خاطرات و مسایل اجتماعی روز

دلم به یه پیاده روی خوش بود که اونم دیگه نمی تونم برم!

اول هفته داشتم طبق معمول آماده می شدم که برم پیاده روی ولی همسر اصرار بیا بریم بدمینتون بازی کنیم... خلاصه راکت های بدمینتون و توپش رو برداشت و رفتیم باشگاه انقلاب. بعدم یه زمین چمن مصنوعی پیدا کرد که البته دورش هم چند تا خانم و آقا پیاده روی می کردن. شروع کردیم به بازی و حسابی داشتیم لذت می بردیم و در این بین هم همسر مرتب با هر ضربه ای که موقع دریافت توپ می زدم می گفت آفرررین. باریکلااااا! جوری که توجه اون چند تا خانم و آقا جلب می شد و با لبخند از کنارمون می گذشتن.

تا اینکه برای دریافت توپ شیرجه زدم و پام پیچ خورد! خوردم زمین و با کف دست راست و پای راستم افتادم ... وقتی بلند شدم حس کردم کناره پای راستم یه کم درد می کنه... خلاصه بعد ش بازی رو تموم کردیم و اومدیم سمت ماشین که دیدم پام انگار روبراه نیست و درد داره...

کفش ورزشی رو درآوردم که دیدم بله ورم کرده. رسیدم خونه دوش گرفتم و کیف یخ گذاشتم روش و کمپرسش کردم. یه بالش هم گذاشتم زیر پام که بالاتر باشه و ورمش بخوابه... بعد خوندم که زردچوبه و زرده تخم مرغ هم خوبه... درست کردم گذاشتم روش و بانداژش کردم.

صبح نگاش کردم دیدم ورم تا حدودی پخش شده ولی انقدر دردناک بود که روی پنجه نمی تونستم راه برم و روی پاشنه پام راه می رفتم. وقت ویزیت دکتر ارتوپد گرفتم و عصرش رفتم پیش دکتر... عکس گرفت و گفت بله ترک برداشته! حالا اینکه دو تا پیرزن هم تو اون راهروی کلینیک بیمارستان سرفه می کردن و انگار کرونا داشتن بماند... دو تا ماسک زده بودم. یه پزشکی و یه پارچه ای روش...

دکتر وسایل لازم رو نوشت واسه گچ گرفتن که همسر از داروخانه تهیه کرد... و الان با یه بوت آبی رنگ که تو پای راستم دارم براتون نوشتم. قراره چهارشنبه برم یه عکس مجدد بگیرم و از اوضاع پام خبردار بشم و ببینم دکتر چی می گه. البته همون روز اول گفت تا یه ماه باید بمونه! خیلی عذاب آوره. با این بوت باید بشینم و کار کنم و حموم کنم و بخوابم...

حالا تو این بین سهمیه واکسن کرونایی خبرنگاران هم اعلام شد و من رو هم شامل شد...

دیروز رفتم ایران مال واسه تزریق واکسن کرونا، همسر یه ویلچر برام گرفت و موانع رو راحتتر گذروندم و رسیدم به گیشه مخصوص J خلاصه واکسن سینوفارم هم دریافت کردم و دیشب کمی تب کردم و البته جای واکسن هم دردناک بود... حالا نوبت دوم رو هم شهریور باید بزنم و خلاص...

گرچه همچنان باید پروتکل رو رعایت کرد و مراقب بود، ولی بهرحال از مرگ و میر جلوگیری می کنه و جای شکرش باقی است...

اینم از اوضاع و احوال ما که بهرحال بد و بدتر هم پیش میاد....


برچسب‌ها:
بدمینتون, شکستگی پا, پیاده روی
+ جمعه پانزدهم مرداد ۱۴۰۰2 PM نیلو گلکار |

سلام دوستای گلم.

خب خب از اوضاع خونه بگم که همچنان همسری دورکار هست و اصولا نظم از خونه ما رخت بربسته... میز ناهارخوری سالن من شده میز کار ایشون. درهم و بهم ریخته. فعلا گذاشتمش به حال خودش. چون انقدر جدی گرفته دورکاری رو که من شاهد دعواهای تلفنی و پیگیری هاش هستم همچنان. مدام هم باید تی وی رو ببندم و موزیک با صدای بسیار کم ... چرا چون این خونه فعلا آفیس کار ایشون شده! خدا فقط پایان این ماجرای قرنطینه رو به خیر بگذرونه...

دخترم داشت گردگیری می کرد نگاهش افتاد به قلمدون و باکس هارد و لپ تاپ و پرینتر همسر و گفت مامی این بابا باورش شده اینجا دفتر کارش هست هاJ) اصن تجهیزاتش رو کامل انتقال داده ها... گفتم ولش کن من میام فکر نکنم به این بخش خونه هم تو انگار نمی ذاری ها...

این بهداشت هم پیام داده اگه دچار خشونت خانگی و همسرآزاری و کودک آزاری شدین اطلاع بدین! آخه یکی نیست بگه شما به اندازه کافی درگیر مداوای کرونایی ها هستین دیگه بیش از این مزاحم شما و کادر درمانی تون نمی شیم J))

دیروز بعد از یک و ماه و نیم به اصرار همسر رفتیم اطراف خونه پیاده روی ... خلاصه که هر آدمی که می خواست رد بشه من به چشم یه ویروس کرونا نگاهش می کردم و راهم رو کج می کردم از یه سمت دیگه به پیاده روی ادامه می دادم.

حالا برگشتیم خونه می بینم هی همسری می گه اون پورش رو دیدی چه گازی داد و پلیس موتوری نتونست بهش برسه؟ می گم نه! می گه اون جوونا رو دیدی بدون ماسک و دستکش و اینا تو دل هم بالای خیابون جمع شده بودن؟ می گم نه. من موقع پیاده روی خیلی به این صحنه ها توجه نمی کنم ... هندزفری تو گوشم هست و تو عالم خودم هستم! یه دفه یاد خریدش افتادم که رفته بود فروشگاه و ارتباط تصویری گرفته بود.... آقا من کف کردم که همون برند صابون مایع رو انتخاب کنه که تو تصویر آدرس می دادم... اما مگه می دید! خلاصه دیشب بهش می گم تو موقع خرید اون چیزایی که من لازم دارم رو نمی بینی ولی این صحنه ها رو خوب با دقت می بینی و دنبال می کنی! می خندید فقط. خلاصه که انگار آقایون کلا هدفمند یه چیزایی رو چشمشون می بینه و اونایی که برای ما مهمه اصلا نمی بینن...

 


برچسب‌ها:
خرید, قرنطینه, پیاده روی
+ سه شنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۹12 AM نیلو گلکار |

روز پنج شنبه انرژی مضاعفی داشتم و کارهای خونه رو سریع انجام دادم... بعدش همسری از نشریه اومد و ناهار خوردیم. فرصتی پیدا شد که کتاب بخونم...

بعضی وقتها این کتابهای رمان مثل فیلم های هندی تمام آرزوهای آدم رو جامه عمل می پوشونن... لااقل اگه طرف تو زندگی واقعی نمی تونه به آرزوهاش برسه با خوندن این سطرها تا حدودی خودش رو جای قهرمان داستان می ذاره و کیفور میشه...

عصرش به اتفاق همسری رفتیم جاده سلامتی و پیاده روی کردیم. هوا ملس بود ولی من یه بافت پاییزه پوشیده بودم. برعکس همسری که کلاه و کاپشن گرم و .. ولی من خیلی لباس سنگین نمی پوشم که راحت پیاده روی کنم و وقتی گرمم شد لباسم خیلی زخیم نباشه.

بهرحال خیلی ها با شال و کلاه و پالتوی زمستونی اومده بودن پیاده روی!

بعدش با خوردن یه شام سبک برگشتیم خونه... خب چرا من از زمستون و پاییز و هوای سرد خوشم نمیاد؟ هر کاری هم بکنم نمی تونم خودم رو با این دو فصل هماهنگ کنم.

فرداش سرما خوردم... دیدم آبریزش از چشم و بینی و عطسه های مکرر قطع نمیشه... سرم سنگین بود و بی حال بودم... ولی خب به روی خودم نمی آوردم ...

برادرم تماس گرفت و گفت اگه امشب میاین خونه مامان می خوام جوجه بذارم برای همه بیارم دور هم باشیم... از بس مامان سختش هست که خونه هر کدوم از ما بره و همش اصرار داره که همه بچه ها خونه خودش جمع بشیم. بیشتر اینکارو می کنیم . یا من گاهی غذا درست می کنم و یا خواهرا و برادرم و می بریم خونه مامان دور هم می خوریم...

جمعه هم خونه مامان جمع شدیم و جای شما خالی جوجه خوری... البته خانم برادرم سوپ و سالاد هم تهیه دیده بود و کلیییییییییی خوش گذشت. ولی خب از فرداش سرماخوردگی من بدتر شد و الانم دارم دوره ش رو می گذرونم...

شاید بخاطر همین مریضی هاست که از فصل سرما خوشم نمیاد...


برچسب‌ها:
فصل سرما, پیاده روی, سرماخوردگی, لباس گرم
+ یکشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۵12 PM نیلو گلکار |

چنان سوت بلبلی و چهچه ای صبح ها تو محوطه ساختمون می پیچه که گاهی حس می کنم نکنه شب قبل وسط جنگل چادر زده بودیم که الان با این اصوات پرندگان بیدار میشم!!!

بهرحال یا کوچ پرندگان خوش صدا بوده یا همسایه ها عشق پرنده داشتن که مدتی است با صوت خوش الحان اونا بیدار می شم. هر چه دلنشینه... ولی گاهی که خسته باشم و بخوام یه کم بیشتر بخوابم یه جورایی مزاحمه!

دوباره کلاس ورزش هوازی رو شروع کردم. البته تقریبا یه روز در میون هم همسری تنبل رو به زور می کشونم جاده سلامتی... خیلی خوبه ولی گرمای هوا بیچاره کننده س. البته غروب به بعد می ریم برای پیاده روی ولی خب انتهای اون چنان گرمم می شه که با اون مانتو و شال و اینا دلم می خواد همونجا بپرم توی حوض وسط فودکورت...

خوبی تردمیل توی خونه همینه که بلافاصله می پری زیر دوش... ولی خب جذابیت های جاده سلامتی و هوای مطبوع اونجا رو نداره... پریشب ساعت 10 شب انقدر شلوغ بود که فکر کنین راهپیمایی عمومی... یه آقایی که همراه دوستاش از کنار ما رد می شد به دوستش می گفت مگه فردا تعطیله؟ که امشب انقدر جمعیت ریخته اینجا!!!

حالا ما قبلش شام خورده بودیم ولی این دخترم بعد از نیم ساعت پیاده روی مثل قحطی زده ها می گفت مامی من یه چی خوشمزه می خوام. ما به خوردن یه لیوان آب میوه اکتفا کردیم ولی ایشون سفارش یه برش کیک و اسموتی داد...

حالا میز خالی پیدا نمیشه و من حس بدی از گرمای بعد ورزش و هرم بدی که داشتم می خواستم چیغ بزنم... جالب این بود که اکثر آدمایی که توی فودکورت میز ها رو اشغال کرده بودن اصلا مشخص بود که واسه فان اومدن و ورزشی نکردن..تیپ لباس و سر و وضع آراسته نشان از یه قرار شام داشت... خب این همه رستوران تو این منطقه حتما باید بیاین تو این فضا؟؟؟ تازه ورودیه هم بدین... بعد فودکورت که همه جا هست!!!

با هزار زحمت یه میز پیدا کردیم و خودمون صندلی هاش رو تکمیل کردیم!

دیروز به سالن ورزشی جدیدی که نزدیک خونه احداث شده و البته خصوصی هست رفتم. همه چیز خیلی خوب و تمیز و سرجاش بود... از همه مهم تر خلوت بودن سالن بود که موقع ورزش بهم نمی خوردیم.. خب قبلا که باشگاه انقلاب می رفتم نسبت به همه جا خیلی گرون تر بود و سالن بسیار بزرگی داره که البته گوش تا گوش آدم بود و سالن جای سوزن انداز نداشت... یه چیز بد دیگه ای که داشت خانم های " لز" کم ندیدم اونجا!! جوری که یه کمک مربی که اومده بود( معمولا سه تا مربی اونجا تمرین می کردن همزمان با بچه ها) و نگاه خیره ش رو روی خودم دیدم یه جورایی چندشم شد....

مربی جدیدم تو مجموعه ورزشی جدید که دیروز  با بچه ها آشنا شد تقریبا جای دختر من هست و خیلی هم خوش اخلاقه... وقتی سن و سال منو فهمید چیزی نمونده بود از گوشاش دود بزنه بیرونJ)) چون هزاربار گفت ماشالا ماشالا...

گفتم البته من ورزشکار حرفه ای نیستم ولی یه خبری می خوندم مبنی بر اینکه ورزشکارا معمولا یه چی حدود 15 سال جوونتر می زنن!!

دیشب همسری کلی غر غرو شده بود... انگار من هر کاری که برای خودم می کنم از نظر ایشون بی فایده س... مثلا متوجه شدم میرم کلاس ورزش دوست نداره! همش می گه خودت رو خیلی خسته می کنی نیلو!!!!

یا اخر شب که کتاب می خونم می گه باز شروع شد نیلو اون چراغ رو نورش رو کم کن... خب چکار کنم من عادت دارم حتما حتما شب کتاب بخونم و بعد بخوابم...

یا حتی فیلم می بینم می گه اووووووووووو تو می خوای تا آخر این فیلم رو ببینی ؟ من که خسته م می رم بخوابم...

دیشب بهش می گم تو اصلا به علائق من احترام نمی ذاری و این خیلی بده... خلاصه که با حرص به کتاب خوندنم ادامه دادم و بعدش با حالت قهر خوابیدم...

با خودم می گفتم مردا گاهی خیلی خودخواه میشن ... چون من همیشه سعی کردم به علائق ایشون احترام بذارم و هواش رو داشته باشم ولی همسری...


برچسب‌ها:
ورزش, پیاده روی, مطالعه, اصوات پرندگان
+ چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۹۵10 AM نیلو گلکار |

بی حال و حوصله از خواب بیدار شدم، بعد از کلنجارهای همسری برای رفتن به شمال و ویلای خواهرش که ایضا همواره پیشنهادشون رو رد کرده بودم ... برنامه خاصی برای چطور گذروندن آخر هفته نداشتم. خب چرا باید برم ویلای اونا. هم همیشه خیلی کثیفه مثل خونه شون و هم اینکه دائم باید به صحبت های طول و دراز و بی سرو ته شوهر خواهر همسری گوش بدم و همش هم با روسری بشینم کنارشون! خب آدم میره سفر که ریلکس کنه. اونطوری همش باید تو آشپزخونه کنار دست خواهرشوهرم پخت و پز کنم که تو خونه خودم راحت تر اینکارو انجام می دم و هم سروصدای دو تا بچه هایپر رو تحمل کنم که اقلا تو خونه خودم آرامش دارم و هم اینکه از آپارتمان خودم دربیام برم تو آپارتمان اونا که خودشون بهش می گن ویلا چون فقط تو شمال هست!!!

یه دفه به سرم زد که به همسری بگم برای اینکه از خونه بزنیم بیرون بهتره بریم ولنجک و توچال و اینا برای پیاده روی... همون موقع پسرم زنگ زد که ما داریم می ریم بازار تجریش شما هم میاین؟ گفتم نه تجریش چکار دارم؟ فقط می خوام برم پیاده روی و حوصله شلوغی بازار رو اصلا ندارم و تازه چیزی هم از اونجا نمی خوام. البته ماریا به دلیل سفری که برای ژانویه درپیش داره خرید زیاد داره...

حالا همسری گوشی به دست: خب بیا با اینا بریم که دیگه دو تا ماشین هم نبریم!!!! قاطع گفتم من تجریش کاری ندارم عزیزم. گفتم فقط پیاده روی... خلاصه با غرو لند گوشی رو گذاشت. بهش می گم چرا هروقت تو پیشنهاد می دی من باید موافقت کنم؟ تو انگار عادت کردی. می خنده و می گه فکر کنم شما دوباره هورمون هات بالا پایین شده و حوصله نداری و با پوزخند میره تو اتاق که لباس عوض کنه. خدایا داغ کردم دیگه تحملش نمی کنم به شوخی یه کفگیر برمی دارم و می رم سراغش!

دخترم می گه یا علی خدایا رحم کن... فریاد می زنه بابا بابا مراقب خودت باش ... مامان داره با سلاح میاد. به شوخی کفگیر به دست تهدیدش می کنم و می گم این دفه روی حرف من حرف بزنی و پیشنهادهای عتیقه بدی من می دونم با تو! شیر فهم شد یا نه؟ می خنده می گه جوجه من که بخوام باهات بجنگم که حتما ازت می برم! می گم می دونم واسه همین با سلاح اومدم!!!

دخترم می گه من بعدازظهر با دوستام قرار دارم واسه همین الان یه کم به درسام می رسم شماها برین... می گم تعجبی نداره من خیلی وقته که عادت دارم مادام موسیو برم بیرون...

بهرحال آماده میشیم و میریم سمت ولنجک. کلی اکسیژن می گیرم. بین راه آدمای ریز و درشت و پیر و جوون رو که برای پیاده روی اومدن نظرم رو جلب می کنن. می گم همه اهل حال هستن الا این خانواده من که باید به زور کفگیر بکشونمشون اینجا!

بهرحال روز خوبی بود چون حسابی اکسیژن گرفتم. کلا سردرد و بی حوصلگی م برطرف شد. وقتی برگشتم خونه خسته بودم ولی شارژ شده بودم حسابی... از راه نرسیده ماریا اس ام اس داد که ما تو راه خونه شما هستیم. آیا شما خونه هستین؟ گفتم بله ما تازه رسیدیم. حوصله شام درست کردن نداشتم ولی گفتم حالا یه کاریش می کنیم... یه دوش سریع گرفتم و بچه ها رسیدن. خودشون پیشنهاد دادن فقط سوپ درست کنم که با نون تستی که سیردار شده بخوریم. جاتون خالی هم خیلی چسبید... 


برچسب‌ها:
ولنجک, پیاده روی, شمال, ویلا
+ شنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۴10 AM نیلو گلکار |

پنج شنبه به اتفاق همسری و دخترم رفتیم باشگاه انقلاب و جاده تندرستی... یه پیاده روی عالییییییییییی داشتیم. البته همسری کفش های ورزشی که برای تولدش کادو گرفته بودم پوشید و خیلی راحت بود براش.

بین راه مدام هر دومون به دخترم توصیه می کردیم که دیگه با ما ادامه نده و اگه خسته شدی بشین... اونم می گفت مثل اینکه بنده تکواندو کار بودم ها! البته این برمی گرده به قبل از دانشگاه. همزمان با پیش دانشگاهی که مشغول مطالعه واسه کنکور بود همه چی تعطیل شد! با اینکه کلی مقام استانی و کشوری کسب کرده بود.

البته چون خیلی باربی هست ما نگرانش بودیم... وسط راه هر دوشون بریده بودن. همسری می گفت نیلو معلومه با تند راه رفتنت بین ما ورزشکاری! البته بعدش بخش فود کورت جذبشون کرده بود که به همسری گفتم فقط یه سالاد می گیریم با هم می خوریم! چیز دیگه ممنوع. با مظلومیت گفت فقط سالاد؟ باشه ... البته به دخترم گفتم تو اجازه داری هرچی دوست داری بخوری چون خیلی جا داری عزیزم!

بعد از غذا دخترم گفت آخ جون بستنی هم هست و یکی واسه خودش سفارش داد. دیدم همسری بدجوری داره نگاه می کنه که دیدم خودش پیشنهاد داد بریم ادامه پیاده روی و کمی با دستگاه های کنار جاده سلامتی کار کنیم.

بعد دوباره ادامه دادیم و دستگاه ها عالیییییییییییی بودن. خلاصه یه نرمش و ورزش حسابی بود. کلی انرژی گرفتیم و فرش برگشتیم خونه.

جای پسرم و ماریا خیلی خالی بود. طفلی پسرم چند تا پروژه با هم گرفته و تقریبا وقت سر خاروندن نداره. البته روزهاش با این سربازی اشغال شده. خداروشکر تا آخر شهریور تموم میشه و بچه م یه نفس می کشه...


برچسب‌ها:
پیاده روی, باشگاه, ورزش
+ شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۴1 PM نیلو گلکار |