو بریم و نفسی تازه کنیم. از بعد از عید به هیچ سفر دیگه ای نرفته بودم. واقعا ذهن و جسمم خسته و فرسوده شده بود. با همفکری همسری قرار شد چند روزی بریم جزیره زیبای کیش...

از صبح چهارشنبه وسایل و جمع و جور کردم و به دخترم سپردم زیاد چمدان سنگینی برنداره که بتونه واسه خرید چیزهای جدید جاداشته باشه. بر خلاف همیشه پرواز کیش درست سر وقت انجام شد. وقتی رسیدیم جزیره با استشمام هوای مرطوبش حظ کردم. کمی منتظر ترنسفر هتل شدیم و جاگیر شدیم. سوئیت تمیز و خوبی بود. از همه مهمتر اینکه درگیر آسانسور هم نبودیم! سوئیت ها بیرون برج بود. از این لحاظ واقعا آسایش داشتیم...

اول یه دوری اون اطراف زدیم و پیاده روی کردیم و به اسکله رفتیم. من عاشق ساحل جنوب هستم واقعا فرحبخش هست...

یه خرید کوچولو هم داشتیم و یه شام کوچولو هم خوردیم. نمی دونم چرا به غیر از بوفه رستوران هتل اصلا غذاهای اصلی اون رو دوست ندارم. تنها غذای خوبش فقط ماهی بود و بس... واسه همین بیشتر بیرون غذا می خوردیم.

صبحش یه دوچرخه دوقلو گرفتیم که من و همسری حسابی باهاش دور زدیم و کیف کردیم. دخترم هم تصمیم گرفت پاراسل سوار بشه گرچه اولش من و باباش نگران بودیم ولی بعدش دیدیم اونطور که از دور به نظر می رسه خیلی هم هیجان نداره... دخترم دوست داشت. دوچرخه هم خوب بود فقط زینش واسه من خیلی راحت نبود که تحملش کردم...

شبش هم به کشتی نوید دریا رفتیم و حسابی از مسخره بازی های شومن خندیدیم و از جاز اون لذت بردیم البته یه خواننده ناشناس هم برامون هنرنمایی کرد و چند تا آواز خوند که بدک نبود. من از همه بیشتر از دلقک بازی های شومن خنده م گرفته بود. بخصوص که خیلی راحت سر به سر مردم می گذاشت. حتی به خودش اجازه داد سر به سر چهار تا خانمی که مجردی اومده بودن بذاره و بهشون تیکه بندازه که عیبی نداره که شوهر ندارین و نیست... مهم اینه که الان دارین توی سفر خوش می گذرونین.. یکی شون صداش دراومد که ما شوهر داریم ولی اونا فرصت نداشتن! شومن هم بدون رودربایستی گفت خانوم من جنس خودم رو می شناسم. بذار بهت بگم چه مکالمه ای داشتین... با لحن مردونه ای شروع کرد به تقلید صدای شوهر خانومه و گفت : " خانوم مشغله کاری مانع از همراهی من تو سفر با شما میشه لذا خودت با دوستات برو و خوش بگذرون فقط هر وقت رسیدی هتل یه زنگ به من بزن که خیالم راحت بشه... بعدش هم تماس میگیره و به طرف می گه اوضاع امنه بیا بالا!!! همه زدن زیر خنده. خانومه اصرار که نه بابا بچه پیشش هست و از این کارا نمی کنه!!!

روز آخر هم به اصرار دخترم که پیگیر بود به ماساژ رفتیم که خوشبختانه هتلی که توش مستقر بودیم اتاق ماساژ داشت. شبش وقت گرفتیم و درست بعد از check out اتاق چند ساعتی تا پرواز فرصت داشتیم که هرچه به همسری اصرار کردیم راضی نشد برای ماساژ  بره و ترجیح داد تو این فرصت با لب تاپش توی لابی بشینه و کارای اداری و نشریه رو پیگیری کنه...

ماساژ برای من و دخترم عالییییییییییی بود. جوری که از صبحش سردرد بدی داشتم اون هم به خاطر انتخاب واحد دخترم که نگران بودیم اینترنت هتل جواب نده و کند باشه و نتونه اونطور که باید کد رشته هاش رو انتخاب کنه. چون معمولا حتی توی خونه هم کلیییییییی حرص می خوره هر دفعه... که البته خداروشکر موفق شد ولی سردرد اذیتم کرد...ولی با ماساژی که خانومه داد کلا سردردم هم برطرف شد و حتی خودش منو دید گفت چقدر چهره تون بشاش شده... خدایی کلی انرژی گرفته بودم و لذت بردم.

نزدیک پرواز یه تاکسی گرفتیم و رفتیم فرودگاه. ولی تا از گیت رد شدیم همسری یادش افتاد که موبایلش رو میز لابی هتل جامونده... من و دخترم چمدان هارو تحویل بار دادیم و بوردینگ کارت رو گرفتیم و منتظر شدیم که همسری به هتل بره و موبایل و عینکش رو بگیره... تازه منو بازخواست می کرد که نیلو چرا من مشغول چمدان ها شدم شما وسایل منو از روی میز برنداشتین!!! خداروشکر به موقع رسید. خدایی زندگی توی جزیره ای آرام و زیبایی مثل کیش انقدر آرامش بخش هست که هیچ چیزی نمی تونست اعصاب منو تحریک کنه و خیلی ریلکس شده بودم...

حتی تاخیر یک ساعته پرواز برگشت هم نتونست خیلی ناراحتم کنه چون کتابم همراهم بود و مطالعه کردم تا گیت باز شد.

فرداش هم کلی کار داشتم ( باز کردن چمدان و جابجا کردن وسایل و شستن لباس ها، تمیز کردن خونه، به سایت رسیدگی کردن و ترجمه تکلیف دخترم که به من سپرده بود! ) از پس همش براومدم و انرژیک بودم حتی شبش شام درست کردم و پسرم و ماریا رو هم دعوت کردم... خلاصه این انرژی مضاعف دستاورد سفر به این جزیره زیبا بود...


برچسب‌ها:
جزیره کیش, کشتی نویددریا, دوچرخه سواری, آرامش
+ دوشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۴12 PM نیلو گلکار |