|
خاطرات و مسایل اجتماعی روز |
چند روزی هست که ماریا برگشته ایران. روزهای اول که کلا خوابش قاطی شده طفلی ... سیستم بدنش نمی دونه الان شبه یا روز بخوابه یا بیدار بمونه. اینم از خاصیت های سفر طول و دراز هست دیگه. گاهی دخترم سر به سرش می ذاره و بهش می گه واقعا اونجا دیگه شوهر نبود که بخاطرش اومدی ایران!!؟
همسری هم که همش این چند روز بخاطر اسپاسم کتفش ناله کرد ... آخرش پنج شنبه به زور فرستادمش دکتر که ببینه مشکل چیه. جالبه تو این بین همش می گفت نیلو تورو خدا این کتف منو یه کم ماساژ بده. حالا منم که دستام جون نداره. فوری خسته می شدم و تازه دلم می خواست یه نفر دستای منو از درد نجات بده...
وقتی از دکتر برگشت گفت یه دو تا آمپول نوش جان کردم و دو جور هم قرص داده بهم. نکته جالبتر اینکه دکتر گفته هرگز نباید ماساژ بدی و فقط باید گرم نگهش داری... تو دلم گفتم خداروشکر من نجات پیدا کردم.
ماریا یه سری عکس از ونکوور و جزیره پارکسویل گرفته بود و نشونمون داد. خلوتی و پهناور بودن مناطق توجهم رو جلب کرده بود. خب من تجربه خارج از کشورم هم که نیویورک بود همیشه شلوغ و پر رونق و زنده بود... ولی اینجا انگار فرق داره. عکسی که برام جالب بود عکس یکی دو تا خانم رو نشون می داد که یه پلاکارد تو دستشون بود و روش نوشته بود: free Hug . با تعجب پرسیدم این دیگه چیه؟ ماریا گفت اینا معتقد بودن برای ایجاد دوستی و صمیمیت بیشتر بین مردم خوبه که تو خیابون هرکس دوست داشت و احساس نیاز به بغل داشت می رفت و اینارو هاگ می کرد!
به پسرم گفتم به نظر من چون خیلی خانواده اونجا معنی نداره و اکثرا تنها هستن این کارو می کنن...
همسری کلی سر به سر ماریا گذاشت که اینجا اگه بود که برای بغل کردن این خانوما همه از جمله مردها صف می کشیدن!! گفتم بله دیگه فرهنگها متفاوت هست خب...
دوباره هیئت مدیره ساختمون تغییر کرده و یه برگه بعنوان مبلغ شارژ ( سه ماهه) دادن در واحد. با دیدن مبلغ چشمام گرد میشه علی رغم عدم استفاده از استخر و ... یه چیزی حدود 100 هزار تومان گرانتر از دفعه قبل هست! با عصبانیت زنگ زدم به دفتر مدیریت و علتش رو پرسیدم و در پاسخ شنیدم که شارژ تا پایان دی ماه محاسبه شده... به ایشون گفتم هنوز که دی ماه تمام نشده که شما پیش پیش شارژ می خواهید! گفت ایرادی نداره شما تا پایان آذرماه رو پرداخت کنید... البته بلافاصله هم بازخواستشون کردم که چرا یه فکری برای آیفون های خراب نمی کنید؟ پرسید مشکل شما چیه؟ گفتم هیچی صدا نداره! وقتی کسی میاد شوهرم باید از پنجره آشپزخونه فریاد بزنه و طرف رو راهنمایی کنه که از کدام ورودی بیاد...
گفت در این مورد حق با شماست. خلاصه با همسری که درمیون گذاشتم می گفت خب برو تا پایان سال را پرداخت کن که خلاص بشیم!!! می گم نه واسه چی اینکار رو بکنم. می گه خب بهرحال باید این شارژ رو پرداخت کرد چه الان چه دو ماه دیگه...
گفتم نه بابا باید همیشه یه چی دستت باشه که وقتی نیاز به تعمیر هست ازش بعنوان اهرم فشار استفاده کنی ! سرش رو تکون می ده که شما خانوما هم که واقعا...
امروز رفتم دفتر مدیریت و شارژ رو پرداخت کردم و البته چون بلافاصله آیفون تعمیر شد تا پایان دی ماه رو پرداختم و منت هم سرشون گذاشتم که خوش حسابی کردم.. تو راه برگشت به ورودی خودمون پام گیر کرد به یکی از پله ها و خوردم زمین. الان مچ پای راستم حسابی خراشیده شده و می سوزه. با اینکه تا رسیدم خونه ضدعفونیش کردم و کمپرس کردم ولی همچنان ذوق می زنه و می سوزه تازه خونریزی هم داشت...
فکر کنم آقاهه نفرینم کرده باشه...
دخترم می گفت گردنم گرفته و خیلی دلم می خواست یکی مشت و مالم بده! بهش گفتم وااااااای منم ... بازوهام گرفته و همینطور گردنم. می گه مامی فردا بیا بریم اریکه ماساژ خیلی حال می ده... سرم رو تکون دادم باشه... ولی تو دلم گفتم فردا کلی تو خونه کار دارم شاید وقتی دیگر...
فرداش هم که تا 2 بعد از ظهر مشغول کار بودم... دخترم وسطای کار اومده می گه تو کلا خیلی منو لوس نکردی تو بچگیم!!! با خودم می گم این دیگه از کجاش دراومد. داره گردگیری می کنه و سرش تو موبایلش هم هست! فکر می کنم اگه یه وقت این موبایل رو ازش بگیرن دیپرس میشه طفلی... ولی هرچی هست از تو این جعبه نیم وجبی درمیاد. والله... وگرنه وسط گردگیری و دوران بچگی و ... لوس شدن ...
گرچه من مامانی نبودم که واقعا بچه هام رو لوس کنم. همیشه براشون دیسیپلین خاصی تعیین کرده بودم. بگذریم که حتی تو دوران بزرگسالی هم خودم اکثرا اتاقشون رو تمیز و مرتب می کردم و می کنم ولی اصلا اونقدر دموکرات نبودم که اجازه هر کاری رو بهشون بدم... شاید یه دفه یادش افتاده...
همسری صبح رفته بود مراسم خاکسپاری یکی از همکاران پیشکسوت و قدیمی ... کسی که اولین مصاحبه شغلی رو با همسری کرده بود و کلیییییییی ازش خاطره داشت... وقتی بعدازظهر اومد خونه کسل و بی حوصله بود.. خودش پیشنهاد داد که بریم سینما... منم که عاشق فضای موزه سینما . رو اینترنت داشتم می دیدم که چه فیلمایی اکران کرده که دخترم پرید وسط و پیشنهاد فیلم " شکاف" رو داد. گرچه تبلیغش رو دیده بودم و به نظرم فیلم تلخی بود ولی خب هنرپیشه هاش خوب بودن. موافقت کردیم و به پسرم زنگ زدم گفت منم میام. خلاصه بلیت رو اینترنتی خریدم و راهی شدیم.
زود رسیدیم ... واسه همین یه سر رفتیم کتابفروشی که داخل باغ بود و کلی گشتیم و نفری یه کتاب خریدیم. گرسنه م بود ولی دیگه دیر بود که به کافه نزدیک اونجا بریم... تازه از این اسنک فروشی ها هم اونجا نبود. به فرض هم بود اونجا اجازه نداری با خوراکی وارد بشی... بهتر سروصدا کمتر هست.
نمی خوام فیلم رو تحلیل کنم ولی با نویسنده موافق نبودم... خوب بازی کردن ولی فیلمی نبود که دوسش داشته باشم...
بعدش زدیم بیرون و رفتیم رستوران لوکس طلایی شام خوردیم. پسرم بدون ماریا با خوردن کباب دلی از عزا درآورد. از اونجایی که ماریا گیاهخوار هست به ندرت بیرون کباب می خوره چون معمولا دو تایی باشن جایی می رن که ماریا هم بتونه چیزی واسه خوردن انتخاب کنه...
خودش می گفت این مدت که بانو نیست از بس گوشت خوردم نقرس می گیرم!
پسرم واسه سورپرایز کردن من هم سه تا سی دی اول سریال " شهرزاد " رو خریده بود. فهمیده بود تعریفش رو از بقیه شنیدم و از طرفی خیلی حوصله خریدن قسمت به قسمت سریال های نمایش خانگی رو ندارم این بخش ها رو برام خریده بود که ببینم اگه خوشم اومد باقیش رو هم برام بگیره!
روز جمعه می گفت باید کلی لباس بریزم ماشین ... بهش گفتم نه بیار من می ریزم ماشین که بعدش با خشک کن سریعتر خشک کنم ببر...
دخترم می گه وای مامانم اینا یه وقت پسرت النگوهاش نشکنه بخواد کار کنه... شوخیش رو نشنیده گرفتم و تو دلم گفتم این دو تا کی می خوان با هم خوب بشن!
حساب اکانت اینترتم تمام شده بود و من اندر عجبم که چقدر زود ته می کشد. یه حس مرموز بهم می گه این شرکت های اینترنتی اصلا صداقت در کارشان نیست و من هم نسبت بهشان بی اعتماد...
از صبح که پول را به صورت اینترنتی واریز کردم کلا همش قطع می شود! تماس گرفتم با شرکت مزبور که طبق معمول ری استارت درمانی را پیشنهاد می دهد! نکته جالبتر اینکه با اعتماد به نفس کامل می گوید: شما وصل هستین سرکار خانم!!!!! به او می گویم پس حتما یه آدم بیکارم که الکی هوس کرده ام تماس بگیرم و بگویم مشکل کجاست... چکی می کند و می گوید خب بله قطعی دارید... ببینم وی پی ان ندارین! می گویم دارم ولی سالی یه بار استفاده می کنم.. می گوید رمز مودم رو عوض نکردین؟ می گویم چرا باید اینکار را بکنم؟؟؟ باز هم مرا به دقایقی دیگر و به قول خودش تنظیم مودم که معتقد است به آن دسترسی دارد حواله می کند...
باز سایت ها باز نمی شود و من کلافه از اینکه اخبار سایت را چه کنم؟ به نشریه اطلاع می دهم که به اینترنت دسترسی ندارم و امکان بارگزاری اخبار برایم میسر نیست. ای بابا... چقدر زندگی بدون اینترنت کسل کننده است...
باز هم تماس می گیرم و باز هم بهانه های واهی و وقتی درخواست می کنم خب یک نفر از پشتیبانی بفرستید که چک کند عیب کار از کجاست به رییس مربوطه وصل می شوم. یه آقای جوون از خودراضی پشت خط می آید و مشکل را می پرسد و می گوید خب خانم چرا با نیروهای ما همکاری نمی کنید!!!!؟؟؟؟ می گویم من از ساعت 10 و نیم صبح تا الان که نزدیک ساعت 1 بعدازظهر است سعی کردم مشکلم را تلفنی حل کنم ولی جواب نمی دهد این روش...
می گوید من دو هزار مشترک دارم باید همه را بگذارم کنار و به شما برسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ می گویم من سه سال مشترک شما بوده ام و هرگز از شرکت شما رضایت نداشته ام. می گوید پس چرا باز هم ادامه دادید؟ می گویم چون یه تصمیم احمقانه گرفتم و حساب اکانتم را تا پایان امسال تمدید کرده بودم... می گوید اشکالی ندارد فردا با امور مالی تماس بگیرید و شماره کارت بدهید تا باقی پولتان را به شما برگردانیم!
گوشی را قطع می کنم و با خودم می گویم پس حرص و جوش هایی که بابت این شرکت کوفتی خورده ام چه می شود؟ با خود می گویم عزیزم اینجا ایران است! تنها چیزی که اصلا اهمیت ندارد همین استرس هایی است که بابت حقوق اولیه آدم ها بهشان وارد می شود...
خداروشکر که بعد از مدتی که هوا گرفته و کثیف بود با وزیدن باد و بارش باران دوباره تمیز و پاک شد...
این مدتی که ماریا رفته کانادا، پسرم بیشتر پیش ماست. البته در طول روز که سرش حسابی گرم کار پروژه هاش و نشریه هست و شبها هم میاد کنار ما. دیروز که فکر می کردم الان باید دقیقا موقع سال تحویل میلادی باشه برای ماریا پیام فرستادم و البته بعد نیم ساعت جواب داد و فیلم زمانی که دور هم توی یه سالن خودمونی همراه مادر و دوستانشون جمع شده بودن رو فرستاد. نکته جالب اینکه پیام من دقیقا بعد از شمارش معکوسشون برای تحویل سال نوی میلادی به دستش می رسه و ذوق زده میگه اوه خدا نیلو درست سر سال تحویل برام پیام تبریک فرستاد!!
برام جالبه که مسیحی ها و در واقع کشورهای غربی موقع تحویل سال یه جا جمع میشن و با شمارش معکوس و تحویل سال نو به هم تبریک می گن و شادی می کنن...
ولی خب ما درست برعکس، فقط یه خونواده قو قو... تک و تنها سر سفره هفت سین می شینیم و بعد همدیگه رو می بوسیم و تبریک می گیم و بعد تلفنی به بزرگترها تبریک می گیم و بعدش لباس نو هامون رو می پوشیم و عنر عنر می ریم عید دیدنی. قسمت تلخ تر اینه که بعضی دید و بازدیدهامون به همین سالی یه بار عید محدود میشه و واسه من یکی که خیلی مسخره س فقط خودمون رو مقید می کنیم حالا در طول سال از طرف خبر نداریم ولی حتما عید دیدنی بریم!!!
خب در طول سال حتی ماهی یه بار هم که شده از احوالشون باخبر بشیم که بهتره...
دخترم سخت مشغول امتحانات پایان ترم هست و باز من باید تی وی رو با والوم خیلی پایین ببینم و دائم به همسری و پسرم تذکر بدم یواش حرف بزنین که الان این خانوم جیغش درمیاد! خدایی من خودم تو یه خونه شلوغ درس می خوندم و به هیچکس هم تذکر نمی دادم ساکت باشین! چون وقتی تمرکز می کردم حتی اگه دور و برم عروسی می گرفتن هم سرم به کار خودم بود...
امیدوارم این ایام امتحانات هم بگذره و ما هم یه نفسی بکشیم...
این مدت حس نوشتن نبود. یعنی خسته بودم و فرصتش هم نبود...
با تاخیر مهمونی یلدا رو براتون بگم که طبق معمول خونه ما برگزار شد. البته همسر من پسر دوم خانواده است و برادر بزرگترش هرگز برگزاری این مراسم رو برعهده نمی گیره! بهرحال زحمت داره دیگه... گرچه فکر می کنم جاری خانوم یه مراسم یواشکی شب قبلش با دور هم جمع کردن خونواده خودش تو خونه ش برگزار می کنه ولی خب...
طبق هماهنگی قبلی آقا صالح اومد و یه دستی به شیشه ها و کابینت ها کشید و خدا خیرش بده که کار تمیزکاری منو سبک کرد. البته معمولا خودم هم پا به پاش کمک می کنم مثلا با هم مبل هارو جابجا می کنیم و جارو کشیدن و تی کشیدن زیر اونهارو خودم انجام می دم. دیگه گردگیری جارو هم که با خودمه... خلاصه شبش تمام ماهیچه های دستام درد می کرد شاید بخاطر مبل ها بود که سنگین بودن...
فرداش همسری گفت می دونی نیلو من دو تا جلسه پشت سر هم دارم پس با دخترمون برو خرید! گفتم باشه من هیچوقت به کمک تو امیدی نداشتم.
خلاصه صبحش با دخترم رفتم خرید گوشت و مرغ اول شهروند و بعدش میوه فروشی حاجی برای خرید میوه. فقط خریدن شیرینی رو به همسری سپردم گفتم این یکی رو که دیگه می تونی!
بعدش اومدیم خونه و مشغول جمع و جور خریدها و پخت و پز شدم. خدایی دخترم کلییییییییییی کمکم کرد و کنارم بود. ساعت 5 دیگه کارها انجام شده بود و یک ساعت بعد هم برنج رو آبکش کردم و نم نم گذاشتم دم بکشه.
میز میوه و آجیل و اینا که آماده شد دخترم کلییییییی عکس گرفت و گفت می خوام بذارم اینستا... گفتم این اینستا هم شده مایه چشم و هم چشمی ایرونی ها. والله تا تکون می خورن هی عکس رو اینستا ... گاهی مثل شب عروسی که کلی عروس و داماد بخاطر عکس و فیلم اذیت میشن مردم نمی فهمن مراسم و دورهمی شون رو چطور برگزار می کنن از بس هی اینستا اینستا می کنن!
حتی میز شام که چیده شده بود من هی تعارف می کنم که مهمونا مشغول بشن و دخترم می گفت مامیییییییییییییی! بذار اول عکس هام رو بگیرم بعد!
خلاصه که من کلا با این اینستاگرام مشکل دارم اساسی...
بعد از شام همسری مشغول کمک شد و ظرفهارو توی ماشین گذاشت و کل قابلمه هارو شست! می خواست نبودش برای خرید و ... جبران کنه. الحق آشپزخونه خیلی زود جمع شد.
بعدش کلی بچه ها شلوغ بازی درآوردن و وسط بودن... وقتی حسابی خسته شدن از شوهر خواهر همسری خواستن فال حافظ بگیره. اونم خیلی شوخ طبع هست و تعابیر خودش رو هم قاطی فال حافظ اصلی می کرد و کلیییییییییی همه رو می خندوند...
در کل شب خوبی بود کلی خندیدیم و خستگی اون همه کار از تنم بیرون اومد. همیشه شب یلدا رو خیلی دوست داشتم حس خاصی نسبت به این شب دارم که برام خیلی خاطره انگیز هست...