خاطرات و مسایل اجتماعی روز

راستش هی که از اینور واونور راجع به روز عشاق می شنیدم می گفتم خب روز بدی نیست ... روز عشق ورزیدن به هم دیگه... خوبه هم دلها بهم نزدیک میشه و هم کسب و کار بعضی ها پر رونق!

اصلا هم کاری ندارم که یه رسم غربی هست و اینا. میشه هر روز روز عشاق باشه. میشه هر روز دلها بهم نزدیکتر بشه. میشه ابراز محبت حتی ساعتی و دقیقه ای باشه ولی اینکه یه روز مخصوص براش درنظر بگیرن هم بدک نیست.

بعدش به این فکر می کردم که اینایی که تنها هستن خب بهشون تو اینجور مواقع سخت می گذره... ولی خب آدما باید بدونن هیچکس بیشتر از خودشون نمی تونه اونارو دوست داشته باشه. شاید فکر بدی نباشه گاهی خودمون به خودمون کادو بدیم و گل بخریم واسه خودمونیم...

وقتی همسری اومد خونه حسابی سورپرایز شدم... یه دستش به گوشی همراهش و یه دستش کیف اداری و یه دسته گل خیلی قشنگ! البته بخاطر صحبت های روده دراز طرفی که پشت خط بود با سر و به صورت پانتومیم باهام سلام علیک و احوالپرسی کرد...

تو فاصله ای که تلفنش تموم شد منم دسته گل قشنگ رو توی گلدون گذاشتم و همسری اومد و یه تبریک بلندبالا بهم گفت و اشاره کرد درسته که یه رسم ایرونی نیست اما فرصتی برای ابراز عشق هست و من به این خاطر این روز رو دوست دارم...

وقتی دخترم از دانشگاه برگشت با کلی شکلات رنگارنگ و یه میمون کوچولو بجای خرس تو دستش پرید بغلم و تبریک گفت. البته از اونجایی که خیلی شکمو هست گفت شکلات ها مال خودمه که دوستام بهم هدیه دادن ولی این میمون کوچولو مال توئه! بجای خرس میمون هست چون سال جدیدی که میاد سال میمون هست و شما هم متولد این سال هستی...

خلاصه دیشب کلی انرژی مثبت گرفتم. اینهم از روز عشاق برای ما.


برچسب‌ها:
روز عشاق, گل, شکلات
+ دوشنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۴11 AM نیلو گلکار |

باز سردردهام اومده سراغم. ولی خب مثل همیشه سعی می کنم بهش توجه نکنم! تا حدودی انرژیم رو می گیره. تلفن واسه خودش می نوازه. پیش شماره نشون می ده یکی از اهالی ساختمون هست. صدای نسبتا آشنا اونور خط می گه سلام خانم خوشگله! به مغزم فشار میارم که فقط یه نفر تو همسایه ها منو اینطوری خطاب می کرد... یادم نمیاد اسمش رو و مجبور می شم بگم شما! خودش رو معرفی می کنه و تازه متوجه میشم خانم افسون تازه از آمریکا برگشته... کلی احوالپرسی کرد و دست آخر قرار شد حضوری بیاد ببینمش...

یک ساعت بعد ماریا و پسرم هم اومدن که هم سر بزنن به ما و هم اینکه من پیراهن ماریا رو درست کنم. یعنی یه کم براش گشاد بود و باید اندازه ش می کردم. بلافاصله خانم افسون هم پیداش شد. کلی مارو بغل گرفت و ماچ مالی کرد. برای اولین بار بود که ماریا رو می دید... وقتی آشنا شدن شروع کرد انگلیسی حرف زدن... با خودم گفتم باریکلا خانم افسون چقدر پیشرفت کرده... تو دلم تحسینش کردم خب یه خانم 65 ساله خیلی سخت بتونه زبان دوم رو به این خوبی یاد بگیره...

کلی از شرایطی که اونجا گذرونده برامون تعریف کرد. اولش شال روی سرش بود ولی کم کم گفت گرمه و بدون رودربایستی با همسری و پسرم اونو انداخت دور گردنش. یه نگاه کلی که بهش انداختم متوجه شدم ابرو و لبهاش رو تاتو کرده! در ضمن ناخن هاش هم کاشت بودن... گرچه خانم افسون سالهاست که بیوه هست ولی خب خیلی خوب خودش رو حفظ کرده.. با تعریف هایی که می کرد متوجه شدم گرین کارت گرفته و از زندگی در اونجا خیلی راضی هست...

همینطور که حرف می زد با خودم می گفتم خیلی زن مقاومی هست. چهار تا بچه رو زمانی که کم سن و سال بودن به تنهایی بزرگ کرد. شوهر مرحومش از سرطان رنج می برد ولی خب خانم افسون واقعا مثل یه مرد زندگی رو مدیریت کرد و همه شون رو به سرو سامون رسوند. و حالا همش سفر کردن و اینور و اونور رفتن ورد زبونش بود.

رفتم توی فکر که آیا منم می تونم اینقدر روحیه داشته باشم که تازه بعد تنها شدن فکر سفر داشته باشم!؟ خوب که فکر کردم تنها سفر کردن به نظرم مسخره اومد... البته تو فکر من مسخره س. وقتی همراه نداشته باشی توی سفر خب به چه درد می خوره واسه خودت تک و تنها بری بگردی... من حتی تنها به رستوران رفتن رو هم نمی تونم انجام بدم وای به حال سفر ...

خب هر کس یه جوره. از عهده من یکی که برنمیاد...


برچسب‌ها:
سفر, تنهایی, زبان انگلیسی
+ شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۴2 PM نیلو گلکار |

به اصرار ماریا که تنها بود و برای پیاده روی می خواست به جاده سلامتی بره همراه شدیم. البته اگه پسرم فوتبال سالنی که هفتگی ترک نمی کنه نمی رفت حتما همراهش می شد ولی خب ... . همسری حسابی خودش رو پوشوند و با ما همراه شد. ولی من یه لباس سبک پوشیدم چون می دونستم به محض اینکه یه کوچولو راه برم داغ می کنم. البته اولش یه کم صورتم یخ کرد ولی خب بعدش عالییییییییی بود. از سکوت جاده سلامتی و از خلوتی اون و شب قشنگش حسابی لذت بردم...

گرچه همسری تنبل فقط یه دور پیاده روی کرد ولی با همون یه بار هم کلیییی عرق کرده بود! من و ماریا دور دوم رو هم ادامه دادیم و حسابی کیف کردیم.

بعدش به فود کورت اونجا رفتیم و سفارش سالاد دادیم. دو تا خانم حدودا 60 ساله هم کنار میز ما بودن و دونفری اومده بودن حالا نمی دونم واسه پیاده روی یا فقط خوردن کافی... ولی چشم از من و ماریا برنمی داشتن. درعین سنی که داشتن خیلی خوشتیب بودن و هنوز صورتهای قشنگی داشتن...

اگه گربه های رنگارنگ اونجا نبودن بیشتر به من خوش می گذشت. تصور اینکه گربه سیاهی که به قد سر میز دو تا پسربچه 15 ساله بالا می رفت و از اونها تقاضای غذا داشت یه وخ سراغ من بیاد وحشت برم می داشت...

ماریا اما از هرچی که می خورد کمی توی ظرف یه بار مصرف می ذاشت و اونارو مهمون می کرد ... کاری که من اصلا دوست نداشتم. بابا خب می ترسم ازشون و از اینکه یه وخ خودشون رو به پای من بزنن تا مرز سکته می رم. ووووووووووی!

بعدش جمع و جور کردیم و سرخوش از پیاده روی خوبی که داشتیم به خونه برگشتیم. دخترم خسته از نشریه اومده بود و دمغ نشسته بود. ازش پرسیدم مگه با دوستات قرار نداشتین که شام برین بیرون؟ گفت چرا ولی خب این داداش گلم که ماشین منو گرفته بود به منطقه طرح بره دیر برگشت و دیگه نمی شد، واسه همین فردا ناهار می ریم...

همسری: خوب شد به رسم همیشه یه ساندویچ براش گرفتم! آخه دخترم گاهی نصفه شب بیدار میشه و سر یخچال دنبال یه غذا می گرده که معده ش رو سیر کنه... از اونجایی که وعده هاش کوچولو هست زود گرسنه میشه...

باز اواسط بهمن شد و نگران خونه تکونی هستم... همسری می گه تو خیلی الکی استرس می گیری واسه این موضوع چون مرتب خونه رو تمیز می کنی لزومی نداره استرس بگیری. خوب که فکر می کنم و خونه مون رو با خونه خواهراش مقایسه می کنم می بینم کم بیراه نمی گه... والله چرا حرص بخورم. همه چی می گذره و روسیاهیش واسه من می مونه اونوخ.

پس بهتره غصه نخورم پیش پیش ...

 


برچسب‌ها:
جاده سلامتی, گربه, فود کورت
+ شنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۴1 PM نیلو گلکار |

 تازه از کارای آشپزخونه فارغ شدم، یه لیوان چای تازه دم برای خودم ریختم. گلدونها رو نگاه می کنم که وقتی آبشون دادم و اسپری کردم چه ترو تازه شدن... موزیک ملایم برای خودش می نوازه. بخور آب سرد هم روشنه. کلا با دیدن بخار آب حال می کنم. یه آرامش خاصی بهم می ده و بهم نوید سکون می ده و می گه همه چیز سر جاشه.

دخترم مشغول تلفن هست تو اتاقش. سراسیمه میاد می گه مامی لب تاپت رو بده می خوام سایت دانشگاه رو چک کنم دوستم می گفت یکی دیگه از نمره ها اومد. ابروم رو می ندازم بالا که مگه خودت سیستم نداری. می گه نمی دونم چه مرگش شده رو اون باز نمیشه این سایت کوفتی...

با استرس تمام مشغول می شه و تند تند تعریف می کنه که این استاده گند زده!!! می گم شما یا استاد؟ می گه من تلاشم رو کردم ولی این مرتیکه یه چیزش می شد! تند تند رو دکمه های کیبورد می زنه و همیشه جای حرف " پ" روی لب تاپ من گم می کنه و می پرسه کدوم بود؟

وقتی سایت باز میشه با تعجب چشمای گشاد شده ش رو می بینم... می گه وااااااای آخه 12 حق من بود. پشت بندش چند تا بد و بیراه نثار استاد نگون بخت می کنه...

فاز نصیحت برمی دارم و می گم به استاد بدبخت چه ربطی داره خب؟ می گه مامی تو چیزی راجع بهش نمی دونی پس ولش کن...

کنجکاو می شم که نه بگو می خوام بدونم و اگه اشکال از طرف استاد هست کمکت کنم. من من می کنه. می گه خب ناراحت نشی ها واسه من اتفاقی نیفتاده ولی منم البته همین الان فهمیدم. رنگش می پره و صداش هم می لرزه... می گم خب بگو جونم رو گرفتی...

می گه الان که با تلفن با دوستم صحبت می کردم می گفت این استاد یه مرد هرزه س!!!! می گم یعنی چی؟ می گه خب الان مریم داشت می گفت که وسطای ترم که بعد کلاس ازش سوال می پرسیده یه دفه جناب استاد هیجانی میشه و لپ مریم رو می کشه و دستش رو می ذاره روی شونه اون و می گه نگران نباش تو پاس میشی!!!

مرجان همکلاسی دیگه شون هم نقل می کنه که واسش یه پیامک داده که برق از کله دختره پریده و باورش نمیشه. خلاصه یه روز قبل کلاس بهش می گه فکر کنم اشتباه شده و همچین پیامکی واسه من اومده بود... استاد می گه نه عزیزم اشتباه نکردی ولی با جواب ندادنت ناامیدم کردی...

نسترن همکلاسی دیگه دخترم یه روز در طول ترم می خواسته به دختر من بگه این استاد یه هرزه س ولی دخترم سرش شلوغ بوده و می گه نسترن امروز جایی کار دارم و خیلی دیرم شده بعدا برام بگو و نسترن به کل یادش می ره...

در طول ترم دخترم دل خوشی از این مردک نداشت و حتی یه بار سر کلاس باهاش درگیری لفظی پیدا کرده بود اونم بخاطر سختگیری های مسخره ش. مثلا اگه از روی متن اشتباه بخونین دو نمره ازتون کم میشه و ... دخترم اعتراض می کنه که متن انگلیسی ناشناخته اونم یه متن تخصصی روانشناسی خب ممکنه لغاتی رو ندونیم و طبیعی است ولی استاد می گه خب نمره کم کردن منم طبیعی هست... دخترم هم کلا سرکلاسش با اخم حاضر می شده.

حالا معتقد بود که به خاطراینکه تحویلش نگرفتم اینطوری نمره داده وگرنه همین درس رو شماره یک توی ترم قبل 19 شده بودم ! یعنی من انقدر تو شماره 2 باید افت کنم!!

اعصابم بهم ریخت. گفتم خب به مدیر گروهتون انتقال بدین. البته اگه این استاد احمق برای تو مزاحمت ایجاد کرده بود الان شال و کلاه می کردم و می اومدم دانشگاه...

بهش می گم به دوستات بگو به مدیر گروه بگن این طرف چه جور آدمی هست. دخترم نیشخند می زنه می گه فکر می کنی نگفتن؟ الان همین رو به من توضیح دادن که مدیر گروه می گه من به سر ایشون قسم می خورم! درثانی بنده الان درگیر دفاع از تز دکترام هستم و فرصتی برای پرداختن به این امور ندارم!!!!!!!!!!

مادر یکی دیگه از دخترا گفته بذار نمره ای که بهت داده ثبت نهایی بشه و انتخاب واحد بکنی و بعدش برو دانشگاه به رفتار ناشایست استاد اعتراض کن که به نمره ت دست نزنه!!! می پرسم مگه بهش چند داده؟ می گه 17!!! می گم حقش بود می گه نه دیگه این همونه که لپش رو کشیده بود.... از مادر این همکلاسیش متعجب می شم که آیا نمره انقدر مهمه که تعرض جنسی به اصطلاح استاد رو زیر سبیلی رد کنی!

با خودم می گم تفکیک جنسیتی کردن مثلا! واسه یه عده دختر جوون یه استاد جوون و هرزه میارن... جالبتر اینه که این استاد گرامی توی دستگاه های دولتی بعنوان مترجم همزمان مشغول خدمت هست!!!

 


برچسب‌ها:
استاد, هم کلاسی, نمره, هرزه
+ یکشنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۴4 PM نیلو گلکار |

بالاخره فرصتی پیش اومد که به یه مسافرت کوچولو بریم و نفسی تازه کنیم. از بعد از عید به هیچ سفر دیگه ای نرفته بودم. واقعا ذهن و جسمم خسته و فرسوده شده بود. با همفکری همسری قرار شد چند روزی بریم جزیره زیبای کیش...

از صبح چهارشنبه وسایل و جمع و جور کردم و به دخترم سپردم زیاد چمدان سنگینی برنداره که بتونه واسه خرید چیزهای جدید جاداشته باشه. بر خلاف همیشه پرواز کیش درست سر وقت انجام شد. وقتی رسیدیم جزیره با استشمام هوای مرطوبش حظ کردم. کمی منتظر ترنسفر هتل شدیم و جاگیر شدیم. سوئیت تمیز و خوبی بود. از همه مهمتر اینکه درگیر آسانسور هم نبودیم! سوئیت ها بیرون برج بود. از این لحاظ واقعا آسایش داشتیم...

اول یه دوری اون اطراف زدیم و پیاده روی کردیم و به اسکله رفتیم. من عاشق ساحل جنوب هستم واقعا فرحبخش هست...

یه خرید کوچولو هم داشتیم و یه شام کوچولو هم خوردیم. نمی دونم چرا به غیر از بوفه رستوران هتل اصلا غذاهای اصلی اون رو دوست ندارم. تنها غذای خوبش فقط ماهی بود و بس... واسه همین بیشتر بیرون غذا می خوردیم.

صبحش یه دوچرخه دوقلو گرفتیم که من و همسری حسابی باهاش دور زدیم و کیف کردیم. دخترم هم تصمیم گرفت پاراسل سوار بشه گرچه اولش من و باباش نگران بودیم ولی بعدش دیدیم اونطور که از دور به نظر می رسه خیلی هم هیجان نداره... دخترم دوست داشت. دوچرخه هم خوب بود فقط زینش واسه من خیلی راحت نبود که تحملش کردم...

شبش هم به کشتی نوید دریا رفتیم و حسابی از مسخره بازی های شومن خندیدیم و از جاز اون لذت بردیم البته یه خواننده ناشناس هم برامون هنرنمایی کرد و چند تا آواز خوند که بدک نبود. من از همه بیشتر از دلقک بازی های شومن خنده م گرفته بود. بخصوص که خیلی راحت سر به سر مردم می گذاشت. حتی به خودش اجازه داد سر به سر چهار تا خانمی که مجردی اومده بودن بذاره و بهشون تیکه بندازه که عیبی نداره که شوهر ندارین و نیست... مهم اینه که الان دارین توی سفر خوش می گذرونین.. یکی شون صداش دراومد که ما شوهر داریم ولی اونا فرصت نداشتن! شومن هم بدون رودربایستی گفت خانوم من جنس خودم رو می شناسم. بذار بهت بگم چه مکالمه ای داشتین... با لحن مردونه ای شروع کرد به تقلید صدای شوهر خانومه و گفت : " خانوم مشغله کاری مانع از همراهی من تو سفر با شما میشه لذا خودت با دوستات برو و خوش بگذرون فقط هر وقت رسیدی هتل یه زنگ به من بزن که خیالم راحت بشه... بعدش هم تماس میگیره و به طرف می گه اوضاع امنه بیا بالا!!! همه زدن زیر خنده. خانومه اصرار که نه بابا بچه پیشش هست و از این کارا نمی کنه!!!

روز آخر هم به اصرار دخترم که پیگیر بود به ماساژ رفتیم که خوشبختانه هتلی که توش مستقر بودیم اتاق ماساژ داشت. شبش وقت گرفتیم و درست بعد از check out اتاق چند ساعتی تا پرواز فرصت داشتیم که هرچه به همسری اصرار کردیم راضی نشد برای ماساژ  بره و ترجیح داد تو این فرصت با لب تاپش توی لابی بشینه و کارای اداری و نشریه رو پیگیری کنه...

ماساژ برای من و دخترم عالییییییییییی بود. جوری که از صبحش سردرد بدی داشتم اون هم به خاطر انتخاب واحد دخترم که نگران بودیم اینترنت هتل جواب نده و کند باشه و نتونه اونطور که باید کد رشته هاش رو انتخاب کنه. چون معمولا حتی توی خونه هم کلیییییییی حرص می خوره هر دفعه... که البته خداروشکر موفق شد ولی سردرد اذیتم کرد...ولی با ماساژی که خانومه داد کلا سردردم هم برطرف شد و حتی خودش منو دید گفت چقدر چهره تون بشاش شده... خدایی کلی انرژی گرفته بودم و لذت بردم.

نزدیک پرواز یه تاکسی گرفتیم و رفتیم فرودگاه. ولی تا از گیت رد شدیم همسری یادش افتاد که موبایلش رو میز لابی هتل جامونده... من و دخترم چمدان هارو تحویل بار دادیم و بوردینگ کارت رو گرفتیم و منتظر شدیم که همسری به هتل بره و موبایل و عینکش رو بگیره... تازه منو بازخواست می کرد که نیلو چرا من مشغول چمدان ها شدم شما وسایل منو از روی میز برنداشتین!!! خداروشکر به موقع رسید. خدایی زندگی توی جزیره ای آرام و زیبایی مثل کیش انقدر آرامش بخش هست که هیچ چیزی نمی تونست اعصاب منو تحریک کنه و خیلی ریلکس شده بودم...

حتی تاخیر یک ساعته پرواز برگشت هم نتونست خیلی ناراحتم کنه چون کتابم همراهم بود و مطالعه کردم تا گیت باز شد.

فرداش هم کلی کار داشتم ( باز کردن چمدان و جابجا کردن وسایل و شستن لباس ها، تمیز کردن خونه، به سایت رسیدگی کردن و ترجمه تکلیف دخترم که به من سپرده بود! ) از پس همش براومدم و انرژیک بودم حتی شبش شام درست کردم و پسرم و ماریا رو هم دعوت کردم... خلاصه این انرژی مضاعف دستاورد سفر به این جزیره زیبا بود...


برچسب‌ها:
جزیره کیش, کشتی نویددریا, دوچرخه سواری, آرامش
+ دوشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۴12 PM نیلو گلکار |