|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
خیلی سخته 28 سا ل برای بچه ت زحمت بکشی و بهت خبر فوتش رو بدن...
خیلی سخته وقتی بعد از این همه سال می خوای ثمره ش رو ببینی بگن دیگه این جوون بیدار نخواهد شد...
خیلی سخته وقتی این جوون روی تخت بیمارستان خوابیده با نگاه به بدن تنومندش باورت نشه که مرگ مغزی شده...
خیلی سخته مادری که فوق العاده وابسته بوده به این پسر دیگه نتونه کنارش باشه و مجبور باشه باقی عمر رو بدون دلبندش سر کنه...
خیلی سخته این جوون رعنا مرگ فجیعی داشته باشه...
خیلی سخته بهت خبر بدن پسر جوونت که در تدارک جشن عروسی اون بودی تو یه درگیری با ضربات چاقو از پا دراومده...
خیلی سخته بخاطر هیچ و پوچ و یه کل کل بیخود جونش رو از دست بده...
خیلی سخته بعد از یه عمل طولانی و ریسکی بهت بگن به دلیل مرگ مغزی بهتره به فکر اهدای اعضای اون باشین...
خیلی سخته تصمیم گیری تو اهدای عضو پاره ی تنت ...
ولی بالاخره این پدر و مادر داغدیده تصمیم گرفتن با اهدای اعضای بدن جگرگوشه شون جان پنج نفر دیگه رو نجات بدن...
درود به این پدر و مادر که اینچنین افتخارآفرینی کردن...
دو سه سالی می شد که آزمایش خون نداده بودم. معمولا هر سال برای چکاپ می رفتم ولی این اواخر انگار خودم رو فراموش کرده بودم تا اینکه این سردردهای لعنتی ولم نکرد! این بود که با مراجعه به دکتر اول یه آزمایش کلی برام نوشت. البته همسری هم یاد خودش افتاد و به دکتر گفت خیلی وقته از خودش سراغی نگرفته و بهتره ایشون هم چکاپ بشه...
دیشب شام فقط یکی یه ظرف سوپ اونم ساعت هفت شب خوردیم. صبح هم ناشتا راه افتادیم به طرف آزمایشگاه. من همیشه یه آزمایشگاه نزدیک خونه انتخاب می کردم و می رفتم ولی همسری اینبار گفت نه باید بریم یه آزمایشگاه خوب که از جوابش مطمئن باشیم! هر آزمایشگاهی معتبر نیست... خلاصه با صلاحدید ایشون رفتیم بیمارستان پارس. وقتی وارد بیمارستان شدیم با اینکه ساعت هفت و نیم صبح بود کلی آدم توی صف پذیرش ایستاده بودن! یه آقایی که مسئول پذیرش بود گفت برگه ی مورد نظر رو توی دفترچه باز کنید و سن و شماره تلفن رو هم پشت اون درج کنید! با خودم گفتم پس تو چکار می کنی! ایشون برگه رو از دفترچه جدا می کرد و تحویل صندوقدار می داد! سخت ترین کار ممکن!
یه نیمکت خالی پیدا کردم و نشستیم تا اینکه احضار شدیم برای پرداخت هزینه ی آزمایش... منم تو این فاصله بخاطر شلوغی و ازدحام بیش از حد به همسری غر می زدم که آزمایشگاه با آزمایشگاه چه فرقی می کنه. اینجا انقدر شیر تو شیره که آدم می ترسه بدتر نوع آزمایش و جوابا با هم قاطی بشه! یه خانوم کنار دستم نشسته بود که گفت نه خانوم اینجا خیلی معتبره و اینکه هفته ی قبل یه جای دیگه آزمایش دادم کلی هم منو با قر و اطوار بردن و ازم خون گرفتن ولی میزان کورتیزون خونم رو درست احتساب نکرده بودن! به توصیه ی دکترم دوباره اومدم اینجا!
همسری هم پیروزمندانه منو نگاه می کرد که دیدی حق با من بود!
شش تا شش تا می فرستادن داخل اتاق خونگیری. تو این فکر بودم که من حتی یه پرستار یا مسئول خونگیری توی ایران ندیدم که یه لبخند خشک و خالی رو لباش باشه! من نمی دونم مگه یه لبخند خیلی هزینه داره براشون؟ که حتی برای صدا زدن هم انگار سربازخونه س که انقدر جدی و بداخلاق آدم رو صدا می زنن! وقتی خانومه سوزن رو داخل دستم فرو کرد تا مغز استخوانم تیر کشید! نه یه لوله بلکه سه چهارتایی پر کرد! حین خونگیری داشتم با خودم فکر می کردم که اینا هم عجب شغلی دارن ها ! خون مردم رو می کنن تو شیشه! دیگه داشت چشمام سیاهی می رفت و کله م داغ کرده بود که رضایت داد و سوزن رو مثل قصابها بیرون کشید...
با خودم می گفتم ای کاش متصدیان بانکی و پرستاران و امثال اینها که سروکارشون با مردم هست یه کلاس روابط عمومی و روانشناسی بگذرونن که یه کوچولو با مردم مهربونتر باشن.
تنها نکته ی مثبت این بیمارستان این بود که برای جواب آزمایش یه هزینه ی پیک پرداخت می کردی که برات ارسال بشه.
حالا اومدیم بیرون همسری می گه نیلو یه شکلاتی چیزی بخور تا می رسیم خونه غش نکنی... چون رنگ و روت حسابی پریده... گفتم رنگ و روم رو ول کن ... دست چپم داره فلج میشه ... مثل قصابها ازم خون گرفت. هنوز دستم داره جز جز می کنه و درد داره! وقتی رسیدم خونه دیدم حسابی کبود شده و یه کم ورم کرده! بعدش یاد چیزایی که تو ذهنم گذشته بود راجع به شغل خونگیری افتادم و گفتم شاید ذهنم رو خونده که با دستم اینطوری کرد!!
سر راه حلیم خریدیم و تا رسیدم خونه چای درست کردم تا صبحونه بخوریم ... حسابی مزه داد چون خیلی گرسنه شده بودم.
بعدش هم بازم برای یه سری کارای بانکی و اسکن یه سری مدارک زدیم بیرون... به کلی از کارای عقب افتاده رسیدیم ولی وقتی برگشتیم خونه اذان ظهر بود... هنوز لباس عوض نکرده پریدم تو آشپزخونه بعد از سرو سامون دادن به اونجا ناهار هم درست کردم... چقدر خسته شدم امروز. هرگز از انجام کارهایی مثل امروز خوشم نمیاد ولی خب گاهی مجبوری انجامشون بدی!
از دیروز که مدیر آموزش باهام تماس گرفت و گفت دو تا کلاس برای ترم بهمن برام در نظر گرفتن، دارم مطلب جمع می کنم تا ازشون پاورپوینت درست کنم...
ترم قبل فقط یه درس زبان عمومی بهم داده بودن که بچه های ترم اولی بودن و سطح زبانشون هم زیاد جالب نبود... خب برای درس زبان هم هم کتاب بود و هم از نت مطلب می گرفتم و روش کار می کردیم ولی این ترم دو تا درس اختصاصی دارم که حتما باید حسابی روشون کار کنم ... مدیر آموزش می گفت نگران نباشید من پاورپوینت هم براشون دارم! منم یه تشکر کردم و گفتم خب اون پاورپوینتها مال شماس! من دوست دارم مطالب رو خودم جمع آوری کنم و پاورپوینتش رو هم خودم ارائه کنم! دکتره هم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و حتما تو دلش گفت این دیگه کیه! دارم مطلب هلو برو تو گلو بهش می دم تازه ناز هم می کنه!
خب چه کنم دوست دارم مطالبی رو استفاده کنم که حتی الامکان آپ دیت باشه و دانشجوی بیچاره وقت میذاره میاد کلاس حداقل با دست پر بیرون بره...
وقتی بچه ها دیروز اومدن خونه من یه نیم دایره کتاب دورم بود و خودم غرق در لب تاپم ... همشون با هم گفتن وااااااااای مامان دوباره رفت تو درس و کتاب...
حالا مسخره بازیشون گل کرده بود هی دور و بر من... استاد کسی رو نندازی ها ... بهشون سخت نگیری ها... باهاشون دوست باش! منم یه چشششششششششم کشیده گفتم...
فقط کلاسهارو برای بعدازظهر گذاشتن... دلم می خواست صبح باشه که بعدش بیام به کارام برسم ولی خب...
امیدوارم بتونم در تدریس این دو تا درس اختصاصی موفق بشم. چون براشون تجربه ی تدریس نداشتم ولی از پسش برمیام...
اگه زبان بود دیگه نیازی به آمادگی نداشتم ... تازه پاورپوینت هم نمی خواست، بداهه می رفتم سر کلاس. ولی این یکی کار می بره... تا ببینم خدا چی می خواد.
بالاخره ماه سنگین صفر هم گذشت... وقتی این ماه می گذره انگار یه باری از روی دوش آدم برداشته میشه. به مناسبت بیست و هشتم صفر منزل دایی همسری دعوت بودیم. البته مجلس زنانه. مردا هم طبق معمول داخل حیات به پخت و پز غذای نذری مشغول بودن...
وقتی رسیدم یک ربعی از شروع مراسم گذشته بود ولی جمعیت گوش تا گوش نشسته بودن و به محض ورود انقدر چهره های ناآشنا دیدم که گیج بودم تا بالاخره یه جا برای نشستن پیدا کردم و از شانس بدم این جای خالی کنار جاری گرامی بود! با خودم گفتم بی خیال سعی می کنم خونسرد باشم و در برابر رفتارهای بی ادبانه ی احتمالی ایشون صبوری بخرج بدم! با یه احوالپرسی عادی کنار دستش نشستم. چیزی نگذشته بود که نوه های دایی که دو تا دختر 24 و 27 ساله هستن برای پذیرایی سر رسیدن. خدای من اینا چطوری با این پاشنه ها ی بلند راه میرن؟ حس می کردم هرآن احتمال سقوطشون میره! وووووووووی یکی شون که سینی چای در دستش بود انگار بخاطر این پاشنه های 15 سانتی لنگ می زد! یکی نمی گه آخه مگه مجبوری!
جایی می خوندم که اولین چیزی که توجه جنس مخالف رو جلب می کنه همین کفش پاشنه بلند هست! ولی خدای من اینجا که مجلس زنونه بود!
خانومی که برای خوندن دعا و مدیحه سرایی آمده بود خانوم خوبی بود... صدای خوبی داشت و منو به یاد مرحوم هایده می انداخت... خیلی عالی مراسم رو اجرا کرد و کلی از خانوما گریه گرفت! منم که تو حال خودم بودم کلی این وسط زار زدم! اصلا انگار دلم پر بود... وااااااااااای حالا چرا این اشکا بند نمیاد! باور کنین بی اختیار سرازیر شده بودن ... منم که می خواستم سبک شم پس بهشون اجازه ی جولان داده بودم. جاری گرامی هم یه کم سرش تو کتاب دعاش بود و یه نگاش به من... حتما با خودش می گفت این چه دل پری داره! حتما با شوهرش اختلاف داره که اینطوری داره زار می زنه!!! منم تو عالم خودم بی توجه به اطرافم تو حال خودم بودم.
خلاصه مراسم تموم شد و من تازه تونستم چهره های آشنا رو ببینم. در این میون زن دایی همسری صدام زد که برم کنارش تا بهتر منو ببینه... آخه بنده ی خدا پادرد شدید داره و براش سخت بود از جاش بلند بشه. وقتی رفتم نزدیک تا تونست منو ماچ مالی کرد! مرتب هم می گفت نیلوجان خیلی دلم برات تنگ شده بود... بعدش حین بوسیدنم می گفت این جاری ت رو که با یه من عسل هم نمیشه خورد! گفتم چه عرض کنم...
همون موقع همسری زنگید که پایین منتظرم. وقتی اومدم پایین نوه های دایی هم با اون کفشای پاشنه بلند آمده بودن برای بدرقه ی مهمانها. در این حین با همسری هم سلام و علیک و احوالپرسی کردن... سوار ماشین که شدیم همسری زد زیر خنده... بهش می گم به چی می خندی! می گه به کفشای پاشنه بلند مونا و مهسا! خدایی اینا چطور با این کفشا راه میرن! بعد هردو زدیم زیر خنده ... چون یاد خاطره ی مشترکی افتادیم که مدتها همسری بخاطرش سر به سرم می ذاشت...
یادمه چند ماهی از ازدواجمون می گذشت که یه سفر به اصفهان رفتیم. تصمیم گرفتیم به بازار اصفهان بریم و خرید کنیم و بعدش یکی از دوستان همسری ما رو برای شام دعوت کرده بود. برای همین منم با لباس مهمونی و کفشای پاشنه بلند رفته بودم. یه کم که تو بازار گشتیم دیدم دیگه نمی تونم با اون کفشا راه برم... به همسری گفتم من دیگه نمی تونم با این کفشا راه بیام! داره عذابم میده! گفت خب نیلو باید یه کفش مناسب می پوشیدی می دونستی که باید کلی تو بازار پیاده روی کنیم! گفتم آره ولی بعدش که دیگه هتل نمی رفتیم خب مهمون بودیم! دیدم بی توجه به من راهش رو کشید و رفت! منم بهش گفتم یا همین الان یه جفت دمپایی طبی برام می خری که باهاش راه بیام یا اینکه پابرهنه میام! همسری بازم توجهی نکرد... منم همون موقع کفشام رو درآوردم زدم زیر بغلم! همسری برگشت دید دارم پابرهنه دنبالش میرم! از تعجب شاخ درآورده بود! گفتم فکر نمی کردی این کارو بکنم؟ خب دارم عذاب می کشم... گفت توروخدا نیلو آبرومون رفت بیا اینجا بشین تا یه فالوده برات بگیرم تو بشین مشغول شو برم برات دمپایی طبی بخرم! منم خیلی خونسرد و راحت به حرفش گوش کردم... نیم ساعت بعد با دمپایی سررسید.
حالا با به یاد آوردن اون خاطره کلی خندیدیم. گفت پس تو چرا نمی تونستی با این کفشا راه بری! گفتم هنوزم نمی تونم! خب چه انتظاری داشتی من هفده سال تموم فقط کفشای راحت و بدون پاشنه پوشیده بودم و با ازدواج با تو که نمی تونستم یه دفه به قول مامان خدابیامرزت مثل یه خانوم با شخصیت با این کفشا راه برم!... اونم گفت و هرگز هم عادت نکردی!
دیروز علی رغم هوای بدی که بود با شیرین رفتیم باشگاه. از ماشین که پیاده شدیم با انبوهی از شاخه های هرس شده ی درختها مواجه شدیم. کل پیاده رو مسدود بود و مجبور شدیم از سمت خیابون به طرف باشگاه بریم... در این حین به یکی از خانومایی که به تازگی میاد تو کلاسمون برخوردیم. این خانوم حدودا 45 ساله س و هرصبح که میاد با میکاپ کامل هست! جالبه بدونین بعد از اتمام ورزش حالا فکر کن خیس عرق و ... من که می خوام با جت خودم رو به خونه برسونم و فقط بپرم تو حمام اونوقت ایشون با همون سر و روی عرقی میره جلوی آینه و دوباره رنگ و روغن می زنه!
حالا یه شمای کلی از ظاهر این خانوم دستتون اومد. وقتی از ماشین پیاده شد یه پسر که چه عرض کنم یه آقای مثلا حدودا 28 ساله پشت رل بود و کلی با هم صمیمانه خداحافظی کردن... یه دفه مارو دید و سلام علیک کرد و شیرین بهش گفت آخی پسرتون بودن؟ گفت نه عزیزم ایشون شوهرم هستن!!!!!!!!! خودم رو خیلی کنترل کردم که تعجبم کمتر به چشم بیاد.
بعدش در حالیکه می رفتیم سمت رختکن توضیح داد که شش ماهی هست با هم ازدواج کردن و اینا... گفت من یه ازدواج ناموفق داشتم و بچه هم ندارم. یه بار به بوتیک این آقا رفتم برای خرید و ایشون یک دل نه صد دل عاشقم شد و دیگه هرچی بهش گفتم من سنم خیلی بیشتر از شماس به گوشش نرفت! خلاصه با اصرار ایشون ازدواج کردیم!
با خودم گفتم قدیم خانوما این همه از شوهراشون از لحاظ سنی کوچکتر بودن وقتی یه کم از سن و سالشون می گذشت آقاهه فیلش یاد هندوستان می کرد و خانومای جوون تر و ترگل ورگل تر چشمش رو می گرفت ... اونوقت حالا اینا که از همون ابتدا با یکی که انقدر از خودشون بزرگتر هست ازدواج می کنن آخر و عاقبتشون چی میشه!
این خانوم بدون اینکه از ذهن من خبر داشته باشه یه دفه گفت می دونین بهم می گفت خانومایی با سن شما ما جوونارو خیلی بهتر درک می کنن و در ضمن بچه بازی های دخترای جوون رو هم ندارن! بنابراین زندگی اینطوری راحت تره...
من و شیرین هم یه نگاه بهم کردیم و فقط دهانمون رو بسته بودیم که مبادا حرف نامربوطی ازش خارج بشه و ....
خلاصه تا آخر کلاس ورزش که سیمین جون هم دمارمون رو درآورد تا نگاهمون بهم می افتاد یه لبخند می اومد رو لبمون! خب ناخودآگاه یاد سوژه ای که صبح دیده بودیم می افتادیم و از فکرش بیرون نمی اومدیم.
بخاطر مشکل کم خونی و آلودگی هوا و تشدید میگرنم این چند روز مدام از سردرد رنج بردم. روز اربعین یکی از دوستای همسری گفته بود یه مراسم کوچولو برای ظهر داریم در ضمن بیا که حتما غذای نذری ببری... تو این فاصله علی رغم وضعیتی که داشتم پیش بندم رو بستم و رفتم تا یه سروسامونی به آشپزخونه بدم... گفتم تا همسری نیست بهتره سرم با کار گرم بشه! از بچه ها هم که روز روزش توقعی نباید داشت برای کمک! وای به حال شب تارش که دارن برای امتحانا آماده میشن. این بود که مشغول شدم و در حالی که سالن رو جارو می کشیدم همسری از راه رسید، با دیدن من کفری شده بود و می گفت نیلو تو مگه سردرد نداشتی... مگه قرار نشد استراحت کنی؟ این چه وضعیه؟ گفتم می دونی که وقتی خونه رو با این وضعیت بهم ریخته می بینم حالم بدتر میشه! یه دفه پسرم از اتاق زده بیرون و با زیر کردن صداش ادای منو درمیاره... "وا! یکی از در بیاد تو نمیگه این خانوم چقد شلخته س! واه واه چه خونه ی کثیفی".
همسری هم مثل بچه ها پیش بند رو از من باز کرد و پرتش کرد یه گوشه آشپزخونه و همینطور نگاه چپ چپ من روی پیش بند بود که رفت و اون رو انداخت توی ماشین لباسشویی! و گفت حالت بد نشه بهم نریختم آشپزخونه رو... به زور گفت برو سریع دستهاتو بشور بشین غذا آوردم بعد از ناهار من خودم کمک می کنم بقیه ی اتاق هارو جارو می کشم.
شبش هم برادرم از قبل دعوت کرده بود بخاطر اربعین مراسم داشت ولی من که نمی تونستم با این وضعیت برم تو اون شلوغی ... دخترم که گفت من امتحان دارم و فقط پسرم شرکت کرد. حالا سیل اس ام اس های خواهرام بود که نیلو پس کجایی ... چرا نیومدی و اینا. منم جواب دادم حالم خوب نیست و نمی تونم بیام. حالا نوبت مامانم بود که ببینه چی شدم که نرفتم. یه نیم ساعتی نصیحتم می کرد که چی بخور و چکار کن و استراحت کن و مراقب خودت باش. منم که حال و حوصله ی حرف زدن نداشتم همه رو با اوهوم و چشم ... جواب می دادم.
دیروز همینطور که روی کاناپه دراز کشیده بودم همسری کانال فیزیک رو آورده و کلی مسخره بازی درآورد که من حالم بهتر بشه! همزمان با خانومه ورزش می کنه و پا به پای خانومه حرف می زنه و می گه به به این خانوم عجب قشنگ تمرین می ده! اگه ایشون مربی من باشه که یه ماهه مدل میشم!!! حالا من خنده م گرفته ولی باور کنین حتی نای خندیدن نداشتم. بهش می گم تو خودت رو بکشی هم این خانوم مربی شما نمیشه آخه اینجا ایرانه ...
خلاصه تعطیلات مزخرفی بود... بنده همش یه وری خوابیده بودم و حس و حال خودم رو هم نداشتم. خداروشکر امروز کمی بهترم. امیدوارم حداقل شما تعطیلات خوبی رو گذرونده باشین.
هوای تهران که به مرز خفقان رسیده.
سردردم قطع نمیشه...
کلا احوال خوبی ندارم...
از این هوا متنفرم. از این شرایط بیشتر.
جالبه که می خوندم قیمت زمین تو تهران گرون تر از برلین تموم میشه!
یعنی آب و هواش بهتر از برلینه! یا امکاناتش !
اگه اینطوره خب بریم برلین...
دوستی دارم که اختلافاتش با همسرش انقدر زیاد شده که هر بار ناامیدتر از قبل راجع به زندگیش حرف می زنه... سیما از یه خونواده ی متمول با یه آقایی که در همسایگی شون زندگی می کرده آشنا میشه. البته این آقای مهندس زندگی مجردی داشت و چند سالی می شد که جدا از خونواده ش که در مشهد زندگی می کنن بخاطر دانشگاه و بعدشم شغلی که در تهران پیدا کرده بود تصمیم گرفت تو این شهر دودزده ساکن بشه. این آقا حسام قول های زیادی به سیما داده بود که نهایت تلاشش رو برای خوشبختی اون می کنه و هر چی داره به پاش می ریزه و ... از همین قولهایی که آقایون در بدو ورود به خونه ی عروس خانوم بصورت کلیشه ای انگار برای امتحان حفظش کردن تیتروار می گن و میرن!
الان یه شش سالی از زندگی مشترکشون می گذره ولی مدام با هم اختلاف دارن ... البته هنوز صاحب فرزندی نشدن و به گفته ی خودشون تا حالا نخواستن. هر دو معتقدن بذار اول تکلیفمون مشخص بشه بعد...
به پیشنهاد من به یه مشاور مراجعه کردن. ظاهرا این خانوم مشاور از این معروفاس که بارها تو برنامه های صدا وسیما هم از صحبتهاش بهره بردیم. سیما از من خواست که تو جلسه ی اول همراهیش کنم. قبول کردم. وارد دفترمشاوره که می شدی دکور لوکس اون آدم رو می گرفت. دو تا منشی نشسته بودن و با خودم گفتم عجب سر این خانوم دکتر شلوغه که بجای یکی دو تا منشی لازم داره. بعدش دیدم نه این دفتر مشاوره متعلق به سه تا دکتر مشاور روانشناس هست. منشی اسم سیما رو اعلام کرد و اونو راهنمایی کرد که به اتاق بره. منم بیرون تو اتاق انتظار نشستم. نحوه ی وقت دادن این منشی ها که بازارگرمی می کردن برام جالب بود بطوریکه وقت خالی خانوم دکتر رو می دیدن و تماس می گرفتن با فردی که قبلا تقاضای ویزیت داشته و بهش می گفتن شما وقت اورژانسی خواسته بودین!؟ فلان ساعت مثلا هشت شب خودتون رو برسونین چون خانوم دکتر یه وقت کنسلی داشتن!!! و این مکالمه با شش یا هفت فرد تکرار میشد! تازه به بازارگرمی این منشی های گرامی که به سیما هم به همین ترتیب با هزار اما و اگر وقت داده بودن پی بردم. نکته ی جالب اینکه سیما به سفارش یکی از دوستاش که در رسانه ی ملی کار می کنه این وقت رو گرفته بود!!!
حالا اومده بیرون از اتاق و منشی بهش می گه شما 150 هزارتومان لطف کنین. به سیما می گم چطور شد؟ گفت هیچی تمام اختلافاتی رو که با شوهرم داشتم براش توضیح دادم... می گم خب خانوم دکتر چی گفت؟ می گه هیچی فقط گوش داد! می گم خب راهکار! گفت فعلا هیچی چند جلسه باید برم تا خوب سر از زندگی من دربیاره! مات و مبهوت مونده بودم.
با خودم گفتم عجب شغل شریفی دارن ها! فقط گوش می کنن. به سیما گفتم ببین یه روز که حالم خوب بود و سرحال بودم بیا پیش خودم میشم سراپا گوش تا می خوای از اختلافاتت بگو تازه تو این بین برات چای و شیرینی هم میارم که گلوت خشک نشه و تخلیه روحی بشی و تازه ازت حق ویزیت هم نمی گیرم! غش غش می خنده می گه از دست تو نیلو... حالا بذار برم ببینم چی میگه آخرش!
بهش می گم ببین سیما به نظر من بهتره خودتون بشینین به صورت منطقی تمام احساساتتون رو بیان کنین به این شرط که خودتون رو کنترل کنین و بدون اهانت به همدیگه همه چیز رو به زبون بیارین از کوچکترین احساسات تا بقیه ی چیزا شاید اینطوری بهتر حل بشه... تو فکر میره و می گه نمی دونم شاید اینکار رو کردم. حالا ببینم.
من رو رسوند خونه و خداحافظی کرد و من همچنان ذهنم درگیر اتاق مشاوره و حق ویزیت کلان دکتر و ... بود.
به خاطر بدخوابی شب قبل و از این دنده به اون دنده شدن صبح کسل و بی حوصله از خواب بیدار شدم. با گرفتن یه دوش کمی بهتر شدم ولی این آرامش خیلی به طور نیانجامید. رفتم تو آشپزخونه می بینم واااااای چه اوضاع درهمی! شب قبل سردرد داشتم البته میگرن دارم ولی این روزا شاید بخاطر آلودگی هوا و ... زودتر میاد سراغم! لذا جمع و جور کردن میز شام رو به بقیه سپرده بودم... چشمتون روز بد نبینه. روی اوپن انواع لیوانای بلند و کوتاه ردیف شده بود البته نشسته! خرده های نون روی میز و قابلمه های نشسته توی سینک ظرفشویی. واااااااااای خدا من که امروز حوصله ی خودم رو هم ندارم. آخه اینم شد نقش که به ما دادی؟ دیروز به دوستی می گفتم یه مادر در تمام طول عمر نه مرخصی داره نه بازنشستگی...
یه سرو سامونی به آشپزخونه دادم. همسری که کله ی سحر جلسه داشت و رفت و همونجا صبحانه هم می خوره. بچه ها رو صدا زدم و گفتم صبحانه حاضره... بگذریم پسرم برای بیدار شدن صبحها روی اعصاب منه! موبایلش از ساعت شش صبح همینطور می نوازه ولی دریغ از یه توجه ... البته چرا صداش رو خفه می کنه و تا ساعت هشت این پروسه ادامه داره! بهش می گم من اگه جای رییس تو بودم صد باره انداخته بودمت بیرون! می گه "خداروشکر شما رییسم نیستی... می گن خانوما مدیر بشن آدم بیچاره س!"
حالا نشسته سر میز صبحانه می گه امشب فوتبال دارم مامی ساق های منو شستی؟ می گم بلللللله. می گه پس چرا پیداش نکردم؟ می گم چون شما مردها چشماتون چیزایی رو که دنبالش هستین رو نمی بینه ولی بجاش....
می گه اگه پیداش نکنی ها اونوقت منم می دونم چطور خانوما رو مسخره کنم! دخترم اون وسط پارازیت میاد که برو خودت رو مسخره کن! در جوابش می گه گفتم خانوما نگفتم بچه ها که! اونم بدنبالش... می گم بس کنین از اول صبح!
رفتم می بینم طبقه ای که تو کمد به لباسای ورزشیش اختصاص دادم یه وضع اسف باریه! می گم خب معلومه اینطوری پیداش نمی کنی. البته اشتباه نکنین ها اینارو با داد وبیداد می گفتم چون واقعا خسته شدم از بس کمد مرتب کردم و فرداش دیدم مثل کمد آقای ووپی می مونه! حالا همه رو ریختم بیرون تا ساق های فوتبال ایشون رو پیدا کردم! می گه خب دست نزن خودم مرتبش می کنم می گم شما 23 ساله که می خوای مرتبش کنی! قربونت زحمت نکش خسته میشی... با عصبانیت تند تند همه رو مرتب کردم. بهش می گم ببین چطور از اول صبح میری رو اعصاب آدم! این چه وضع اتاق و کمد هست آخه؟ تو کی می خوای اینارو یاد بگیری و آدم مرتبی باشی؟ دخترم می گه هر وقت رفت سربازی!
می گه برو بابا ! می گم درست صحبت کن با خواهرت.. می گه آخه همش می گه سربازی و می خواد لجم رو دربیاره. می گم امیدوارم هر چه زودتر بری سربازی تا بلکه یه کم درست بشی. می گه اااااااااااااااا مامی تو هم! می گم مگه نمی دونی می خوام زنگ بزنم به اون سرداری که مسئول این کار سربازی تو هست و بهش بگم شما یه لطفی بکن و این پسر مارو برای آموزشی بفرست عجب شیر و بعدش هم برای کل سربازی بفرست زاهدان! می گه مامی اونوقت معتاد میشم ها می گم نه اگه پسر منی معتاد نمی شی ... تازه می خوام بگم بدون دلیل سه دور دور پادگان بهش کلاغ پر بدین تا یه کم مطیع بشه! می گه وای چه خوب که شما نه رییسم هستی نه فرمانده م وگرنه تلف می شدم. می گم فعلا که یه مادر هستم که تمام کارات رو بی کم و کاست انجام می دم و تو خیلی بدعادت شدی. امیدوارم تو سربازی واقعا یه مرد کامل بشی...
دقت کردین وقتی میری از ای تی ام پول بگیری طرف همچین میاد می چسبه پشت سرت که انگار داره رمزت رو حفظ می کنه! بعد بهش چپ چپ نگاه می کنی که یعنی وا! برو عقب چی می خوای! فقط سرش رو می بره عقب! بعدش وقتی داری کارت رو برمی داری و پول و رسید رو تا آخرین مرحله تورو چک می کنه!!! کفری میشی به خودت می گی عجب آدم بی فرهنگیه طرف... اه خب فاصله بگیر دیگه! اونوقت خودت یاد رفتار این آدم بی فرهنگ می افتی و دفه ی بعد حتی الامکان فاصله ت رو تا نفر جلویی حفظ می کنی بعد در کمال تعجب می بینی نفر بعد یا عملا میره جلوت وامیسته! یا هی بهت میگه خانوم میشه برین جلوتر!!! خدای من اینا دیگه کی هستن؟
بعدش تو صف صندوق فروشگاه ایستادی مثلا این فروشگاههای زنجیره ای .. اسم نمیارم که تبلیغ نشه! بعدش می بینی یا طرف انقدر سبد خریدش رو می چسبونه پشت سرت که مجبور میشی اول نگاش کنی بعدش از فشار دادن دست می کشه ولی بعدش دلش طاقت نمیاره و بدون اینکه علامت مشتری بعدی رو بین خرید شما و خودش قرار بده اجناس خودش رو می چپونه پشت خریدهای شما و گاهی مجبور میشی خودت اون علامت رو براش بذاری! گاهی همش باید حواست باشه که به صندوقدار بگی تا این جنس خریدهای من هست! بعدش در حالی که داری اجناس رو داخل نایلکس می ذاری و بعد تو سبد می خوای کارت اعتباری بکشی تو دستگاه ولی انقدر دستگاه کارتخوان در دسترس تو نیست که خود صندوقدار هم کارت می کشه و هم رمزت رو بلند بلند باید بهش بگی تا بزنه برات! البته من معمولا می گم بدین خودم می زنم بعدش نفر بعدی که حوصله ش سر رفته تو صف جای تورو گرفته و باید یه دور هجری قمری بزنی تا بتونی رمزت رو بزنی!
اینجاست که می گم استفاده از کارت اعتباری تو ایران کلا با اعمال شاقه س! خدا ایشالا فرهنگ همه چیز رو به مردم این مرز و بوم عطا فرماید!
دیروز غروبی زنگ زدم به همسری می گم کی میای خونه میشه یه چیزایی برای شام می خوام سر راه بخری؟ می بینم با صدای پچ پچ پشت تلفن صحبت می کنه می گه نیلو من تو همایشم! گفتم باشه بی خیال!
دوباره زنگ زدم به پسرم می گم الان کجایی؟ می گه توی راهم دارم برای همون پروژه میرم طرف فردوسی! چطور؟ گفتم هیچی می خواستم برام خرید کنی... می گه رو من حساب نکن مامی دیر میام! گفتم باشه.
اصلا چرا امروز تصمیم گرفتم غذای چینی درست کنم وقتی موادش تو خونه کامل وجود نداره؟ دخترم میگه مامی من تازه از حمام اومدم وگرنه می رفتم برات می خریدم... می گم نه عزیزم سرما می خوری خودم می رم. خلاصه شال و کلاه کردم و زدم بیرون... ووووووووووی چه سرمایی حسابی شالم رو پیچیدم دور صورتم ولی عجب سوزی می اومد! خلاصه به فروشگاه مورد نظر رسیدم. کلم بروکلی و هویج رو گرفتم... دنبال سویا سس بودم و خدا خدا می کردم که همین فروشگاه داشته باشه! گاهی باید چند جا بگردی تا اون طعم مورد نظر رو پیدا کنی. تو لاین سس ها داشتم می گشتم و با کمال خوشحالی پیداش کردم! بی اختیار لبخند اومد رو لبام... یه آقای فضول که کنار دست من دنبال سس دیگه ای بود برگشته می گه خانوم از بس قیمتهاش ارزونه خوشحال شدین! گفتم نخیر بخاطر اینکه سس مورد نظرم رو پیدا کردم خوشحال شدم! چه حوصله ای داشت می خواست ادامه بده که من ازش دور شدم...
از فروشگاه زدم بیرون چشمم به گلهای نرگس گل فروشی کناری افتاد تصمیم گرفتم به خودم گل نرگس هدیه بدم! نخندین اینکار از لحاظ روانشناسی خیلی هم کار خوبیه که گاهی به خودمون هدیه بدیم و خودمون رو مورد لطف و تشویق قرار بدیم...
شاگرد گل فروش پول خرد نداشت واسه همین منو منتظر گذاشت که بره از داخل فروشگاه اونو خرد کنه... می بینم یه پراید اومده از شلنگ آب گل فروشی برای شستن شیشه ی جلوی ماشین تو اون سرما استفاده کنه! همینجور هم می پاشید به اطراف! بهش می گم آقا چکار می کنی تو این سرما و تو این ساعت اونم جلوی گل فروشی جای اینکاراس؟ تو که منو خیس کردی! بجای عذرخواهی بهم چپ چپ نگاه می کنه! صاحب گل فروشی تا اومد دید شاکی شد و بهش اعتراض کرد... حالا شاگرد گل فروشی اومده که باقی پول منو پس بده ولی صاحب گل فروشی بهش امان نمیده و می گه مجید تو اینجا چکاره ای پس که به هر کس و ناکسی اجازه میدی از شلنگ آب استفاده کنه! و درجا خوابوند تو گوش شاگردش! منو می گی یه دفه صورتم رو به عقب کشیدم انگار اون کشیده رو زد تو صورت من و حتی جاش می سوخت! دلم برای شاگرد مغازه کباب شد... اون طفلک چه تقصیری داشت... صاحب پراید سوء استفاده کرده بود. خلاصه پراید با دیدن شیشه ی یخ زده ی جلوی ماشین فرار رو بر قرار ترجیح داد. این وسط فقط شاگرد بیچاره یه کشیده نوش جان کرد! دلم خیلی سوخت آخه سنی نداشت فقط قدش بلند شده بود... صورتش خیلی بچه بود... با گرفتن بقیه ی پولم تو راه برگشت به خونه حس خوبی نداشتم که این صحنه رو دیده بودم... رسیدم خونه فقط قندیل نبسته بودم. دخترم می گه مامی سرد بود؟ می گم آره بابا فریزر بود.
سریع شام رو آماده کردم... تا بقیه رسیدن شام حاضر بود ولی حتی حین خوردن شام هم فکر اون شاگرد گل فروش بودم.
دیروز غروب با همسری تصمیم گرفتیم بریم سینما. البته بچه ها بخاطر امتحاناتشون گفتن فرصت ندارن. ما هم مادام موسیو رفتیم اریکه و فیلم " زندگی خصوصی خانوم و آقای میم " رو انتخاب کردیم. هر وقت می ریم سمت سینما همسری به بهانه ی اینکه باید جای پارک پیدا کنم شما برید بلیط تهیه کنید منم میام مارو اول پیاده می کرد. اینبار بهش گفتم منم با خودت پیاده میشم! گفت چیه می ترسی تنها بری اون طرف خیابون! گفتم نه بدم میاد هر بار برم بلیط در دست اونجا وایسم و چشمم به در سفید بشه! همش هم استرس داشته باشم که الان فیلم شروع میشه و ایشون هنوز نیومده. گفت باشه با هم بریم. خلاصه به محض پیاده شدن چیزی نمونده بود فریز بشم. طبق معمول در چشم بهم زدنی دماغم مثل دلقکهای سیرک قرمز شد... با اینکه فاصله ی کوتاهی پیاده رفتیم ولی من تو زمستون این بلا سرم میاد... هم دستام یخ می زنه و هم میرم رو ویبره!
رسیدم دم گیشه بهش می گم دو تا بلیط برای فیلم... می خوام می گه انقدر میشه ... می گم کی شروع میشه باز زل میزنه به من می گه مبلغش انقدر میشه! بهش می گم خب ایناهاش شوهرم براتون پول گذاشته که باز با چشمای گرد نگاه می کنه می گه اااااااا باهمین؟ زیر لبی می گم خدا شفات بده...
و اما در مورد فیلم، جالب بود... آقاهه مرتب با سرزنشهاش اعتماد به نفس خانومش رو سرکوب می کرد و مرتب هم بهش می گفت تو اعتماد به نفس نداری! کلا فیلم جالبی بود... از نقطه ضعفهای مردها می گفت و اینکه تحمل نگاه دیگران روی همسرشون رو ندارن ولی خودشون لاقیدن! وقتی اومدیم بیرون من و همسری تحلیل هامون رو از فیلم می گفتیم و بحث می کردیم... یه وقتایی که از لحاظ استدلالی حریفش نمیشم به طور فیزیکی عمل می کنم! یعنی شروع می کنم به نیشگون گرفتن و البته ایشون اصلا عین خیالش نیست! می گه نیلو هرکاری کنی زورت به من نمی رسه... پس خودت رو خسته نکن کوچولو! اینجاس که بیشتر لجم درمیاد.
حالا می گه بریم شام بگیریم بریم خونه بذار زنگ بزنم ببینم بچه ها چی می خوان. خلاصه قرا رشد براشون فست فود بگیریم. البته دخترم که لب نمی زنه گفت من فقط یه ظرف سوپ می خورم.
واااااااااااااااای دوباره یخ زدم تا سوار ماشین شدیم. فکر کنم چندین درجه زیر صفر بود. تازه بخاری ماشین رو زده بودیم بازم من می لرزیدم!
رسیدیم خونه بچه ها می گن خب فیلم چطور بود؟ هر دو یه صدا گفتیم خوب بود... و همسری ادامه داد فقط نیلو یه کم لجش دراومده.. منم به دنبالش که ادامه ی تسویه حساب فیزیکی رو انجام بدم... بچه ها بدنبال ما می خندن. پسرم می گه مامی می خوای از طرف تو باهاش کشتی بگیرم؟ گفتم اینم پیشنهاد خوبیه ولی اول بیاین شام بخوریم که یخ می کنه...
خلاصه شب خوبی بود ولی به معنای واقعی سرد زمستونی بود... کافی بود یه کوچولو بیرون می موندی تا یخ بزنی و ازت یه آدم یخی درست بشه.
یادم میاد وقتی ما دختر دبیرستانی بودیم تمام کیف و ملزومات اون دم در مدرسه توسط بچه های انجمن تفتیش می شد! که مبادا رژ لبی و ... درون کیف نداشته باشیم. البته من که همیشه خیالم راحت بود کیفم رو دو دستی تقدیم می کردم فقط روی بهمریختگی اون حساس بودم و میگفتم لطفا بهمش نریز فقط ! ولی بودن بچه هایی که لوازم آرایش خودشون رو هزار سوراخ قایم می کردن!! تا بعد توی دستشویی تو یه فرصت مناسب ازشون استفاده کنن که بگم تعدادشون به اندازه ی انگشتان یک دست هم نمی رسید...
خودم کلا اهل آرایش نبودم قبل از ازدواج و بعدش هم همیشه خیلی ملایم و لایت دوست داشتم و دارم...
دیروز طبق قرار قبلی رفتم دنبال دخترم دانشگاه که بعدش وقت دکتر داشت تا به موقع برسیم... وقتی دانشجوها یکی یکی از در دانشگاه بیرون می اومدن انگار داری کانال فشن می بینی ! البته بگم این دانشگاه همه شون به خاطر تفکیک جنسیتی دختر هستن ولی خب... یکی می اومد موهای فرش رو یکوری از مقنعه به صورت آبشار بیرون گذاشته بود و یه رژ قرمز آتشین هم نثار لبهای بیچاره کرده بود. یکی می اومد با سایه هفت رنگ! فکر کنم ساده ترینشون دختر من و دوستش بودن البته دو سه تایی هم با پوشش چادر بودن که ساده به نظر می رسیدن ولی درکل یه وضعی بود!
به دخترم می گم اینا اومدن درس بخونن یا اینکه تو سالن مد قدم می زنن؟ دخترم هم چپ چپ نگام می کنه که مامی خب خودشون می دونن... هر کس یه جوریه به ما چه!
البته بگم دختر منم بخاطر اقتضای سن و سالش که مدتی با دخترعمه ی گرامی دمخور بود افتاده بود تو خط خرید این ملزومات! بعد که باهاش صحت کردم و گفتم از نظر من یه دخترخانوم بخاطر شرایط سنیش و پوست خیلی خوب و صافی که داره به خودی خود زیباست و نیازی به این رنگ و روغن ها نداره و کافیه تمیز و مرتب باشه و اینکه چهره ی یه دختر بدون آرایش مصنوعی یه معصومیت خاصی داره که با استفاده از لوازم آرایش روی این معصومیت پوشانده میشه... دخترم متقاعد شد که بدون آرایش چه بسا شیک تر هم هست!
باور کنین زمانی که تو امریکا زندگی می کردم هرگز دختران نوجوان و جوان رو با آرایش ندیدم! درسته که از لباسهای کوتاه استفاده می کردن ولی باور کنید حتی خیلی نمی دیدم از گیره های سر هم استفاده کنن... خیلی ساده این موهای صاف یا فرشون دورشون رو شونه ریخته شده بود و فوقش برای اینکه تو چشمشون نیاد اونارو می زدن پشت گوششون تا مهارشون کنن.
البته به غیر از لوازم آرایش، تب رو آوردن به جراحی های زیبایی هم خیلی داغه... عمل بینی و کاشتن گونه و تتوی خط لب و... دیگه از حد گذشته.
یادمه وقتی پسرم بخاطر بازی اسکیت تو آمریکا ران پاش شکست و ابتدا سه هفته تو بیمارستان بستری بود و بعدش گچ گرفتن... دکتر ارتوپدی داشت که فرهنگ ما ایرانی ها براش جالب بود و هربار که منو می دید می گفت بازم راجع بهتون مطالعه کردم و یه چیز جدید می گفت... تا اینکه گفت امروز یه مقاله راجع به عمل بینی در ایران خوندم که خیلی زیاد شده و تو جهان مقام اول رو کسب کرده ... باور کنید تو اون شرایط من فقط خجالت کشیدم! آخه عمل بینی هم شد مقام؟؟؟
البته می گفت من درک می کنم که چرا تو کشور شما به این عمل رو میارن چون شما روسری سر می کنید می خواین اعضای صورتتون اوکی به نظر برسه! به شوخی بهش گفتم منم از نظر شما نیاز دارم به این عمل؟ خندید گفت نه از نظر من شما اوکی هستی!
حالا همه ی این کارها واسه چیه؟ بعضی ها می گن اعتماد به نفس از دست رفته مون رو دوباره بدست میاریم! خب نظر من اینه که با تقویت توانایی ها و استعدادهامون هم میشه اعتماد به نفس کسب کرد و نه فقط به ظاهر رسیدن. شاید باورتون نشه توی بانک خانومی بسیار سانتی مانتال رو دیدم که حتی نمی تونست از روی رقم عددی نوشته شده توسط بانک اون عدد رو به صورت حروفی بنویسه! و آخرش از من کمک گرفت! آیا ساختن ظاهر به تنهایی از شما یه شخصیت منحصر به فرد می سازه؟
بازم هوا ابری شد و دل ما هم گرفت. دلم یه جرعه آرامش می خواد. دلم آفتاب می خواد. اینطوری که سرد و ابری باشه انگار مغز آدم هم منجمد میشه و دیگه کارایی نداره. لااقل تو من اینطوریه!
دیشب همسری اومده خونه می پرسه شام چی داریم؟ گفتم سبزی پلو با ماهی. می گه نیلو تو احیانا با آشپز اداره ی ما یک روح در دو کالبد نیستین! می گم چطور؟ می گه اکثرا تو همون غذایی رو درست می کنی که آشپز اداره ظهر به خوردمون میده! می دونی البته اونا برنامه ی هفتگی دارن. می خوای نمونه برنامه غذایی اداره رو برات بیارم که تکراری نشه؟ می گم باشه می تونی برنامه غذایی تون رو بیاری ولی من اگه هوس یه غذایی رو بکنم و موادش هم تو خونه باشه اصلا به برنامه ی هفتگی کاری ندارم!
دخترم از کلاساش که این هفته ی آخر ترم هست می گفت و می خندید... از روش خداحافظی استاداشون و حرفای بچه ها. پسرم هیچوقت انقدر از کلاساش حرف نداره که برام تعریف کنه مگر یه قضیه ی جالب توجه... ولی دخترم از زمانی که سوار تاکسی میشه و به کلاس می رسه برام تعریف می کنه تا وقایعی که سرکلاس بعضا اتفاق می افته و اظهار نظرات بچه ها و واکنش استاد و ... گاهی خسته میشم ولی تو ذوقش نمی زنم و نشون می دم که بله دارم گوش می دم و گاهی اظهار نظر می کنم که بدونه دارم توجه می کنم!
راستی چرا این دو جنس انقدر با هم متفاوتن؟ گاهی اگه از همسری نپرسم خب چه خبر چه اتفاقاتی امروز افتاد شاید خودش چیزی نگه بازم مگه خیلی جالب توجه بوده باشه براش.. ولی من همیشه یه تعریفی دارم که با آب و تاب بگم. حتی اگه کل روز رو تو خونه بوده باشم!
بازم یه سریال شروع شد و همسری که حوصله نداشته قسمتهای قبلش رو ببینه ازم می پرسه این جریانش چیه؟ منم سیر تا پیاز اونو کامل براش تعریف می کنم و بعد از ده دقیقه از تماشای سریال حوصله ش سر میره و می گه من میرم استراحت کنم نمی خوام ببینم! می گم پس چرا انقدر ازم انرژی گرفتی که برات تعریف کنم؟ می گه نیلو ببین بعدا بقیه ش رو برام تعریف کن تو از خود سریال جذابتر و بهتر می گی و تمام صحنه رو می تونم تصور کنم... می گم هندوانه کیلویی چند؟ می زنه زیر خنده که قیمت نداره!
پسرم امروز یه امتحان آزمایشگاه داره... ازم خواسته براش دعا کنم! می گم تو چرا به موقع درساتو نمی خونی که شب امتحان مثل ام پی تری بخونی که انقدر دست به دامن ائمه بشی؟ می گه فرصت ندارم مامی! اون دنیا می خوام به خدا بگم چرا یه شبانه روز همش 24 ساعت بود! خب وقت کم میاره آدم!
وقتی از در مجموعه ورزشی داخل میشی انواع لوح های تقدیر و تشکر به دیوار نصب شده. یکی دو تا هم تحت عنوان مشتری مداری! ولی اینا همش مربوط به مدیریت قبلی این باشگاه بوده... جلسه ی قبل که به باشگاه رفته بودم سه جلسه ی آخرم رو که باقی مونده بود نپذیرفت گفت از تاریخش گذشته! بهش می گم خب بخاطر اینکه مرتب به دندانپزشکی می رفتم و درگیر بودم نشد بیام. میگه خب نمیشه دیگه باطل شده! بهش می گم اصلا چرا برای ما که عضو هستیم محدودیت تاریخ می گذارین که تا اون تاریخ مورد نظر جلسات رو پر کنیم . بالاخره باید یه فرقی بین اعضا و کسانی که تفریحی یکی دو جلسه میان باشه. می گه اونوقت پول ده جلسه رو می دین و می خواین طی یکسال پرش کنید! باز مجبور شدم پول بپردازم بابت جلسات دیگه...
حالا رفتم تو سالن می بینم نظافت هم نشده... از شانس ما اونروز هم اکثر تمرینات رو باید روی زمین انجام می دادیم و من شاهد دیدن موهایی بودم که روی زمین ریخته شده بود. اشتباه نکنید موهای خانوما نبود بلکه موهای ریز ریز و کوتاه مردانه کف سالن ایروبیک رو پوشانده بود.حالم بد شده بود...
امروز هم که وارد سالن شدیم دست کمی از جلسه ی قبل نداشت مضاف بر اینکه لیوانهای خالی آب همون گوشه کنار سالن خودنمایی می کرد. با چند تا از بچه ها در اعتراض به این بی نظمی و کثیفی به اتاق خانوم مدیر که از مدیریت فقط پوشیدن کفش پاشنه بلند و لباس فرم رو یاد گرفته رفتیم . براش توضیح دادیم که سالن اکثر اوقات کثیفه! ایشون در جواب گفتن: همچین چیزی امکان نداره! خب البته تقصیر نداره چون صبح تا شب پشت میز مدیریت کذاییش نشسته و به قول بچه ها تخم گذاشته! از جایی خبر نداره که اینطور محکم هم انکار می کنه... بهش می گیم یعنی ما مریضیم که اعتراض می کنیم دیگه هیچ مشکلی نیست و همه جا تمیزه ... فقط بیماریم!
در جواب میگه خب اگه می بینین اینجا کثیفه و بی نظم دیگه به اینجا نیاین!!! همه در جواب گفتن ما عاشق باشگاه و افراد پرمدعایی مثل شما نیستیم بلکه فقط بخاطر مربی خوبی که داریم به اینجا میایم.
خلاصه یکی از بچه ها مدیریت خوب قبلی رو زد تو صورت ایشون و گفت در زمان مدیریت قبلی اینجا مثل گل تمیز بود... ایشون هم فقط کمی رنگ به رنگ شد و گفت می گم حالا بیان تمیز کنن.
بعدش طاقت نیاورد زمانی که مربی به سالن اومد داخل سالن شد و به مربی بیچاره پرید که خانوم فلانی من همه ی این اعتراضات رو از چشم شما می بینم!!! بچه ها م به پشتیبانی از مربی گفتن مگه ما بچه ایم که مربی مادرمون باشه و مارو خوب تربیت نکرده که شما از چشم ایشون می بینی! بعدش هم گفت بهرحال من گزارش می دم! دهان همه ی ما از تعجب بازمونده بود!
که چه ربطی داشت... بیچاره مربی رنگ به رنگ شد و گفت بچه ها من خودم تذکر می دم و شما لازم نیست مستقیم مراجعه کنید. می بینین همه چیز به من ربط پیدا می کنه در نهایت!!
خلاصه همه سرشون رو تکون دادن که وقتی بقیه ی مسئولین تمام کم و کاستی های جامعه رو انکار می کنن و همیشه همه چیز خوبه و آرومه و ما همه خوشبختیم اینها هم یاد می گیرن دیگه!
یکی از دوستان همسری بخاطر بیماری قلبی بیمارستان بستری بود... حالا همسری رفته بود دیدنش. کمی که گذشت دکتری که سرپرست بقیه ی دکترا بوده برای ویزیت تو اتاق حاضر میشه... با کمی خیره خیره نگاه کردن به همسری می گه شما آقای ... نیستی؟ همسری می گه بله خودمم. می گه منو نمی شناسی؟ همسری هم در جواب سرش رو تکون میده می گه نه والله دکترجان خودت رو معرفی کن که من به مغزم فشار نیارم! دکتره هی آدرس میده که بابا مگه تو دبیرستان کمال نبودی؟ تو کنار من می نشستی دیگه پدر پای منو درآورده بودی از بس به من لگد می زدی! همسری بجا نمیاره! دکتر می گه بابا من مجیدم دیگه با فلان دوست مشترکمون فوتبال بازی می کردیم... باز همسری بجا نمیاره... دکتر می گه یادته پدرت یه بار اومد سر کلاس زد تو گوش معلم شیمی مون! همسری می گه چرا چرا یادمه! ولی شمارو یادم نمیاد! می گه فلانی رو چی حسین ... همسری می گه چرا اونو یادم میاد... ولی بازم شمارو یادم نمیاد! خلاصه قرار میشه که دفه ی بعد دکتر عکسی از اون زمان رو به همسری نشون بده تا بلکه حافظه ی ایشون یاری کنه و این همکلاسی یادشون بیاد!
در این حین که همسری و دکتر مشغول گفتگو بودن... دوست همسری به دهان اونا چشم دوخته بوده و وقتی گفتگوشون تموم میشه ... می گه خب شد من مریض شدم که شما همکلاسی های قدیمی همدیگه رو پیدا کنین!
به همسری می گم حالا چرا پدرتون زده بود تو گوش اون معلمتون؟ تعریف کرد که خب یادمه پدرم عضو انجمن بود و اونروز میاد مدرسه که اجازه ی منو بگیره بخاطر سفری که داشتیم زودتر برم خونه... که آقای مدیر می گه خودتون برین دم در کلاس از معلم اجازه شون رو بگیرید. وقتی پدرم اومد دم کلاس... معلم که آدم جدی و بداخلاقی بود می گه نمیشه آقا الان وسط درس دادن هست و اینکه در رو ببندین ... اصلا کی به شما اجازه داده بیاین دم در کلاس! پدرم به معلم گفت شما چند لحظه بیا دم در باهاتون کار دارم.. ایشون در جواب میگه من با شما کاری ندارم! پدرم هم عصبانی شد و خوابوند در گوش معلم... اونم معلم با جذبه و فوق العاده بداخلاقی که همه ازش حساب می بردن... تا چند روز همه ی بچه ها بهم می گفتن ایول به پدرت دلمون خنک شد!
البته بماند که بعدها کلی پدرم با این آقای معلم دوست شد و حتی رفاقت هم می کردن!!
حالا بهش می گم بالاخره این آقای دکتر یادت اومد؟ می گه نه قرار شد عکسی که از دوران دبیرستان داره بیاره که نشونم بده .. تازه می گه من خونه تون هم اومده بودم!
بهش می گم حافظه ت هم مثل کلیه ت به درد نمی خوره!
خب خب امسال هم یلدا با تمام شایعات و چرندیاتی که در باره ی تموم شدن دنیا و ... می گفتن تموم شد و روسیاهیش موند به صورت اونایی که بازارگرمی می کردن...
طبق معمول کلی مهمون داشتم برای شب یلدا... بخدا من نه مامان بزرگم و نه بزرگتر از بقیه! من فرزند چهارم خونواده ی خودم و همسرم هم فرزند دوم خونواده ش هست ولی نمی دونم چرا خونواده و فامیل حس می کنن ما تو این شب ریش سفید مجلسیم و خودشون رو به منزل ما دعوت می کنن! همسری می گه خب بهشون خوش می گذره...
این شد که چهارشنبه به مرتب کردن خونه و تمیزکاری گذشت تا همه چیز برای قدوم مبارک 35 مهمان گرامی آماده بشه. روز پنج شنبه هم صبح به خرید ملزومات مهمانی گذشت و این بنده ی حقیر همینطور روی پا بودم و به آشپزی مشغول... گاهی خواهرای همسری می آمدن کمک ولی اینبار خودشون هم گرفتار بودن چون خواهر بزرگتر همسری به تازگی عروس دار شدن و البته فعلا عقد هستن و انگار رسم بر این هست که برای شب یلدا باید داماد تدارک میوه و شیرینی و آجیل شب یلدای عروس خانوم رو می دید و مادر داماد مشغول تزیین این ملزومات برای فرستادن به خونه ی عروس بود...
خلاصه کارهای ما که تکمیل شد یکی یکی مهمانان از راه رسیدن... البته سعید پسردایی همسری هم که استاد و نوازنده ی سنتور هستن هم دعوت بودن و کلی به مجلس ما صفا دادن. حالا سعید قطعه هایی رو خودش می نواخت و گاهی قطعه های درخواستی هم می زد. بهش می گم سعید اسم قطعه هایی که می زنی رو اعلام کن، می گه بعضی هارو خودمم اسامیش رو نمی دونم ولی می زنم دیگه! البته نوای علی سنتوری هم خیلی طرفدار داشت که اون هم نواخته شد.
بعد از پذیرایی شام و یه کم جمع و جور ... همه پیشنهاد دادن حافظ بخونیم و فال بگیریم. بیچاره حافظ کلی سرش شلوغ بود... حالا یکی یکی نیت می کردن و بعد از فاتحه خونی برای جناب حافظ و در این بین سعید هم زمینه رو سنتور می نواخت... تا اینکه همسری حتی با عینک هم مشکل داشت بخونه! و بازم می گفت ریزه و چشمم اذیت می شه! این بود که بنده با اون همه کار و پذیرایی مسئول خوندن حافظ برای دوستان شده بودم. البته یه حافظ هم داشتیم که انتهای هر غزل تعبیر اون رو نوشته بود که کار رو برای فال گرفتن راحت می کرد. جالب بود که برای جوون ترها غزل های عشقولانه می اومد و کلی سوت و جیغ بود که به هوا برمی خاست... تا اینکه همراه با نوای سنتور همه راضی از فالی که جناب حافظ براشون رقم زده بود به پذیرایی از خودشون مشغول بودن.
حدود ساعت یک و نیم دیگه مهمانها عزم رفتن کردن و بنده موندم و یه دنیا کار! طبق معمول همسری من رو از ادامه ی کار منع کرد و به زور من رو به اتاق خواب هدایت کرد که دیگه برای امشب بسه! بریم بخوابیم. خدای من تمام بدنم درد می کرد از بس از صبحش روی پا بودم و کار کرده بودم ولی خب از مهمونی راضی بودم و به مهمونا هم خیلی خوش گذشته بود...
صبح جمعه هم یه تمیزکاری دوباره روی دوشم بود که اینبار سرحالتر از روز قبل بودم چون حسابی استراحت کرده بودم...
امیدوارم شما دوستان هم یلدای خوبی رو گذرونده باشین...